سینما، این هنرِ قرن بیستم، از نخستین روزهای پیدایش، رابطهای عمیقاً دوگانه با نمایشِ قدرت و تخریب برقرار کرده است. در این میان، برخی ابزارها چه یک تفنگ ساده، چه یک جنگنده پیشرفته، چه یک تانک زرهپوش از قلمروِ صرفِ «آلتِ قتل» فراتر رفته و به شخصیت، نماد و حتی راویِ داستان بدل میشوند. آنها گاه به اندازه بازیگران اصلی در حافظه جمعی ما نقش میبندند، و نامشان با نام فیلم گره میخورد. این مقاله نه ستایشِ خشونت، که تأملی است بر زیباییشناسیِ طراحی، نمادگرایی روایی، و تأثیر روانشناختیِ آن دسته از سلاحها، جنگندهها و تانکهایی که در سینما و تلویزیون به اسطوره تبدیل شدهاند. از سکوت مرگبارِ یک تفنگِ اسنایپر تا غرشِ آهنینِ یک تانک، از غرش موتور یک جنگنده تا صدای رعدآسای یک مسلسل، اینجا به چند نمونه میپردازیم که هرکدام قصهای منحصربهفرد از ترس، قدرت، تکنولوژی، و گاه شکنندگیِ انسان روایت میکنند. این سلاحها، در دستان کارگردانان بزرگ، به کلمات یک زبان جهانی بدل میشوند؛ زبانی برای گفتوگو درباره مرگ، بقا، سلطه و آزادی.


در فیلمی که نبرد استالینگراد یکی از خونینترین نبردهای تاریخ را به تصویر میکشد، سلاحِ اصلی نه تانکها و نه لشکرها، که یک تفنگِ ساده موسین-ناگانت M1891/30 است. این سلاح در دستان واسیلی زایتسِف (با بازی خیرهکننده جود لا) از یک وسیله جنگی به قلمِ یک هنرمند مرگ تبدیل میشود. فیلم، با تمرکز بر دوئلِ روانی و فیزیکی بین دو تکتیرانداز (زایتسف و افسر نخبه آلمانی، سرگرد کونیگ)، اهمیتِ سکوت، صبر، و دقت را در میانه هرجومرجِ نبرد نشان میدهد. دوربین اغلب از دیدگاه دوربین تفنگ به هدف نگاه میکند، بیننده را در جایگاه قاتل قرار میدهد و بار اخلاقی این عمل را به دوش او میگذارد. صدای تیر فقط در انتهای مسیر شنیده میشود، پس از آنکه کار خود را کرده است. این تفنگ، نمادِ فرد در برابر ماشینِ جنگ است. در حالی که آلمانها با ماشینآلات پیشرفته میآیند، زایتسف با مهارت ذاتی و شناخت زمین، آنها را به چالش میکشد. این سلاح، روایتگر نقشِ تعیینکننده اراده انسانی و مهارت فردی در چرخدندههای عظیم تاریخ است. همچنین، تفنگ موسین-ناگانت به نمادی از «اقتصاد در خشونت» بدل میشود: هر گلوله، یک هدف، یک کشته. این در تقابل کامل با خشونت آشفته و پرتلفات سایر صحنههای نبرد قرار دارد.

اگر جهانگردی را داشته باشیم که نمادِ تمامِ غربآمریکای اسطورهای باشد، آن جهانگرد بدون شک کلینت ایستوود در ردای بلوندِ بینامش است و سلاحش، کلت تکعملکرد ارتشی. این اسلحه که به درستی “صلحساز” نام گرفته، در دنیای واقعی هم افسانه بود، اما سرجیو لئونه در سهگانهی دلارش آن را به سطح یک آیین ارتقا داد. لئونه با نماهای درشت چشمها، دستها و قبضهی اسلحه، ما را وادار میکند تا “عملِ شلیککردن” را نه به عنوان یک حرکتِ عملی، بلکه به مثابهی یک تصمیمِ فلسفی ببینیم. صدای خشخشِ زینِ چرمی، جلوهی بصریِ آهستهی بیرونکشیدن اسلحه از جایش، و سپس آن صدای رعدآسا… اینها مؤلفههای یک مراسم هستند. کلتِ ایستوود، نمادِ “عدالتِ شخصی” در جهانی است که در آن قانون حضورِ کمرنگی دارد. او قاضی، هیئتمنصفه و جلاد است و این اسلحه، قلمقضاوتاش. وقتی او در آن گورستانِ وسیع و پر از صلیبهای پوسیده میایستد، اسلحهاش تنها یار و یاورِ اوست. این اسلحه به ما نمیگوید که خشونت خوب است، بلکه تصویری خالص و بیآلایش از مفهومِ “قدرتِ مطلق در دستانِ یک انسانِ تنها” ارائه میدهد.

