جنگ در سینما هرگز تنها درباره پیروزی یا شکست نبوده است. بلکه آینهای است شکسته که تکههای آن، هر کدام، بخشی از ذات دوگانه بشری را نشان میدهند: ظرفیت بیکران برای ویرانی و در عین حال، شجاعت خالص برای فداکاری. فیلم جنگی والا، آن است که تماشاگر را نه در نقش تماشاگر، که در مقام شرکتکننده به میدان ببرد؛ نفسهایش را تند کند، کف دستش را عرقآلود نماید، و سپس، در سکوت پس از تیراندازیها، از او سوالاتی بنیادین بپرسد: هزینه پیروزی چیست؟ مرزهای انسانیت کجاست؟ و آیا در دل هر جهنمی، جرقهای از رحمت یافت میشود؟

فیلمهای بزرگ جنگی گزارشگران تاریخی صرف نیستند. آنها شاعران کابوسهای جمعی ما هستند. از تراژدی کلاسیک تا هجویه سیاه، از قصههای حماسی تا تمرکز بر تکتک سربازانی که در گل و خون میلغزند، این ژانر طیف گستردهای از تجربه انسانی را در بر میگیرد. در این مقاله، به سفری در میان برخی از برجستهترین این آثار میرویم، آثاری که نه فقط نبرد را به تصویر کشیدهاند، بلکه حقیقت درون آن را کاویدهاند. این فهرست گیمفا شاید از نگاه مخاطبان جامع نباشد، اما آثار معرفی شده نقطهعطفهایی هستند که مسیر سینمای جنگ را شکل دادهاند.

دیوید لین با این شاهکار، فیلم جنگی را به قلمرو اسطوره و روانشناسی شخصیت کشاند. داستان اسیران جنگی بریتانیایی که توسط سرهنگ نیکلسون (با بازی تحسینبرانگیز الک گینس) وادار به ساختن پلی برای دشمن ژاپنی میشوند، کمتر درباره درگیری فیزیکی است و بیشتر درباره نبرد ارادهها، حفظ شرافت در شرایط تحقیر، و دیوانگی نهفته در منطق نظامی است. نیکلسون، با اصرار بیمارگونه بر رعایت کنوانسیون ژنو و ساختن پلی عالی، در نهایت همدست دشمن میشود. فیلم پرسشی بیپاسخ را مطرح میکند: آیا وظیفه اصلی یک سرباز، پیروزی است، یا حفظ انسانیت خویش حتی در اسارت؟ سکانس پایانی، با انفجار پل، یکی از تأثرانگیزترین و طنزآمیزترین لحظات تاریخ سینماست؛ پیروزی که شکست است، و آزادی که به قیمت نابودی دستاورد دیوانهوار یک مرد تمام میشود.

گاهی فیلم جنگی میتواند سرودی برای نبوغ و سرسختی انسان باشد، بیآنکه لازم باشد مستقیم خشونت میدان نبرد را نشان دهد. «فرار بزرگ» نبرد را به شکل یک بازی شطرنج غولآسا و پرحادثه به تصویر میکشد، جایی که سلاح اصلی، ذهن است. با بازی استیو مککوئین، جیمز گارنر، و گروهی از بازیگران خوشقیافه، این فیلم بیشتر بر روی تعقیب و گریز، برنامهریزی و روحیه مقاومت متمرکز است. اما در پس این بسته سرگرمی دلپذیر، حقیقت تلختری نهفته: بسیاری از این مردان شجاع و باهوش، دوباره اسیر شده یا کشته میشوند. موسیقی برجسته المر برنشتاین، که امروز به سرودی برای پایداری تبدیل شده، طنینانداز ارادهای شکستناپذیر است. این فیلم به ما یادآوری میکند که در جنگ، پیروزی میتواند به اندازه یک تونل زیرزمینی یا یک موتورسیکلت فراری، شخصی و نمادین باشد.

