تصور کنید یک قاتل سریالی، با دستی آغشته به خون و دلی مملو از تاریکی، پشت فرمان یک تاکسی اینترنتی بنشیند. یا در ضیافتی شوم، در میان همنوعان خود، قاتلانی که هر کدام قصهای هولناک در سر دارند، جام زهر به سلامتی یکدیگر بنوشند. این یک شوخی تلخ نیست، یک کابوس گزنده هم نیست؛ این، چهرهی واقعی دکستر مورگان در Dexter: Resurrection است.
دکستر از میامیِ آفتابزده، با آن سواحل فریبنده و شبهای بیانتها و سرمای آیرون لیک کوچ کرده است به نیویورک، شهری که سرمایش تا مغز استخوان نفوذ میکند و سایههایش، رازهای بیشتری را پنهان میکنند. دکستر در حال پوستاندازی است؛ اما آیا این تغییر، رهایی از گذشته است یا فرو رفتن بیشتر در گرداب تباهی؟ دکستر: رستاخیز دعوتی است به سفری پر از تضاد و ابهام؛ سفری به اعماق تاریکترین زوایای روح یک قاتل، جایی که مرز بین قربانی و جانی، عدالت و انتقام، عشق و نفرت، باریکتر از یک تار مو میشود. آماده باشید؛ این بار، خون سردتر از همیشه جاری خواهد شد.
سریال Dexter: Resurrection که دکستر مورگان را دوباره به دنیای سریالها برگردانده، ۱۰ قسمت دارد و هر هفته از پارامونت پلاس و شو تایم پخش میشود. اما حالا که چندین قسمت از این مجموعه منتشر شده، فرصت خوبی است برای بررسی قسمتهای ۱ تا ۵ این سریال که در واقع میانهی سریال محسوب میشوند. اگر سریال دکستر را از ابتدا تا حالا ندیدهاید باید بگویم این نقد حاوی اسپویل است.
در حالی که فصل ۸ سریال Dexter با پایانی بد و ضعیف (به اعتقاد بسیاری از مخاطبان) به اتمام رسید؛ تماشاگران، نه تنها به این پایانبندی راضی نشدند بلکه به شدت به این پایانبندی تاختند و حتی سازندگان را وادار به ساخت ادامهی این مجموعه، یعنی Dexter: New Blood کردند. Dexter: New Blood ساخته شد و به طور کلی سریالی قابل قبول بود. اما باز این سریال هم با یک پایان بد و نه چندان جذاب (به عقیده برخی از مخاطبان) به ویژه برای طرفداران دو آتیشهی دکستر مورگان، روبهرو شد. انگار که سریال دکستر با پایانبندیهایی نه چندان جذاب و دوستنداشتنی برای مخاطبان، عجین شده بود. البته بیشتر، موضوع، کشتن دکستر و خداحافظی با او بود. اما از آنجایی که این پایان هم مخاطبان و دوستداران این مجموعه تلویزیونی را قانع و راضی نمیکرد، سازندگان دوباره به ساخت ادامهی این اثر روی آوردند و از دل همین موضوع، سریال Dexter: Resurrection ساخته شد. سریالی که همچون نامش، نشان از رستاخیز و تولد دوبارهی دکستر دارد.