اگر کلتِ ایستوود نمادِ فردگرایی خشنِ مرزهای غرب بود، والتر پیپیکی نمادِ فردگراییِ متمدن و اشرافیِ جهان جاسوسی است. از دکتر نُو (۱۹۶۲) تا امروز، این اسلحهی جمعوجور و ظریف، امتدادِ دستِ ۰۰۷ و تجسمِ فیزیکیِ شخصیت او شده است. این فقط یک سلاح کمری مؤثر نیست؛ یک “اکسسوری” مُد و یک بیانیهی سیاسی است. باند، قهرمانی است که در مرزِ بین آشوب و نظم حرکت میکند. او مأمورِ تاجوتخت است، اما اغلب خارج از چارچوب قوانین عمل میکند. والتر پیپیکی نیز چنین است: سلاحی رسمی و تأییدشده برای مأمورانِ اطلاعاتی بریتانیا، اما در عینحال وسیلهای شخصی و محرمانه که در گرمترین لحظات از زیر کتِ مشکی یا نیمکتِ اسموکینگ بیرون میآید. این تضاد جذاب میان ظاهرِ آرام و ماهیتِ مرگبار، خودِ ذاتِ باند است. وقتی او در یک کازینوِ پرزرقوبرق، مشغولِ عملیاتی مهلک است، والترِ پیپیکی در زیر بغلش آرام گرفته، همانگونه که غریزهی مرگبارش زیر نقابِ مردی خوشپوش و خوشکلام پنهان است. این اسلحه به ما یادآوری میکند که در جهانِ باند، خطر و زیبایی همواره در هم آمیختهاند.

استیون اسپیلبرگ در افتتاحیهی حماسی و دهشتناکِ فیلمش، ما را نه به “تماشاگرِ یک نبرد”، که به “شرکتکنندهی در یک کابوس” تبدیل میکند. در این هرجومرجِ تصویری و صوتی، یک صدا بیشازهمه در خاطر میماند: آن “پینگ!” فلزیِ تیز و بلند وقتی خشابِ خالیِ ام۱ گِرَند بیرون میپرد. این صدا که برای سربازانِ واقعیِ جنگجهانی دوم نشانهی پایانِ هشت گلوله و نیاز به تجدیدِ مهمات بود، در فیلم به یک صدای نمادین از شکنندگی و آسیبپذیری تبدیل میشود. اسپیلبرگ دوربین را به “نگاهِ یک سرباز” بدل میکند. ما گلولهها را میشنویم که از کنار گوش میگذرند، گلِ لجن را میچشیم و وزنِ این سلاحِ چوبوفلز را روی شانهمان حس میکنیم. ام۱ گِرَند در این فیلم یک “ابزار” است، نه یک نمادِ قهرمانی. سنگینیِ آن، سنگینیِ مسئولیت است. شلیککردنِ آن، نه یک حرکتِ قهرمانانه، که عملی برای بقاست. این اسلحه بهطور غمانگیزی دموکراتیک است؛ در دستانِ کاپیتان میلر (تام هنکس) همان است که در دستانِ سربازی گمنام. حضورِ آن بر پرده، پُلی است میانِ ما و تجربهای که هرگز نباید فراموش شود؛ یادآوریِ ملموس و عریان از بهای خونینی که برای آزادی پرداخته شده است.