اگر جنگ آخر بازی دیوانهوار بشر است، پس دکتر استرنجلاو بزرگترین هجویه تاریک تاریخ سینماست. کوبریک، با اقتباسی آزاد از رمان “آخرین شلیک”، جنگ سرد و ترس از نابودی هستهای را در کمدی سیاهی غرق میکند که هر چه پیش میرود، دیوانهوارتر و در نتیجه، واقعیتر میشود. بازی پیتر سلرز در سه نقش (از جمله کاپیتان لایونل مندریک و دکتر استرنجلاو) یک شاهکار کمدی است. این فیلم به ما میگوید که وقتی سرنوشت جهان به دست مردانی با عقدههای روانی، تفکرات پوسیده و غرور بیحد سپرده شود، پایان کار تنها میتواند رقصی دیوانهوار بر لبه پرتگاه باشد. صحنه پایانی سوار شدن بر بمب، با فریادهای “ییها”ی اسلیم پیکنز، هم خندهدار است و هم عمیقاً وحشتناک. دکتر استرنجلاو نه یک فیلم جنگی به معنای مرسوم، که یک هشدار جاودانه است: بزرگترین دشمن ما، شاید دیوانگی درون خودمان باشد.

کاپولا با این فیلم، که اقتباسی هالوژنیک و رؤیاوار از قلب تاریکی اثر کنراد است، نه تنها فیلم جنگی، که خود سینما را دگرگون کرد. سفر کاپیتان ویلارد (مارتین شین) به درون جنگل کامبوج برای ترور کلنل کورتز (مارلون براندو)، سفری است به درون تاریکی روح انسان. ویتنام در این فیلم یک مکان جغرافیایی نیست، یک وضعیت روانی است، سرزمینی از مه، شعلهها و اشباح. فیلمبرداری ویتوریو استورارو نقاشیای متحرک از زیبایی هولناک و فساد است. هر صحنه، از حمله هوایی به همراه سمفونی “سواران والکیری” واگنر تا آیین قربانی کردن یک گاو در معبد کورتز، در حافظه سینما حک شده است. کورتز، که خود قربانی و جلاد است، در نهایت با نجواهای مرموزش حقیقتی تلخ را فاش میکند: “وحشت… وحشت…”. «اینک آخرالزمان» نشان میدهد که جنگ میتواند انسان را نه به یک حیوان، که به یک خدای شریر و دیوانه تبدیل کند.

کوبریک بار دیگر به ژانر جنگ بازگشت، این بار با نگاهی دوگانه و بیرحمانه. نیمه اول فیلم، تمرینات بیامان و خردکننده گروهان تفنگداران دریایی در جزیره پاریس است، جایی که به مردان آهنین تبدیل شوند. گانری سارجنت هارتمن (آر. لی آرمی) چنان با کلماتش مجسمههای انسانی را میتراشد که خشونت فیزیکی در برابر آن رنگ میبازد. سرانجام، خشونت درونی یکی از سربازان (وینسنت دن آفریو) فوران میکند. سپس، فیلم به ویتنام میرود، به شهری ویران به نام “هوئه”. اینجا جنگ دیگر خط مقدم مشخصی ندارد؛ دشمن میتواند یک تکتیرانداز نوجوان باشد. فیلم با تکتیرانداز زن ویت کنگی به اوج میرسد، صحنهای که نفرت، شهوت، ترحم و مرگ در هم میآمیزد. پایان فیلم، با سربازانی که در تاریکی راه میروند و سرودی برای ماشین جنگی خود میخوانند، تصویری هولناک از یک نسل است که هویت خود را در کشتن گم کرده است.

اگر «اینک آخرالزمان» جنگ ویتنام را به عنوان یک کابوس فراگیر به تصویر کشید، «جوخه» آن را از دیدگاه یک سرباز پیاده ساده، کریس تیلور (چارلی شین)، تجربه کرد. استون، که خود در ویتنام جنگیده، هیچ رؤیای شاعرانهای نمیبافد. اینجا جنگ، گِل، خستگی، ترس و سردرگمی اخلاقی محض است. کشمکش اصلی فیلم نه با ویت کنگها، که بین دو سرجوخه گروهان است: سرجوخه الایاس (ویلم دفو)، که سعی دارد آتش انسانیت را در میان این آشوب زنده نگه دارد، و سرجوخه بارنز (تام برنجر)، که به یک نیروی ویرانگر و تقریباً شیطانی تبدیل شده است. جنگ داخلی درون جوخه، بازتاب جنگ داخلی درون آمریکا بر سر این درگیری است. فیلمبرداری خشن و بیپرده رابرت ریچاردسون، بیننده را در دل جنگ میگذارد. «جوخه» فاقد قهرمان است؛ تنها بازماندگان و زخمهای عمیق روحی هستند.