دکستر؛ قاتل سریالی محبوب (که همین موضوع نیز جالب است که چطور یک قاتل سریالی به دل مخاطب راه پیدا کرده) بازگشته است. مسلماً این امکان وجود نداشت که او توسط پسرش کشته شود و دیگر به سریال بازنگردد. اگر واقعا سازندگان میخواستند دکستر را بکشند، قطعاً مخاطبان و طرفداران این شخصیت هم نویسندگان را میکشتند! بنابراین سریال Dexter: Resurrection با این موضوع شروع میشود که دکستر بعد از ۱۰ هفته در کما بودن، از حالت کما خارج میشود و به دنبال پسرش که او هم اولین قتلش را در نیویورک مرتکب شده، میرود. قسمت اول بیشتر مروری است بر گذشته؛ و مخاطب را برای ورود به فضا و جو این سری آماده میکند. یکی از اتفاقات مثبتی که در قسمت اول Dexter: Resurrection رخ داده، حضور کاراکترهای قدیمی سریال دکستر است. حضوری که شاید باید قویتر و بیشتر میبود، اما به هر حال خاطرات گذشته را یادآوری کرد. یکی از آن شخصیتها که تنها در قسمت اول حضور داشت، آرتور میچل یا قتل سهگانه بود؛ شخصیتی که نه تنها جز بهترین کاراکترهای منفی و شرور این سریال است بلکه حتی در بین تمامی سریالهای جنایی، همچنان جز بهترین قاتلان سریالی محسوب میشود و بیشک بازگشت او، حضور کوتاهش و بازی بازیگرش (جان لیسگو) در مقابل مایکل سیهال، در سریال Dexter: Resurrection، اتفاق فرخندهای است. کاراکتر جیمز دوکس نیز حضور کوتاهی دارد؛ با همان لحن بیادبانهی همیشگیاش که حتی این کاراکتر را وایرالِ بخشِ ایرانیِ اینستاگرام کرده بود. اما او این بار اعتراف میکند که درون دکستر یک خوبیای وجود دارد. میگل پرادو هم حضور دارد؛ شخصیتی که پیشتر یکی از یاران و دوستان دکستر در فصل سوم بود که لازم نیست دوباره سرنوشتش را به یاد بیاوریم. این بخشهای سورئالِ قسمت نخست که میخواهد دکستر را از کما دربیاورد، نکتهی مثبتِ دراماتیکی ندارد و پیشبرد مهمی نیز در داستان ندارد، اما تنها یادآوری کاراکترهای جذاب سریال دکستر در گذشته است؛ و به راستی این اتفاق مثبت و جذاب است، حتی اگر کوتاه است؛ واقعاً چه شروعی جذابتر از کنار هم قرار گرفتن شخصیتهای قدیمی و محبوب سریال دکستر، وجود دارد؟
به طور کلی، بازگشت مورگان، بهتر از انتظارها بود. اگر چه یک حالت خستگی و فرسودگیای (به ویژه در قسمت اول) در این کاراکتر دیده میشود اما در ادامه، کم کم دوباره به همان دکسترِ جذابِ قدیمی تبدیل میشود. همچنین بازگشت آنجل باتیستا و رویاروییاش با دکستر، موقعیتی جذاب و هیجانانگیز برای سریال رقم میزند؛ به خصوص وقتی که این شخصیت که در گذشته دوست صمیمی و همکار دکستر بوده، به او مشکوک میشود. باتیستا دنبال این است که ثابت کند، جیمز دوکس، قصاب خلیج بِیهاربر نبوده، بلکه دکستر مورگان بوده. همین موضوع، خط داستانیای پرتعلیق و هیجانانگیز رقم میزند که یک پتانسیل جذاب برای سریال محسوب میشود. حتی ممکن است، دوستی قدیمی این دو کاراکتر، به یک دشمنی تمامعیار و یا رویایی و مبارزهای جذاب (شاید مانند وقتی که جیمز دوکس هویت قاتلگونهی دکستر را فهمید) تبدیل شود که خود از مهیجترین خط داستانیهای سریال است.
حس و حال سریال نیز همچنان سردیای خاص دارد که از سریال Dexter: New Blood به این اثر سرایت کرده. اما کشاندن ماجراهای دکستر به شهر نیویورک، فضا و بستری جدید برای روایتی متفاوت به وجود میآورد. حس و حالی که نیویورک دارد از تفاوتها و جذابیتهای تازهی رستاخیز به شمار میرود. بازگشت به فرم اصلی و توجه دوباره به همان دکستر قدیمی نیز تماشاگر را با رستاخیز نزدیکتر میکند.
در پایان قسمت دوم ما پی میبریم که دکستر تغییر کرده و میخواهد باز هم تغییر کند؛ حالا برای او دیگران (یعنی به جز خانواده و دوستانش) مهم هستند؛ مهمتر از غریزهی تاریکش یا مسافر تاریکی خود و سعی میکند تا یک راننده تاکسی را نجات دهد و خودش را در خطر میاندازد. اما نکتهی دیگر این سریال، بازگشت پدر دکستر، هری مورگان (البته در خیالات دکستر) است؛ در سری قبلی یعنی Dexter: New Blood، پدر دکستر حضور نداشت، ولی حالا هری برگشته تا باری دیگر پسرش را در موقعیتهای حساس نصیحت کند که متوجه تغییراتی در ذات و شخصیت دکستر نیز میشود.
