در این مقاله قصد داریم از نگاه یک فرد پیروی اگزیستانسیالیسم (Existentialism)، به جهان بازی های ویدیویی نگاه کنیم.
یک علامت سوال برای ایجاد یک شکاف عمیق کافی است! با این حال همیشه یک طناب برای رهایی از این حفره وجود دارد به این شرط که علامت سوال بعدی باعث نشود که مسیر طناب از یاد رفته باشد. به بیانی ساده ذهن یک زندان خود ساخته است. توسط شما بنا شده و البته که کلید این زندان هم در جیب شما قرار دارد. ذهن انسان ناشناختهتر از آسمانی است که در بالای سر شما قرار دارد. ممکن است موقعیت مکانی بر نحوه اندیشیدن تاثیر بگذارد، ممکن است خانواده یک عنصر اساسی باشد، ممکن است یک دوست افکار ما را تحت تاثیر خودش قرار دهد، ممکن است، ممکن است….. و این چرخه بیپایان افکار که هرگز قصد ندارد به پایان برسد. ذهن به حدی انعطاف پذیر است که یک قاشق ساده هم میتواند بر آن تاثیر بگذارد. اگر قصد دارید بدانید که تفکر انسانها تا چه حد میتواند متفاوت باشد کافیست به یک ایدئولوژی رجوع کنید. هدف یکسان اما راه یا نحوه رسیدن به هدف و چگونگی پیادهسازی آن میتواند غیرقابل شمارش باشد. بله! موافق بودن در یک موضوع به معنای اتفاق نظر در یک راه برای رسیدن به این هدف نیست! برای پیروزی در جنگ تنها یک استراتژی وجود دارد؟ پس با تفاسیر نگرش ها متفاوت است حتی اگر هدف یا خواسته ایدئولوژی یکسان باشد.
زندانی به نام ذهن
عدالت، برابری، خلقت انسان، چگونه پدید آمدن هستی و هزاران موضوع دیگر از گذشته تا کنون دست خوش تغییرات بسیاری شده است. در زمانه پیش از سقراط یا فیلسوفان پیشاسقراطی، تالِس میلِتوسی (Thales of Miletus)، برخلاف مردمان آن زمان که اندیشه پاگانیسم (Paganism: وجود چند خدا) را باور داشتند، تالس بر این باور بود که این اسطورهشناسی به طرز منطقی نمیتواند پاسخی بر چگونگی خلقت جهان باشد. به همین دلیل مکتبی به نام ملطی (Ionian school: برگرفته از شهر مَلَط) توسط تالس، آناکسیماندروس (Anaximander) و آناکیسمنس (Anaximenes)، شکل گرفت. هدف این مکتب چیزیجز پیدا کردن ماده اولی یا مادتالمواد نبود. به تعبیری دیگر مادهای که شکل دهنده جهان باشد. تالس اعتقاد داشت جهان از آب تشکیل شده، آناکسیماندروس با استدلال اینکه عناصر آب، آتش، هوا و خاک هرکدام میتوانند یکدیگر را خنثی کنند با این نظریه مخالف بود. از طرفی آناکیسمنس مادهالمواد را هوا میدانست به این دلیل که آتش هوای رقیق شده، آب همان هوای متراکم شده است که اگر بیشتر متراکم شود به خاک و سنگل تبدیل خواهد شد. شاید فرض کنید این تمامی تئوریهای ممکن است که آن زمان برای خلقت جهان وجود داشت اما باید گفت خیر عزیزان! آن زمان مردم اهل تفکر و بسیار باهوش بودند. دغدغه آن زمان کنسل کردن یک یونانی وانت سوار نبود. در مقابل دوستان ملطی (سوای از پاگانیسم و اسطورهشناسی)، مکتب قدری به نام مکتب الئایی (Eleatics: برگرفته از شهر الئا) وجود داشت. البته این مکتب ۵۰ تا ۸۰ سال بعد به وجود آمد. بگذریم بازه زمانی برای ما مهم نیست بلکه تکامل اندیشه مهم است.
تالِس میلتوسی (Thales of Miletus)، اولین فیلسوف جهان!