بیست و پنج دقیقه اول این فیلم (حمله به ساحل اوماها) احتمالاً واقعیترین و خوفناکترین تصویر از جنگ در تاریخ سینماست. دوربین لرزان، صداهای خفه، دید محدود، و خشونت بیوقفه، تماشاگر را در وحشت مطلق غرق میکند. اما اسپیلبرگ، پس از این شروع فراموشنشدنی، داستانی انسانی را پیش میبرد: گروهی هشتنفره مأمور میشوند تا در میان هرج و مرج نرماندی، سربازی به نام رایان را پیدا کنند و به خانه برگردانند، زیرا سه برادرش کشته شدهاند. این مأموریت، پرسش کلاسیک “آیا جان یک نفر به قیمت جان چند نفر میارزد؟” را مطرح میکند. کاپیتان میلر (با بازی درخشان تام هنکس) با دستانی لرزان و ارادهای آهنین، این سوال را در خود حمل میکند. صحنه نبرد پایانی در شهر، یک درس استادانه در کارگردانی و تعلیق است. این فیلم، ادای احترامی دردناک و باشکوه به “بزرگترین نسل جنگی” غربی است.

اسکات دوربین خود را بر روی یک درگیری مدرن و فشرده متمرکز کرد: عملیات آمریکا در موگادیشو، سومالی در ۱۹۹۳. با استفاده از فیلمبرداری دستی، تدوین پرتپش و فقدان تقریباً کامل سکانسهای آرام، اسکات حس سردرگمی، هرج و مرج و محاصره شدن کامل را القا میکند. ما مانند سربازان، دید محدودی داریم. دشمن نامرئی است، از پشت بامها و پنجرهها شلیک میکند. اینجا خبری از خطوط مقدم روشن نیست؛ هر گوشه خیابان یک تله مرگ است. فیلم قضاوتی نمیکند؛ فقط نشان میدهد. شجاعت، ترس، اشتباهات تاکتیکی، و فداکاریهای باورنکردنی در هم میآمیزند. تمرکز بر روی جزئیات تاکتیکی و فنی، بدون پرداختن به زمینه سیاسی گستردهتر، بیننده را در “تجربه” نبرد غرق میکند. «سقوط شاهین سیاه» سینمای جنگ را وارد عصر درگیریهای شهری نامتقارن کرد.

تارانتینو با این فیلم، تاریخ جنگ جهانی دوم را نه بازآفرینی، که دوباره نوشت. در دنیای او، گروهی از سربازان یهودی-آمریکایی با رهبری لی آلدریج (برد پیت) وارد فرانسه اشغالی میشوند تا با خشونتی افراطی، نازیها را سلاخی کنند. اما قلب فیلم، نه اکشن خشن آن، که صحنههای دیالوگمحور طولانی و پرتعلیق آن است، به ویژه صحنه کافه با کلنل هانس لاندا (کریستف والتس)، نقشی که والتس برایش اسکار گرفت. لاندا، با ظرافت یک مار و لبخندی شیطانی، یکی از به یادماندنیترین شروران سینماست. تارانتینو از جنگ به عنوان بستری برای ژانر خود استفاده میکند: ترکیبی از وسترن، فیلم مأموریتی و انتقامجویی. پایان رضایتبخش و خیالپردازانه فیلم که در آن هیتلر در سینما به رگبار بسته میشود یک کاتارسیس سینمایی است. این فیلم به ما یادآوری میکند که گاهی سینما میتواند دادگاهی باشد که تاریخ در آن محاکمه میشود، و گاهی نیز میتواند تپانچهای باشد که بر شقیقه تاریخ چکانده میشود.