قسمت اول و دوم بیشتر حول محور اولین قتلِ پسرِ دکستر، هریسون، میگردد و ما میبینیم که دکستر میخواهد پسرش را نجات دهد. البته یک دوراهی نیز وجود دارد. هریسون فکر میکند که پدرش را کشته و دکستر میان این دو راه گیر میافتد که باید دوباره پیش پسرش برگردد و مانند هری مورگان پسرش را نصیحت کند. یا باید از دور مواظبش باشد تا در دام پلیس نیفتد. اما در ادامه ماجراهای هریسون تا حد زیادی به حاشیه میرود و تمرکز اصلی بر روی خود دکستر قرار میگیرد. البته همین که در این سریال، هریسون کمتر حضور دارد، بهتر است. هر وقت که دکستر: رستاخیز به سراغ کاراکتر هریسون و ماجراهای پیرامونش میرود، سریال پر از ایراد، سطحینگری و ضعف میشود.
یکی از نکات دلسرد کنندهی سریال، کمرنگ بودن مونولوگهای جذاب، فلسفی و با لحن طنز تلخ یا کمدی سیاهی است که پارادوکس شخصیت او را نمایان میکند و بازتابی است از ذهن و روحیات این شخصیت که در فصلهای گذشته به وفور و جذابتر در سریال جای میگرفت و سیهال به خوبی این مونولوگها را اجرا میکرد؛ گویی مخاطب به قلب و ذهن دکستر نفوذ کرده است. این دست مونولوگها خیلی کمتر و ضعیفتر در Dexter: Resurrection جای گرفتهاند.
یکی از نکات جذاب و مهیج داستان که بیننده را درگیر میکند، ظهور قاتلی جدید در نیویورک است که نامش را مسافر تاریکی گذاشته است؛ همان عبارتی که اگر سریال دکستر را دیده باشید، قطعاً به وفور این عبارت را از زبان دکستر شنیدهاید. البته که این شخصیت خیلی سریع و سطحی معرفی و در نهایت، خیلی زود از داستان حذف میشود، اما بستری میشود برای مواجهه دکستر با میهمانی غیرمتعارفی که قاتلان سریالی دور هم جمع شدهاند و همچنین مواجهه او با شخصیتهایی جدید. یک نکتهی جذاب و تازهی دیگر این است که دکستر یک راننده تاکسیِ اینترنتی میشود که خودش متفاوت است. اصلا حضور خود این کاراکتر، جذاب است و میتواند خیلی از ضعفها را بپوشاند.
شخصیتهای کویین و ماسوکا، دو تا از کاراکترهای قدیمی سریال دکستر هستند که بعد از مدتها حضوری کوتاه در قسمت سوم سریال Dexter: Resurrection دارند و شوخیها و بانمکی ماسوکا و جذابیت و عشق و حالهای کویین جذابیتهای زیادی دارند اما در این سریال با وجود بازگشتشان، حضور خیلی کوتاهی دارند و عملاً برخلاف فصلهای گذشتهی سریال دکستر، نقشی در پیشبرد داستان ندارند.
اصل ماجرای Dexter: Resurrection در قسمت سوم اتفاق میافتد. ما دوباره بعد از مدتها میبینیم که دکستر برای یک قتل آماده میشود و بعد مرتکب این قتل میشود. البته که با وجود دردها و زخمهایی که در بدن او به جا مانده و افزایش سنش ممکن بود نتواند دوباره دکستر باشد اما ما دوباره همان دکستر سابق را میبینیم که چندین تغییر شخصیتی نیز دارد.