این مکتب توسط زنون الئایی (Zeno of Elea) و پارمندیس (Parmenides)، شکل گرفت. پارمندیس (فیلسوف اصلی این مکتب)، معتقد بود که همهچیز در جهان یکی و آنهم تغییر ناپذیر است. او باور داشت آنچه ما به عنوان تغییر یا حرکت مشاهده میکنیم، ناشی از توهم حواس، واقعیت حقیقی ثابت و نامتغیر است. هستی هست و نیستی نیست! یعنی چیزی که وجود ندارد، قرار نیست به وجود بیآید. چقدر ساده! ادامه دهیم. پارمندیس میگوید هر تغییر نیاز به “نیستی” دارد، اما چون نیستی وجود خارجی ندارد، تغییر ممکن نیست. بله قاعدتا متوجه موضوع شدهاید اما اجازه دهید یک مثال بزنم. فرض کنید یک سیب داریم. این سیب پوسیده و نابود میشود. فیلسوف الئایی میپرسد: سیب چه شد؟ و شما پاسخ میدهید به هیچچیز تبدیل شد! یعنی نیست شد و این نیست شد دقیقا به مثابه پذیرفتن نیستی و این دقیقا نقطه مخالف فلسفه پارمندیس است. چرا که در پاسخ شما میگوید این سیب نابود نشده بلکه تغییر ظاهری رخداده، چون هستی همیشگی است. از سوی دیگر زنون الئایی (شاگرد پارمندیس)، برای دفاع از این نظریه ۴۰ پارادوکس وجود داشته که امروزه چهار پارادوکس در این بین مطرح هستند.
در این نوشته به دلیل طولانی نشدن مقاله تنها به دو مورد اشاره خواهد شد:
آشیل و لاکپشت: در این مسابقه آشیل با یک لاکپشت مسابقه میدهد. در این مسابقه لاکپشت ابتدا ۱۰۰ متر جلوتر است. آشیل شروع به دویدن میکند. زمانی که آشیل به نقطه ۱۰۰ متر میرسد و لاکپشت هم یک متر به جلو رفته. در مجموع لاکپشت ۱۰۱ متر جلو زده. در این بین آشیل باید ۱ متر دیگر جلو برود اما تا زمان رسیدن آشیل به ۱۰۱ متری برسد لاکپشت قاعدتا نیم متر جلو رفته است! درواقع آشیل همیشه باید به نقطه لاکپشت برسد یا نقطهای که لاکپشت آنجا بوده. پس نتیجه چنین خواهد شد: اگر فضا و زمان را بینهایت تقسیمپذیر بدانیم، آشیل هرگز به لاکپشت نخواهید رسید!
پیکان (تیر و کمان): تیری که از کمان رها میشود درواقع حرکت نمیکند. برای فهم این ماجرا، زمان باید به لحظههای بیحرکت تقسیم شود. مثلا هرثانیه به میلیونها قسمت. با این اوصاف تیر در یک مکان مشخص است. با این وجود اگر هر لحظه تیر ثابت باشد پس حرکت آن فقط یک توهم است و چیزی که میبینیم مجموعهای از ایستاییها محسوب میشود.
هراکلیتوس (Heraclitus)
سالها گذشت تا اینکه شاهزادهای از اِفِسوس (Ephesus) واقع در آسیای صغیر (جهان یوناننشین که امروزه به آن ترکیه گفته میشود)، با مکتب الئایی به مخالفت پرداخت. هراکلیتوس در خانوادهای اشرافنشین متولد شد. هراکلیتوس که شاهزاده اِفِسوس بود این مقام را در اختیار برادرش گذاشت. هراکلیتوس چون اندیشه خودش را به زبان رمزآلودی بیان میکرد به او لقب تاریکاندیش دادند. شخصیتی بدبین و ناامید از جامعه بشری و صدالبته متنفر از هومر و هزیود که راویان اسطورهشناسی بودند. نقطه تقابل هراکلیتوس و مکتب الئایی همان ثابت بودن و تغییر ناپذیری جهان بود. همانطور که گفتیم مکتب الئایی ادعا داشت که تغییر ناشی از توهم است، در صورتی که هراکلیتوس باور داشت انکار تغییر به مثابه باور نداشتن به “شدن (Becoming)” است! یعنی جهان پیرامون ما مجموعهای از ایستاییها نیست، بلکه ناشی از یک فرایند پویا است.
هراکلیتوس:
شما نمیتوانید در یک رودخانه دوبار قدم بگذارید.