این صحنه یکی از نمادینترین صحنههای تاریخ سینمای اکشن است: سارا کانر (با بازی فراموشنشدنی لیندا همیلتون) در آسایشگاه روانی، با یک حرکت نمایشی و پرزرقوبرق، یک شاتگان ریمینگتون ۸۷۰ را میشکند، یک گلوله در آن میگذارد، و آن را به سمت نگهبان نشانه میرود. این لحظه، اوج دگردیسی شخصیت او از یک پیشخدمت معمولی به یک سرباز بیامان و مادرِ ماشینکُش است. این شاتگان نه فقط یک سلاح، که ابزارِ قدرتیافتنِ یک قربانی است. طراحی خشن، عملکردِ مستقیم، و صدای مهیب آن، کاملاً با روحیه سارا همخوانی دارد: بدون زرقوبرق، بیرحمانه، مستقیم و کشنده. جیمز کامرون، کارگردان فیلم، از این سلاح برای نشان دادن تفاوت بین خشونت ماشینی (ترمیناتور T-800) و خشونت انسانی (سارا) استفاده میکند. خشونت سارا پر از خشم، درد و عشق مادری است و شاتگان، بیان فیزیکی این هیجانات سرکوبشده است. این سلاح، نمادِ اراده بقا در برابر سرنوشتی ناگزیر، و همچنین نماد خشم زنانهای است که برای دههها در سینمای اکشن نادیده گرفته شده بود.

اولیور استون در جوخه، جنگ ویتنام را نه به عنوان یک حماسهی ملی، که به مثابه یک آشفتگی اخلاقی و کابوسی شخصی به تصویر میکشد. در این بستر، ام۱۶ دیگر یک سلاح نظامیِ استاندارد نیست؛ بلکه تبدیل به محوری برای نمایشِ تنش، ترس و ازهمگسیختگی میشود. استون که خود در ویتنام جنگیده، جزئیات را با دقتِ یک خاطرهنویس ثبت میکند: نگهداریِ وسواسگونه از سلاح در هوای مرطوب، صدای خاصِ شلیک آن در جنگل، و نحوهی حملِ آن در موقعیتهای مختلف. اما فراتر از واقعگرایی، ام۱۶ در این فیلم نمادی است از “ابزارِ یک جنگِ مبهم”. سربازانِ جوانِ جوخه، از کریس تیلور (چارلی شین) گرفته تا گروهبانِ مرموزِ بارنز (تام برنجر)، با این سلاح به دشمنی نامرئی شلیک میکنند، گاه به یکدیگر شک میبرند، و در نهایت، از آن برای حلوفصلِ درگیریهای درونیِ خود استفاده میکنند. وزنِ ام۱۶ بر دوشِ تیلور، وزنِ گناه، سردرگمی و ازدسترفتنِ معصومیت است. این اسلحه، پل ارتباطیِ سرباز با هر دو روی سکه است: هم وسیلهای برای بقا و هم ابزاری برای نابودیِ روحِ خودش.

در عصری که جنگندهها ستارگانِ سینما بودند (دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی)، F-14 تامکت در «تاپگان» به اوجِ شهرت رسید. این جنگنده با بالهای متغیر و طراحی خیرهکننده و آیندهنگرانه، تجسمِ قدرت، سرعت و آزادی در آسمان بود. تونی اسکات، کارگردان فیلم، پرواز را به یک رقص شیک و زیبا تبدیل کرد. صحنههای پرواز که با موسیقی الکترو-پاپ هارولد فالترمایر همراه است، نه جنگ، که یک باله هوایی را تداعی میکند. تامکت، ابزار این رقص بود. صدای غرشِ متمایز موتورهای توربوفن جنرال الکتریک آن، موسیقی متنِ هیجانی را کامل میکرد. شخصیتهایی مانند «ماوریک» (تام کروز) و «آیسمن» (وال کیلمر) در سایهای از این ماشینهای پرنده تعریف میشوند. تامکت در این فیلم، نمادِ برتری تکنولوژیک، غرور نظامی آمریکا در دوران جنگ سرد، و روحیه ماجراجویانه و فردگرایانه خلبانانی است که مرزهای ممکن (هم فیزیکی و هم مقرراتی) را جابهجا میکنند. این جنگنده همچنین نماد نوستالژی برای تکنولوژی «لمسپذیر» و مکانیکی پیش از عصر جنگندههای رادارگریز و جنگ الکترونیک است.