علاوه بر این باید ذکر کرد که خط داستانیای که به هریسون مربوط میشود، اساساً اضافه و سطحی است. چندین ضعف و ایراد مهم هم در فیلمنامه سریال دیده میشود که مسیر رستاخیز دکستر را دچار مشکل میکند. چند اتفاق و موقعیت داستانی احمقانه وجود دارد که به سریال ضربه میزند. مثلا اینکه چطور دکستر بعد از اصابت تیر و در کما بودن از همهی اتهامات سنگینی که آنجلا بیشاپ (در Dexter: New Blood) به او بسته، رهایی مییابد، سریال را به سمت غیرمنطقی بودن میبرد. برخی حفرههای داستانی و موقعیتهای دیگری نیز وجود دارند که غیرمنطقی و دور از منطق هستند. همچنین برخی شخصیتهای سریال جوری طراحی شدهاند که تنها میخواهند فضا را پر کنند و انگار هیچ کاربرد خاصی در سریال ندارند. حتی برخی اوقات، سریال Dexter: Resurrection میخواهد فرمولهای آزمونپسدادهی سریهای پیشین را تکرار کند و با عجله داستانش را روایت میکند. در خیلی از موارد نیز اتکا به فرمولهای فیلمنامهنویسی و روایت فصلهای پیشین، موفق عمل نمیکند. اما در مجموع، بازگشت این سریال به همان فرم پیشین، هم برای مخاطب جذاب است، هم از طرفی همچنان برگ برندهای برای سریال محسوب میشود. در واقع از هر نظر این سریال یک کامبک جانانه برای دکستر مورگان به شمار میرود و سریال در همین ۵ قسمت ابتدایی، موفق عمل کرده است.
واقعا پرسش این است که چطور میتوانیم بازی درخشان مایکل سیهال در نقش دکستر را توصیف کنیم؟ سیهال همیشه مهمترین نقطه قوت سریال بوده. او بسیار با کاراکترش عجین شده که حتی تصور ایفای نقش دکستر توسط بازیگری دیگر، مضحک است! به وضوح مشخص است که سیهال در Dexter: Resurrection مسنتر و کمی فرسودهتر شده اما همچنان میتواند در قامت مورگان حاضر شود و یک قاتل سریالی جذاب باشد.
فارغ از این ماجرا، در پایان قسمت چهارم شاهد یک پیچش داستانی جذاب هستیم. قسمت چهارم هم خوب آغاز میشود و هم به خوبی با تعلیق و پیچش داستانی به پایان میرسد. رویارویی دکستر مورگان با دیگر قاتلان سریالی بیشک جز جداییناپذیر جذابیتهای سریال دکستر بوده است و اوج آن فصل چهارم و حضور قاتل سهگانه بود. اما در این سری ماجرا فرق دارد. این بار دکستر مورگان به مراسمی دعوت میشود که این مراسم مخصوص قاتلان سریالی است. مورگان این بار با چندین قاتل سریالی مواجه میشود و نکتهی منفیای که باعث میشود در این سری، شخصیتهای منفی خیلی خوبی شکل نگیرد، ضعف در شخصیتپردازی است. همین موضوع باعث شده که قاتلان سریالیای که در میهمانی با دکستر روبهرو میشوند، سطحی باشند و قاتلانی مانند آرتور میچل خلق نشوند.