هراکلیتوس راجب رودخانه صحبت نمیکند! هستی به رودخانه همانند شده و این هستی همان جریان دائمی است. حتی خود شما چه از منظر فیزیکی، عاطفی و عقلانی درحال دگرگونی هستید. شما قصد دارید چندینبار از رودخانه عبور کنید اما هربار که این مسیر را طی میکنید، آن فرد قبلی نخواهید بود. پس با چنین دیدگاهی، مرگ و زندگی یا سرما و گرما یک دلیل برای جریان هستند؛ این به منظور کشمکش ضدیتها است. پس مادهالمواد چه بود؟ یکی میگوید آب و یکی دیگر باور دارد که هوا مادتالمواد است، هراکلیتوس در این باره چه میگوید؟ شاهزاده بی میل به پست و مقام عقیده داشت که هستی نه شکل گرفته از آتش، بلکه نمادی برای تغییر است.
هراکلیتوس:
چشمها و گوشها شاهدان بدی هستند اگر روحی داشته باشند که زبانشان را متوجه نشود!
مکتب الئایی تنها به استدلالهای عقلانی تکیه میکرد و هرگونه حواس را فریبکار میدانست، هراکلیتوس باور داشت در کنار عقل به حواس نیز اهمیت داده شود، نه اینکه انسان برای تفکر جهان تنها در دام عقلانیت قرار گیرد. ما شاهد تقابل دو دیدگاه متفاوت هستیم. شخصی تنها به عقلانیت و ایستایی بودن باور داشته و دیگری با استدلالهای خود مخصوصا نبرد اضدادها در پی نفی این باور بود. خب، صرفا دو نفر باهم تفاوت عقیده دارند، چرا من باید به این مسائل توجه کنم؟ اصل قضیه در بین این تفاوتها پنهان است! یعنی:
به راستی مادتالمواد چیست؟
دیالکتیک روشی است که قصد دارد از طریق دو ضدیت یک واقعیت شکل دهد. یعنی واقعیت ایستا نخواهد بود، بلکه فرایندی پویا محسوب میشود. هراکلیتوس با بیان چنین نگرشی اولین شخصی بود که مفهوم دیالکتیک را به جهان عرضه کرد. دیالکتیک طبیعی (هراکلیتوس)، دستنخورده باقی ماند تا اینکه ۶۵ تا ۶۶ سال بعد مردی با طرز فکری جدید در آتن متولد شد.
سقراط را پدر فلسفه اخلاق میدانند چون بر فضیلت تمرکز داشت. همچنین اگر شعار “من میدانم که نمیدانم” را الگو قرار دهیم، او شخصی بسیار فروتن بوده. اندیشه هراکلیتوس به طرز مستقیم بر سقراط تاثیری نگداشت اما ایده “تغییر” به نحوی دیگر ادامه پیدا کرد. روش سقراطی (Elenchus)، با استفاده از پرسش و پاسخ انتقادی، باعث تحول درونی شخص مقابل میگشت. هدف این کار چیزی جز کشف حقیقت از طریق انکار ادعاهای ناسازگار و رسیدن به تعریف کلی و سازگار مفاهیم اخلاقی نبود.
سقراط و شاگردش آلکیبیادس (Alcibiades)
پس از سقراط شاگردش افلاطون پای در جای استاد گذاشت. افلاطون (Plato)، برخلاف استاد خویش یعنی سقراط به جای گفتگو شفاهی در خیابانهای آتن، به سمت رسالههای فلسفی و دیالوگهای ساختگی سوق پیدا کرد. افلاطون سعی داشت ساختاری سیستماتیک برای فلسفه شکل دهد. همچنین برخلاف سقراط سوای از اخلاق و فضیلت، افلاطون به سیاست، متافزیک و البته نظریه مُثُل (شکلها)، گرایش داشت.
افلاطون معتقد بود که دنیای مادی (آنچه مشاهده میشود)، فقط یک سایه یا بدلی ناقص از یک دنیای کاملتر است؛ این دنیا مُثُل نام دارد. برای مثال یک گل میتواند بسیار زیبا باشد اما عاری از نقص نیست! پس در دنیای مُثُل همهچیز بینقص خواهد بود و آنچه ما مشاهده میکنیم سایهای از آنها محسوب میشوند. در جهان مُثُل همه چیز جاودانه، درک شده تنها با عقل و البته بینقص خواهد بود. پس حقیقت نهایی در ایدههای کامل و ثابت در دنیایی فراتر از ماده وجود دارد چیزی سایههای آن به عنوان ماده تلقی میشود.