گرچه «ویرانشده» مستقیماً صحنه نبردی را نشان نمیدهد، اما یکی از قدرتمندترین و ویرانگرترین فیلمهایی است که درباره اثرات ماندگار جنگ، به ویژه جنگ داخلی ساخته شده است. این فیلم با ساختاری معمایی و دوپاره، داستان دوقلوهای کانادایی-عربی را دنبال میکند که پس از مرگ مادرشان، به خاورمیانه سفر میکنند تا پدر گمشده و برادر ناشناس خود را پیدا کنند. سفر آنها به درون کشورهایی جنگزده (که هرگز نام برده نمیشود، تا اثر جهانیتری داشته باشد)، سفری به درون یک تراژدی خانوادگی و ملی است. ویلنوو با ظرافتی خارقالعاده، خشونت را نه در لحظه وقوع، که در عواقب روانی و نسلی آن نشان میدهد. آنچه کشف میکنند، حلقهای از خشونت، رنج و فداکاری است که نسلها را در بر گرفته. صحنه پایانی فیلم، با آن افشای حقیقتی هولناک در استخر شنا، یکی از تکاندهندهترین لحظات سینمای قرن بیست و یکم است. «ویرانشده» به ما میگوید که جنگ هرگز تمام نمیشود؛ زخمهای آن به فرزندان منتقل میشود، و گاه، وحشتناکترین نبردها نه در میدان، که در سکوت خاطرات رخ میدهد.

آیر در «خشم» به سراغ وسیلهای نمادین از جنگ جهانی دوم میرود: تانک شرمن. اما تمرکز اصلی او بر مردان درون این “جعبه آهنی” است. گروهان “خشم” به رهبری واردی (برد پیت) خانوادهای کوچک و خسته از جنگ است که خشونت را درونی کردهاند. فیلم به شکلی بیپرده و خشن، نشان میدهد که چگونه تداوم جنگ، احساسات را کمرنگ میکند و انسان را به ماشینی برای بقا تبدیل میکند. صحنه نبرد تانکها علیه تایگر آلمانی، یک درس استادانه در ایجاد تنش و نشان دادن نابرابری فناوری است. اما قلب تپنده فیلم در سکانس میانی آن است، جایی که واردی و نورمن (لوگن لرمن) برای لحظاتی کوتاه، آرامش و تصویری از زندگی عادی را در آپارتمان دو زن آلمانی تجربه میکنند. این آرامش شکننده و گذرا، ارزش چیزی را که این مردان از دست دادهاند، عمیقاً احساسپذیر میکند. «خشم» جنگ را نه به عنوان یک ماجراجویی، که به عنوان یک شغل کثیف و فرساینده به تصویر میکشد.

داستان واقعی دزموند داس (اندرو گارفیلد)، سرباز وظیفهشناس که به دلیل اعتقادات مذهبی اش از حمل اسلحه سر باز زد، اما در نبرد اوکیناوا ۷۵ زخمی را نجات داد، ماده خام یک درام حماسی است. گیبسون، استاد به تصویر کشیدن رنج جسمانی، خشونت نبرد را با تمام قوا نشان میدهد؛ صحنهها آنقدر خشن هستند که گاهی تماشاگر را وادار به رویگردانی میکند. اما این خشونت، زمینهساز عمل قهرمانانه داس است. در میان این گوشت و خون و فلز پاره شده، مردی با ایمانی راسخ، بیسلاح، به نجات جانها میشتابد. فیلم به شکل قدرتمندی تضاد بین فرمان “بکش” و فرمان “نجات بده” را به تصویر میکشد. اگر بسیاری از فیلمهای این لیست تاریکی جنگ را نشان میدهند، این یکی باوری شکناپذیر به وجود نور در عمیقترین تاریکیها دارد. این فیلم ادای احترامی به قدرت ایمان فردی و ظرفیت بشر برای شفقت، حتی در دوزخ است.

نولان با این فیلم، روایت جنگی را به تجربهای حسی و تقریباً انتزاعی تبدیل کرد. فیلم با سه خط داستانی (ساحل: یک هفته، دریا: یک روز، هوا: یک ساعت) که در زمان در هم تنیده شدهاند، حس بیزمانی و حصر را القا میکند. دیالوگ در آن به حداقل رسیده است. موسیقی تنشزای هانس زیمر که بر پایه صدای تیکتاک ساعت ساخته شده، ضربان قلب فیلم است. نبردها شخصی و فاقد زمینه کلان سیاسی هستند: یک سرباز فقط میخواهد زنده بماند، یک خلبان فقط میخواهد سوختش تمام نشود، یک شهروند فقط میخواهد هر چه میتواند نجات دهد. نولان قهرمانی را در عمل جمعی و سکوت قهرمانانه جستوجو میکند. صحنههای هوایی با ای-مکس ۷۰ میلیمتری، زیبایی هولناک و خطر را به طور همزمان نشان میدهند. «دانکرک» یک فیلم جنگی ضد حماسه است؛ حماسهای که نه از پیروزی، که از بقا و روحیه جمعی یک ملت میگوید.