سریال دکستر این بار دست پر بازگشته؛ و چندین ستاره به این سریال اضافه شدهاند. کریستن ریتر یکی از آنهاست. او عملکرد خوبی در ایفای نقشش، بانوی انتقام دارد. در مواجهه با شخصیت دکستر نیز لحنی اغواگرایانه به خود گرفته و در عین حال ترسناک نیز هست؛ طبعاً شرارت این قاتل نیز در بازی ریتر دیده میشود و این شخصیت از جمله شخصیتهای جدیدی است که خوب طراحی و اجرا شده. یکی از قاتلانی که در ماجرای مهمانی قاتلان سریالی، وارد سریال دکستر میشود، کاراکتری است که نیل پاتریک هریس آن را ایفا میکند. این بازیگر که سابقهی درخشانی در آثار کمدی دارد، این بار در نقشی جدی و به عنوان یک قاتل سریالی ظاهر شده که در نوع خودش جسورانه است و فرصتی به این بازیگر برای درخشش در چنین نقشهایی میدهد. اما از بختِ بدِ هریس یا سریال، نه این کاراکتر به خوبی معرفی میشود و نه شخصیتپردازی درستی برای این شخصیت صورت میگیرد و نه حتی حضور پررنگی دارد. در واقع بسیار سریع معرفی و سپس از داستان خارج میشود. همین موضوع باعث شده که نه کاراکتری که نیل پاتریک هریس در این سریال بازی کرده، جذاب باشد و نه تماشاگر بتواند با این قاتل ارتباط برقرار کند (یعنی بتواند شخصیت را قبول کند و با او و داستانش همراه شود؛ حتی از نوع شرورانهاش، این کاراکتر شکل نمیگیرد) پیتر دینکلیج نیز به لیست بازیگران سریال اضافه شده است که شخصیتی که آن را ایفا میکند یعنی لئون پراتر (یا پریتر)، جز پتانسیلهای تازهی این سریال است. شخصیتی که پیچیده و چندلایه است؛ او از طرفی فردی ثروتمند است، خیر و یتیم است و از طرفی دیگر قاتلان سریالی و یادگاریهای آنها از جرمهایشان را دوست دارد. اوما تورمن نیز با کاراکتری خشن و با ابهت به این سریال اضافه شده است و بازی خوبی دارد. دیوید دستمالچیان نیز به خوبی کاراکتری قاتل و بیروح را ایفا میکند. ترکیب بازیگران، ترکیبی برنده است که باید دید سازندگان چقدر میتوانند از این ترکیب، از این بازیگران جدید و پتانسیلهای شخصیتها و ماجراهای تازهی سریال استفاده کنند. اما همزمان Dexter: Resurrection شخصیتهای تازهواردی دارد که وصلهای ناجور سریال محسوب میشوند، مانند دوست تازهی دکستر، کاراکتر بلسینگ کامارا که راننده تاکسی نیز هست و در این سریال اضافه است. حتی نحوه آشنایی او با دکستر و پیوند خوردن برخی اتفاقات سریال نیز تا حد زیادی جذاب و قابلباور نیست. یا کاراکتر جدید خانم (با بازی کادیا ساراف) که پلیس و کارآگاه ماهر اداره پلیس نیویورک است که به هیچ عنوان کاراکتری جذاب و عمیق نیست. یا شخصیت خانمی که هریسون به او علاقه پیدا میکند یعنی السا (با بازی امیلیا سوارز) که نکتهی مشترک این شخصیتها، شخصیتپردازی ضعیف و سطحی است که باعث میشود این شخصیتها جذاب و جالب نباشند. البته که شخصیتپردازی قاتلان سریالی جدید سریال که در یک میهمانی با دکستر آشنا میشوند نیز تا حد زیادی، سطحی است و با عجله و سرعت معرفی میشوند و فرصت ارتباط بیشتر مخاطب با آنها برقرار نمیشود.
در قسمت پنجم، دکستر و پدرش، دوباره با هم روبهرو میشوند و رابطهی پیچیده این پدر و پسر به یکی از محورهای فرعی سریال تبدیل میشود. یکی از نقاط خوب این رابطه و دیالوگهایی که بین این دو شخصیت در ابتدای قسمت پنجم رد و بدل میشود، صحبتهای دکستر درباره تجربهی سیاهی درونش است و اینکه با پسرش، همذاتپنداری میکند و سپس دوباره بحثی لفظی شکل میگیرد و رابطهی این پدر و پسر را پیچیدهتر میکند. پیشتر در سریال Dexter: New Blood به خوبی به این رابطه پرداخته شده بود و زمینهسازی درستی برای شناخت هریسون مورگان شکل گرفته بود و حالا که او نیز مانند پدرش یک قاتل است، ماجرا هیجانانگیزتر و پرچالشتر میشود. حتی یک بخشی وجود دارد که هریسون به سرنوشت تلخ مادرش اشاره میکند؛ که این مرور خاطرات تلخ این رابطه را پرتنشتر میکند. اما نکتهای که در این سریال مطرح است، به حاشیه رفتن شخصیت هریسون است. در حالی که او قاتل میشود و در قسمتهای ابتدایی هم کمی درگیر ماجراهای اولین قتل او میشویم، باز هم اصل ماجرا دکستر و اتفاقات پیرامون اوست و این موضوع نیز مثبت و خوب است.