نکته: مُثُل یک مکان عرفانی به منظور بهشت نیست! درواقع حضور فیزیکی و عرفانی معنایی ندارد. قرار نیست پس از مرگ به این جهان رسید و عملا منظور زندگی پس از مرگ نخواهد بود (از دید افلاطون)، بلکه کلید رسیدن به دنیای مُثُل، عقل و فلسفه است.
مثال تمثیل غار: مردم عادی مانند افرادی زندانی در یک غار تاریک هستند که فقط سایههای اشیای پشت سر خود را میبینند و در نتیجه سایه از دید این مردم یک واقعیت بنظر میرسد. اما متفکر یا فیلسوف از این غار بیرون آمده و نهتنها خورشید که همان واقعیت را میبیند بلکه مُثُل (اشیای واقعی یا آنچه منشا است)، نیز برایش قابل درک است.
(از راست به چپ)، کارلمارکس (Karl Marx) و هِگل (Hegel)
دیالکتیک با گذر زمان در مباحث بسیاری بهکار برده شد. از ایمانوئل کانت (Immanuel Kant)، که مواجه عقل در مسئله مطلق را نشان میداد، یوهان فیشته (Johann Gottlieb Fichte)، که گفته میشود مسئله تز، آنتیتز و سنتز را بیان کرد، و درنهایت که هِگل دیالکتیک را به اوج خود رساند. که در ادامه بیشتر با این شخصیت آشنا خواهیم شد.
ابتدا بهتر است نگاهی کلی به شاخههای دیالکتیک داشته باشیم:
دیالکتیک کلاسیک (منظور به روشسقراطی و افلاطونی)، که از طریق گفتگو به کشف حقیقت میپرداخت.
دیالکتیک هگلی (ایدهآلیستی)
مثال:
تِز: فردگرایی انسانس -> آنتیتِز: جمعگرایی -> سنتِز (حاصل): تعادل بین نیازهای فرد و جامعه.
دیالکتیک مارکسیستی (ماتریالیسم): که نبردها بین طبقه کارگر و سرمایهداری شکل گرفت
دیالکتیک طبیعت( انگِلس): تضاد علوم طبیعی به مانند تکامل داروینی
دیالکتیک انتقادی (مکتب فرانکفورت): نقد تودهها و سرمایهداری
و بسیاری از دیالکتیکهای دیگر….
گئورگ ویلهلم فریدریش هِگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel) در شهر اشتوتگارت آلمان در سال ۱۷۷۰ متولد شد. هگل شخصی کاملا پایبند به اصول بود. هِگل درونگرا، ماهر در سخنوری و البته به مانند سقراط شخصی فروتن محسوب میگشت چرا که در صورت نقد اندیشه خودش را مجددا ارزیابی میکرد. هگِل قصد داشت واقعیت را به صورت یک نظام عقلانی نشان دهد. هِگل هرچند به صورت مستقیم از مفاهیم تز، انتیتز، سنتز استفاده نکرد اما چنین الگوریتمی برای توصیفات جریان بسیار کاربرد داشت. او معتقد بود که تضادها در نهایت باعث پیشرفت خواهند شد. برای مثال در حوزه تاریخ، تقابل دو کشور منجر به صلح، در حوزه پیشرفت با وجود تضادها ایدههای جدید شکل میگیرند.
روح مطلق در اندیشه هگِل نیز بیشتر به این مسئله میپردازد. روح مطلق میگوید که حقیقت نهایی را شکل داده و در طول تاریخ خودش را نمایان میکند. اما مسئله چگونگی عیان شدن است که برای فهم آن باید از دیالکتیک تز،آنتیتز و سنتز برای پیشرفت استفاده کند؛ در نهایت تمامی این تضادها وحدت نهایی را شکل میدهند. این همان ایدهآلیست مطلق است که هگل با همین عقلانیت مطلق بیان میکند. ایدهآلیست مطلق در تضاد با ایدهآلیستهای ذهنی است که اعتقاد دارد واقعیت کاملا وابسته به ذهن خواهد بود. در ایدهآلیست مطلق ادراک جایی ندارند.
چند ایدهآلیسم:
ایدهآلیسم دهنی (Subjective Idealism):معتقد است واقعیت کاملا وابسته به ادراک دهنی است. یعنی آنچه مشاهده میشود بخاطر درک دهن است.