هیچ اسلحهای به اندازهی مسلسل تامپسون یا “تامیگان” با یک دورهی تاریخی خاص گره نخورده است: دوران ممنوعیتِ مشروبات الکلی در آمریکا و عصر گانگسترها. برایان دی پالما در تسخیرناپذیران، با ترکیبِ زیباییشناسیِ تصنعی و خشونتِ اغراقشده، از این اسلحه بهطرز درخشانی استفاده میکند. دی پالما، مانند یک بالهی مرگبار با تامیگان برخورد میکند. صحنهی معروفِ پلههای ایستگاهِ قطار که الیوت نِس (کوین کاستنر) و همکارانش به گانگسترها حمله میکنند، بیشتر شبیه به یک سکانس رقص است تا یک درگیری مسلحانه. صدای “رَت-آ-تَت-آ-تَت” مشخصِ تامپسون، ضربآهنگ این رقص را میسازد. شکل و شمایلِ این اسلحه با خشابِ استوانهای (درام) معروفش، خود یک نمادِ آرتدکو از دورانجاز است؛ هم زیباست و هم مرگبار. تامیگان در این فیلم، نمادِ شرارتی است که خود را در پوششِ ظرافت و ثروت پنهان کرده است. این اسلحه به ما نشان میدهد که خشونت در این عصر، بیپرده و نمایشی بود و مرز بین جنایت و تجارت به شدت محو شده بود.

تایگر آلمانی در فیلمهای جنگی، به هیولایی افسانهای و تقریباً اسطورهای بدل شده است. زرهِ ضخیم و تقریباً غیرقابل نفوذ، توپِ قدرتمند و کوبنده ۸۸ میلیمتری، و طراحی مهیب آن، برای سربازان متفقین نمادِ ترسِ مطلق بود. در فیلم «خشم» دیوید آیر، حضور یک تانک تایگر تنها به عنوان نقطه اوج نبرد، تنش را به حد انفجار میرساند. فیلم به وضوح برتری تکنیکی تایگر را در برابر تانکهای شرمن آمریکایی نشان میدهد. نبرد از یک درگیری نظامی به یک نبرد تنبهتن و آزمون شجاعت و مهارت خدمه «خشم» تبدیل میشود. در مینیسریال درخشان «باند برادران» ساختهی استیون اسپیلبرگ و تام هنکس، نبرد با یک تانک تایگر در شهر باستون، نمایشی استثنایی از شجاعت، فداکاری، و ترس سربازان است. تایگر در اینجا همچون اژدهایی است که باید توسط قهرمانان (سربازان پیاده) شکست داده شود. این تانک در سینما، بیش از یک ماشین جنگی؛ تجسمِ ماشین جنگافزار نازیها، مهندسی آلمانی، و هراسِ ناشی از غولپیکری و کارآمدی بیرحم آن است. تایگر نماد این حقیقت است که در جنگ، گاه فناوری بر شجاعت پیشی میگیرد.

سینمای اکشنِ دههی ۸۰ میلادی بر پایهی اغراق و اسطورهسازی بنا شده بود و هیچچیز نمادینتر از تصویر جان رمبو (سیلوستر استالونه) نبود، در حالی که با بدنی نیمهبرهنه، نواری قرمز بر پیشانی، و یک مسلسل سنگین ام۶۰ در دستانش، به صفهای بیپایان دشمن آتش میریخت. واقعگرایی در اینجا جایگاهی ندارد. ام۶۰ در دنیای واقعی سلاحی سنگین، با لرزشِ زیاد و نیازمند خدمه است. اما در دنیای رمبو، تبدیل به ادامهی فیزیکیِ خشمِ مهارنشدنیِ این کهنهسربازِ رنجدیده میشود. این اسلحه، قدرتِ خالص و انتقامِ ویرانگر است. فیلمساز با نمایشِ رمبو در حالی که نوارِ طویل فشنگ مانند شالی بر شانهاش آویخته، عملاً او را به یک نیروی طبیعت، یک خدای جنگِ مدرن تبدیل میکند. صدای خشن و مداومِ شلیکِ ام۶۰، موسیقیِ متنِ انتقامجویی و جبرانِ شکست است. این تصویر اگرچه از نظر نظامی مضحک است، اما از نظر سینمایی و نمادین کاملاً تأثیرگذار و ماندگار شده است. ام۶۰ِ رمبو به ما یادآوری میکند که سینمای عامهپسند گاه نیاز دارد خشونت را تا حد یک اپرای حماسی آماده کند.