مندس با استفاده از تکنیک “سکانس بلند” (لانگ تِیک) ظاهری پیوسته، بیننده را قدم به قدم در کنار دو سرباز بریتانیایی، اسکافیلد و بلیک، قرار میدهد که مأموریت دارند در دل خطوط دشمن، پیامی حیاتی را برسانند. این حس همراهی و بیوقت بودن، تنش فیلم را تا حد غیرقابل تحملی افزایش میدهد. فیلمبرداری شاعرانه راجر دیکینز، منظرههای ویران شده فلاندر را به تابلویی از مرگ و زیبایی غریب تبدیل میکند. از جسد شناور در رودخانه گرفته تا شهر سوخته زیر نور شعلهها، هر صحنه تصویری به یادماندنی است. فیلم علیرغم فرم فنی پیچیدهاش، داستانی ساده و انسانی دارد: فداکاری، وظیفهشناسی و امید. «۱۹۱۷» بیانیهای است در مورد بیپایانی و پوچی جنگ سنگر به سنگر، و در عین حال، ادای احترامی است به قهرمانی گمنام.

این اقتباس جدید از رمان کلاسیک اریش ماریا رمارک، اثری خردکننده و بهطور خارقالعادهای خشن است که جنگ را از دیدگاه سربازان آلمانی میبیند. فیلم بر پاول بویمر (فلیکس کامرر) و دوستانش متمرکز است که با شور نوجوانانه به جبهه میروند و به سرعت در چرخه آسیاب گوشت جنگ فرسوده میشوند. تفاوت اصلی این نسخه، افزودن خط داستانی مذاکرات آتشبس است، که سینماتیک بودن فداکاری سربازان برای اهداف سیاسی مرتاضانه را به شکلی تکاندهنده نمایان میسازد. صحنه نبردها، با استفاده از فناوری مدرن، بیسابقه و زمخت هستند، صدای سوت خمپاره، انفجار گل و لای، و وحشت در چشمان مردان. اما قدرتمندترین لحظات فیلم، سکوتهای آن است: نگاه خالی پاول پس از کشتن یک سرباز دشمن در گودال، یا صحنه پایانی که دوربین از سنگر خارج شده و در زمان به جلو میپرد و ما را با حقیقت تلخ و بیهوده مرگ او تنها میگذارد. این فیلم پادزهر لازم برای هرگونه رمانتیسم جنگ است.
نتیجهگیری: بازتابهایی در دریای آتش

این فیلمها، از سنگرهای جنگ جهانی اول تا جنگهای شهری معاصر، دایرهالمعارفی از تجربه انسانی در اوج فشار را تشکیل میدهند. آنها به ما نشان میدهند که ژانر جنگی میتواند شکلهای بیشماری به خود بگیرد: تراژدی کلاسیک («پل رودخانه کوای»)، هجویه سیاه («دکتر استرنجلاو»)، سفر روانی («آپوکالیپس نو»)، بیانیه ضد جنگ خالص («در جبهه غرب خبری نیست»)، یا حماسه قهرمانی («هاکساو ریج»).اما آنچه این آثار بزرگ را به هم پیوند میدهد، جستوجوی آنها برای یافتن حقیقت است، حقیقتی که همیشه چندلایه و دردناک است. آنها پرستش جنگ را کنار میگذارند و در عوض، به هزینه آن مینگرند: هزینه بر روان سرباز، بر خانوادهها، بر بشریت جمعی. آنها سوال میپرسند، قضاوت میکنند (یا گاه، عامدانه قضاوت نمیکنند) و مخاطب را با تصاویری از آنچه انسانها میتوانند بر سر هم بیاورند، تنها میگذارند.
در نهایت، بهترین فیلمهای جنگی نه درباره جنگ، که درباره زندگی هستند. آنها درباره انتخاب در غیرممکنترین شرایط، درباره دوستی در آستانه مرگ، درباره از دست دادن معصومیت و شاید، گاه، درباره یافتن معنا در میان پوچی مطلق سخن میگویند. آنها یادآوری میکنند که اگر تاریخ را فراموش کنیم، محکوم به تکرار آنیم. و سینما، با قدرت منحصر به فردش در همذاتپنداری، یکی از قدرتمندترین ابزارهای ما برای به خاطر سپردن است.
دیدگاهتان را بنویسید