ایدهآلیسم عینی (Objective Idealism): بر این باور که هرچیزی در ساختار عقلانی قرار دارد.
ایدهآلیسم استعلایی (Transcendental Idealism): مطرح شده توسط ایمانوئل کانت که عقیده دارد جهان نه آنگونه که هست بلکه توسط ساختار دهنی درک میکنیم. آنچه مشاهده نمیشود نومن و آنچه مشاهده میشود فنومن است. برای مطالعه بیشتر به این سایت رجوع کنید: فنون و فنومن.
ایدهآلیسم مطلق ( Absolute Idealism): توسعه یافته توسط هِگل که واقعیت نهایی یک کل عقلانی است.
ابدهآلیسم اخلاقی (Ethical Idealism): تمرکز اصلی بر روی ارزشهای اخلاقی و ایدهآل انسان است.
این نگرش هگل منتقدان سرسختی داشت. یکی از این منتقدان شخصی بود که بعدها موجب شد تا مکتبی بزرگ و ریشهدار در فلسفه حضور یابد. مکتبی به نام:
سورن کییرکگور (Søren Kierkegaard)، پدر اگزیستانسیالیسم
سورن کییرکگور در سال ۱۸۱۳ در کپنهاگ دانمارک متولد شد و در خانوادهای ثرومتند و البته مذهبی رشد کرد. ارتباط قوی سورن با پدرش، یعنی مایکل پدرسن کییرکگور (Michael Peterson Kierkegaard)، تاثیر بسزایی بر فلسفه و نگرش او داشت. پدرسن تاجری قدرتمند بود که بخاطر گناهان گذشته مسیر زندگی خود را به سوی دین تغییر داد. به این ترتیب پدرسن بر پسر خود تاثیر زیادی گذاشت. سورن شخصی بسیار عاطفی بود تا جایی که پس از شکست در رسیدن به عشق خود برای برای همیشه عشق و عاشقی را کنار زد. سورن شخصی انزوا طلب و اغلب افسرده بود که از اجتماع دوری میکرد. سورن برخلاف هگل با نظام کلینگری فلسفه مخالف بود و علاقهای به سیستمهای عقلانی نداشت، بلکه تمرکز اصلی سورن بر روی فردیت، تجربههای شخصی و انتخابهای انسانی بود. سورن ایدهآلیست مطلق را نادرست و حقیقت را ذهنی و گرو در انتخابهای فردی و ایمانی میدانست. دیگر خبری از دیالکتیک نبود، اینجا مسئله دیالکتیک کنار رفته و اصل قضیه به ادبیات سوق پیدا کرد. آزادی فردی هگل، یعنی آزادی در چارچوب دولت عقلانی کنار گذاشته شده. اکنون آزادی مطلق به همراه مسئولیت فردی کامل جایگزین شده؛ سورن انسان را مسئول انتخابهای خویش میداند.
سورن کییرکگور:
حقیقت در انتخابهای توست، نه در سیستمهای فلسفی!
در دیدگاه کییر کگور انسان به ۳ مرحله تقسیم میکند که هرشخص ممکن است بین آنها در حرکت باشد.
مرحله زیباشناختی (Aesthetic): زندگی برای لذت و تجربههای شخصی.مرحله اخلاقی (Ethical): اخلاق، قبول مسئولیت خود و تعهد به جامعه.مرحله دینی (Religious): ایمان پارادوکسیکال به خدا.
در این بین مسئله اضطراب یکی از مفاهیم کلیدی اگزیستانسیالیسم محسوب میشود، چرا که ترس ناشی از اختیار در تصمیمهای زندگی باعث میشود فرد احساس کند حتی یک تصمیم کوچک مسیر متفاوتی را درپیش خواهد داشت. این به مثابه درک انسان از محدودیتهای زندگی است. درکنار اضطراب اصالت (Authenticity)، قرار میگیرد. اما اصالت چیست؟ اصالت یعنی زندگی براساس تصمیمات خودتان، نه آنچه جامعه بر شما تحمیل میکند. کسی حق ندارد به من یا شما بگوید فلان شغل را انتخاب کن، فلان وسیله را بخر یا مسائل دیگر؛ در این بین فرد باید مسئولیت تصمیم خود را بر عهده بگیرد!