این سلاح با کالیبر بزرگ (.۵۰ Action Express)، طراحی عظیمالجثه و صدای رعدآسا، در سینما به نماد قدرت مطلق و نهایی بدل شده است. در «سگهای انباری» کوئنتین تارانتینو، این سلاح در دستان آقای نارنجی (تیم راث) با آن مشت گره کرده طلاییاش، نشاندهنده ظرافتی خشن و مرگبار است. نارنجی با این سلاح «بحث» میکند. در «ماتریکس» واچوفسکیها، نئو (کیانو ریوز) با دو قبضه دزرت ایگل، نمایندهگان ماشینی را در لابی مورد اصابت قرار میدهد. این صحنه که به «صحنه لابی» معروف است، یک سکانس اکشن بالهوار است و دزرت ایگلها، ابزار این رقص مرگ هستند. صدای شلیک آن در هر دو فیلم، چنان مهیب و پردهپارهکن است که خود به یک اثر صوتی نمادین تبدیل شده است. در سینما، دزرت ایگل کمتر یک سلاح عملی و بیشتر یک بیانیه است: کسی که این سلاح را میکشد، قصد مذاکره، تهدید ملایم یا زخمی کردن ندارد. او قصد دارد هدفش را به طور کامل و نمایشی نابود کند. این سلاح، نماد قطعیت است.

مسلسل شش لولِ گاتلینگ مینیگان (در واقع نمونه M134)، وقتی در دستان سرهنگ شافتر (با بازی کاریزماتیک کارل ودرز) در «غارتگر» جان مکتیرنان میچرخد، تجسمِ خشونت خالص، غیرشخصی و غیرانسانی است. این سلاح با سرعت آتش باورنکردنی (معمولاً ۲۰۰۰ تا ۶۰۰۰ گلوله در دقیقه)، هرچه را در مقابلش باشد از درخت، خودرو و انسان به سرعت خرد میکند. در فیلم، شافتر با این سلاح به یک نیروی طبیعی ویرانگر بدل میشود. صحنه پایانی فیلم که او با غرش مینیگان به سمت دشمن میرود، یک تصویر سوررئال و فراموشنشدنی خلق میکند. صدای چرخش لولهها و غرش آتش، موسیقی متنِ دیوانگی است. این اسلحه دیگر کشتن نیست؛ جارو کردن است. مینیگان نمایندهی آن لحظهی خاص در سینماست که خشونت از حالت شخصی و دراماتیک خارج میشود و به یک پدیدهی مکانیکی، سرد و تقریباً انتزاعی تبدیل میشود. خالصانه بگویم: تماشای آن هم هیجانانگیز است، هم به طرز عجیبی منزجرکننده. مینیگان در سینما، نمادِ تخریبِ سازمانیافته، پوچیِ جنگ، و لحظهای است که درگیری انسانی به یک عملیات مکانیکی و بیاحساس تقلیل مییابد.

بتموبیلِ نولان، یک خودروی مسابقهای تخیلیِ صرف نیست؛ یک “تانک” شهری است. طراحیِ خشن، زمخت و کاملاً کاربردیِ آن، بازتابی از شخصیتِ بروس وین است: ثروتی عظیم در خدمتِ یک وسواسِ تاریک. برخلاف نسخههای رنگارنگ و پرزرقوبرق گذشته، این بتموبیل فاقد هرگونه زیباییشناسی غیرضروری است. قدرتِ خردکننده، زرهی غیرقابل نفوذ و سلاحهای پیشرفتهاش (مانند سیستم پرتابِ موتورسیکلت) آن را به یک نیروی فراطبیعی در خیابانهای گاتهام تبدیل میکند. اما خفنیِ حقیقیِ آن در آسیبپذیریِ پنهانش نهفته است: صحنهی نابودیِ آن توسط بَتپاد در «شوالیه تاریکی»، نشاندهندهی قربانی شدنِ نمادینِ ثروت و فناوری در برابر هرجومرجِ سازمانیافته است. این وسیله، ابزاری برای ارعاب و بازپسگیریِ شهر است.

در میان تمام سلاحهای خیرهکنندهای که در «ماتریکس» بر پرده ظاهر شدند از دزرت ایگلهای غولپیکر گرفته تا مسلسلهای بیپایان یک سلاح سادهتر، اما حیاتیتر، هستهی زیباییشناسی اکشن این فیلم انقلابی را تشکیل میدهد: پیستول نیمهخودکار برتا M9. در دستان نئو (کیانو ریوز) و ترینیتی (کری-آن ماس)، این سلاح تنها یک ابزار کشتن نیست؛ ابزار کشف و تحقق خود است. هنگامی که نئو برای نخستین بار در دوجوی مجازی، با این اسلحه تمرین میکند، ما شاهد تولد یک «قهرمان» هستیم کسی که حالا میداند چگونه از این امتداد دست فولادی استفاده کند. طراحی ارگونومیک و خطوط نسبتاً ملایم M9، در تقابل جالبی با خشونت مطلق صحنههای بعدی قرار میگیرد. صدای شلیک آن تیز، خشک و مکرر ضربآهنگ اصلی «ساعت گلوله» (Bullet Time) را میسازد. اما نبوغ واچوفسکیها در استفاده از این سلاح، در جمعآوردن معماری و حرکت است. در سکانس افسانهای لابی، M9ها تنها شلیک نمیکنند؛ آنها نقشهی معماری فضای بتنی را با رگبار سربی خود ترسیم میکنند. هر شلیک، یک خط در فضا ایجاد میکند. هر پرش از پشت پنبه، یک حرکت در رقص بالهواری است که مرکز آن مرگ است. اینجا، اسلحه از حوزهی ابزار جنگی فراتر رفته و به قلم موی یک نقاش اکشن تبدیل میشود. رنگ این نقاشی، پوکههای برنجی و غبار گچ است.

اگر سلاحی باشد که بیش از همه در سینما و در واقع در فرهنگ تصویری قرن بیستم و بیستویکم به عنوان نماد شورش، انقلاب، جنگ چریکی، درگیریهای آزادیبخش، و همچنین تروریسم ظاهر شده، همان ایکیِ معروف (کلاشنیکوف) است. طراحی ساده، قابل اتکا، و ساخت ارزان آن، آن را به سلاحی ایدئال برای نیروهای نامنظم تبدیل کرد. از فیلمهای جنگی ویتنامی کلاسیک مانند «شکارچی گوزن» (که در آن صحنه حمله با ایکی به موسیقی «والکیریهای واگنر» همراه است) تا درگیریهای خیالی در آثار تخیلی، از فیلمهای جنایی آمریکای لاتین تا فیلمهای مستقل آفریقایی، این سلاح حضور دارد. حضور آن در دستان چریکها، سربازان کودک، یا تروریستها، بلافاصله موقعیت جغرافیایی، ایدئولوژیک و اقتصادی صحنه را مشخص میکند. ایکی در سینما، کمتر یک سلاح خاص و بیشتر یک «نوع» یا کهنالگو از خشونت است. نماد مبارزه ضعیف در برابر قوی، نماد ایدئولوژیهای رادیکال، و در عین حال، نماد سادهترین و دمدستترین شکل کشتن. در بسیاری از فیلمها، صدای رگبار ایکی، موسیقی متن درگیریهای قرن بیستم است.