پس از جنگ جهانی اول (۱۹۱۴- ۱۹۱۸) و جنگجهانی دوم (۱۹۳۹- ۱۹۴۵)، جوامع اروپایی با ویرانی اخلاق مواجه شدند. پیشرفتهای علمی که امید مردم برای یک زندگی بهتر بود، حالا منجر به نابودی میلیونها انسان شده و مردم پی بردند که پیشرفتهای مادی پوچ بوده و هیچ اعتمادی به عقلانیت انسان نیست (مسئله اصلی را عزیزان دقت کنند که همان عقلانیت است). ایدئولوژیهایی به مانند کمونیسم با قتل و کشتار بسیاری همراه بود. از طرفی فاشیسم در ایتالیا با تبلیغ جبرگرایی نژادی، عملا آزادی فردی را نفی میکرد، استالینیسم در شوروی فردیت را قربانی جمعگرایی میکرد. در اینجا انسان تنها میبایست یا بلوک شرق (کمونیسم)، را بپذیرد یا اینکه به سوی سیستم سرمایهداری یا همان بلوک غرب سوق پیدا کند؛ در هرکدام از این ایدئولوژیها انسان در نهایت قربانی بود. کمونیسم جهانی بدون انعطاف و سرمایهداری تبدیل انسان به کالا بود. در این بین جنبشهای ادبی و هنری به مانند ادبیات پوچی و تئاتر ابزورد (مفهوم نهایی پوچی هستی)، فردگرایی افراطی به دلیل ظهور مدرنیته و جدایی از سنتها، علمگرایی و سکولاریسم تاثیر بهسزایی در پیدایش این مکتب گذاشتند.
Dark Souls یک زندگی واقعی است
در جهان بازیهای FromSoftware (تنها یک مثال است)، معمولا شاهد پوچی عمیق هستیم. همهچیز ویران و بیرحم شده و از معنا و امید خبری نیست. اینها جزئی از عناصر اگزیستانسیالیست هستند، که درک و مشاهده آنها بسیار ساده خواهد بود. شما در مواجه با این جهان ویران و بیامید باید به دنبال معنا و ماهیت خود باشید. این حس که اینجا دقیقا چه اتفاقی رخ داده؟ ماهیت من چیست؟ و سوال بسیار مهم: هدف چیست؟ اینجا همان شکاف ذهن (اشاره شده در اولین پاراگراف)، رخ میدهد. با این حال چگونه یک طناب برای نجات خود بیابیم؟ چاره چیست؟ شما باید به دنبال معنا و هدف باشید! شخصیت اصلی درحال مبارزه و پیشروی است اما این به معنای قطعیت رسیدن به هدف نیست، بلکه به مثابه پذیرش پوچی و ناچار به ادامه دادن خواهد بود. همه به دنبال معنا هستند، اما این معنای برای همه متفاوت است. حتی نحوه آشنایی با جهان بازی ریشه در این مکتب دارد. شما چه شناختی نسبت به این محیط دارید؟ باید مدام در جستوجو باشید تا معنای این جهان را کشف کنید. شما آزاد هستید. مسیرهای متفاوت، شخصیتهای متنوع این شکلگیری ماهیت در اختیار شما اما قاعدتا مسئولیتی هم برای تصمیمات وجود خواهد داشت.
امیدوارم CD Project Red همچنان در سبک و کیفیت خود ماندگار بماند
معنا
برای اینکه یک بازی اگزیستانسیالیسم خطاب شود کافیست جوهره آن در وجودش باشد. بستگی دارد سازندگان کدام مولفه را حیاتی بدانند؛ تصمیمات و مسئولیتپذیری، جستوجوی معنا، شکلگیری ماهیت براساس تصمیمات. لزومی ندارد تمامی این شاخصها در حدی بینقص ظاهر شوند. اما چگونه متوجه شویم که یک اثر ویدئویی در چارچوب این مکتب یا پیرو آن است؟ برای فهم این قضیه کافیست دقت کنید شخص شما به معنای جهان بازی، حس اختیار و پذیرفتن مسئولیت فکر میکنید؟
طراحی و اجرا :
وین تم
هر گونه کپی برداری از طرح قالب یا مطالب پیگرد قانونی خواهد داشت ، کلیه حقوق این وب سایت متعلق به وب سایت تک فان است
دیدگاهتان را بنویسید