تفنگی که به درستی «تفنگی که غرب را تسخیر کرد» نامیده میشود. در وسترنهای کلاسیک دهه ۱۹۵۰، یا در سریالهای مدرنی مانند «Westworld»، این تفنگ اهرمی نمادین از قانونشکنی، عدالتِ شخصی، و اسطوره مرزهای آمریکاست. طراحی زیبا و عملکرد مطمئن آن، وینچستر را به سلاحی محبوب برای کابویها، شکارچیان، و قانونشکنان تبدیل کرد. در سینما، صدای متمایز و به یاد ماندنی زدن زنبورک (اهرم) آن، قبل از شلیک، به اندازه خود گلوله معروف است. این صدا، حکم یک اخطار نهایی را دارد. این سلاح، امتداد دست قهرمان یا شرور است. در دوئلهای خیابانی کلاسیک وسترن، وینچستر اغلب نقش تعیینکنندهای دارد. این سلاح نماد دورهای خاص از تاریخ آمریکاست: عصر طلایی گسترش به سمت غرب، که در آن خشونت شخصی و مهارت فردی (با اسلحه) نقش کلیدی در تعیین سرنوشت افراد و جوامع داشت. وینچستر، نماد دورانی است که قانون در دست افراد بود، هم برای محافظت و هم برای ستم.
جمعبندی: وقتی اسلحهها حرف میزنند

آنچه این سلاحها را در پرده نقرهای ماندگار میکند، صرفاً قدرت تخریب فیزیکی آنها نیست، بلکه قدرت تخیلانگیزی و داستانپردازی آنهاست. هر سلاح در دستان یک کارگردان خلاق، به یک «متن» تبدیل میشود. یک تفنگ اسنایپر، داستان صبر، تنهایی، و بار سنگین انتخاب را روایت میکند. یک شاتگان، قصه خشم فورانی، ناامیدی بیقیدوبند، و اراده بقای اولیه را بازگو میکند. یک تانک، روایت قدرت مطلق، آسیبپذیری پنهان در زیر زره، و تقابل انسان با ماشین است. یک جنگنده، سرود پرواز، برتری تکنولوژیک، و گریز از جاذبه هم فیزیکی و هم اجتماعی است. سینما با ابزارهای خود از بزرگنمایی لنز، طراحی صدا، تدوین ریتمیک، طراحی صحنه و کارگردانی به این اشیاء بیجان «جان» میبخشد. آنها را شخصیت میدهد. به آنها تاریخ، شخصیت و حتی روانشناسی میبخشد. سلاح در سینما، یک شیء «فتیشیشده» است: معنایی بسیار فراتر از کاربرد عملی خود به دست میآورد. این فرآیند، به ما تماشاگران اجازه میدهد تا قدرت و خشونت را از فاصلهای امن و زیباشناسانه تجربه کنیم، با ترسهای خود مواجه شویم، وسوسه سلطه را لمس کنیم، و در نهایت، گاه پوچی و بیمعنایی ذاتی خشونت را دریابیم.
این سلاحهای نمادین، در نهایت، آینه تاریکترین و درعینحال درخشانترین لحظات تمدن بشری هستند: میل به بقا (همانگونه که سارا کانر نشان داد)، وسوسه قدرت (چنانکه تانک نشان میدهد)، نبوغ تکنولوژیک (در جنگندههای «تاپگان»)، فداکاری (در نبرد با تانک تایگر)، و تراژدی نابودی (که در هر گلولهای نهفته است). و این، همان جادوی متضاد و شگفت سینماست توانایی تبدیل ابزار مرگ و ویرانی به تصاویری ماندگار، به زیباییشناسیای بحثبرانگیز، و در نهایت، به هنری که درباره شرایط انسان تأمل میکند. سینما، خود شبیه یک سلاح است: هم میتواند تخریب کند (با کلیشهسازی و ترویج خشونت)، و هم میتواند روشنگرایی کند (با نشان دادن عواقب خشونت). مسئولیت استفاده از این سلاح قدرتمند، بر عهدهی فیلمسازان و ما، به عنوان مخاطبان آگاه، است.
دیدگاهتان را بنویسید