در دنیای پر رمز و راز سریالهای جنایی، جایی که هر فریم میتواند حامل سرنخ یا پیامی پنهان باشد، Dexter: Resurrection نه تنها داستانی جذاب از یک قاتل زنجیرهای را روایت میکند، بلکه در قامت یک اثر بصری خیره کننده نیز ظاهر میشود. فیلمبرداری و جلوههای بصری این سریال، فراتر از یک ابزار صرف برای روایت داستان، به خودی خود تبدیل به عنصری حیاتی در آفرینش اتمسفری منحصر به فرد و البته هولناک شدهاند. از همان نماهای آغازین، بیننده درمییابد که با اثری مواجه است که به لحاظ فنی، وسواسی مثالزدنی دارد. کارگردانان و مدیران فیلمبرداری دکستر، با چیرهدستی تمام، از نورپردازی و کنتراستهای عمیق بهره میبرند تا تضاد درونی شخصیت دکستر مورگان را به تصویر بکشند. حس و حالی که جلوههای بصری سریال هنگام شب و صحنههای تاریک دارد، رازآلود و در خدمت داستان سریال است. بازی با سایهها، نه تنها به عناصر معمایی و جنایی سریال عمق میبخشد، بلکه حس تعلیق و اضطراب را در هر صحنه تقویت میکند. گویی سایهها خود روایتی پنهان از مسافر تاریکی دکستر را زمزمه میکنند. پالت رنگی سریال نیز، به شکلی هنرمندانه، در خدمت فضای کلی قرار گرفته است. رنگهای سرد و خشن، به ویژه در صحنههای مربوط به اعمال دکستر، حس بیرحمی و بیتفاوتی را القا میکنند، در حالی که رگههایی از رنگهای گرمتر در صحنههای ملایمتر، تضاد زندگی دوگانه او را برجسته میسازند. این دقت در انتخاب رنگ، به خوبی وضعیت روانی شخصیتها و تنشهای داستانی را بازتاب میدهد. از منظر جلوههای ویژه و فنی، Dexter: Resurrection به ندرت به سمت اغراق یا نمایشهای بیمورد میل میکند. صحنههای قتل و مواجهه با قربانیان، با واقعگرایی مبهوتکنندهای به تصویر کشیده شدهاند. این واقعگرایی، نه تنها برای شوکهکردن بیننده نیست، بلکه به منظور فروبردن او در ذهن دکستر و درک مساف تاریکیای است که او از آن پیروی میکند و همچنان در این سریال زنده است. جزئیات بصری، از پاشش خون گرفته تا ابزارهای مورد استفاده دکستر، با چنان دقتی طراحی شدهاند که حس باورپذیری را به اوج میرسانند و به جنبههای روانشناختی سریال اعتبار میبخشند. در مجموع، میتوان گفت که Dexter: Resurrection از نظر فیلمبرداری و جلوههای بصری مانند سریهای گذشته، نه تنها یک موفقیت فنی است، بلکه به منزله یک مطالعه موردی در چگونگی استفاده از زبان بصری برای تعمیق روایت و شخصیتپردازی عمل میکند. این سریال با استفاده هوشمندانه از نور، رنگ، حرکت دوربین و جلوههای ویژه، فضایی جنایی و رازآلود را خلق کرده که تا مدتها پس از تماشای آن، در ذهن بیننده طنین انداز خواهد شد. یک اثر هنری تمام عیار که بیننده را به تماشای رقص بیوقفه سایهها و واقعیت دعوت میکند.
موسیقی متن Dexter: Resurrection نیز مانند همیشه فوقالعاده است. موسیقیای که همیشه در تیتراژ پایانی اثر وجود داشته باز هم در Dexter: Resurrection جای دارد و به معنای واقعی کلمه این موسیقی رازآلود و بینظیر است و باعث ایجاد فضایی معمایی، هیجانانگیز، جنایی و جذاب میشود که نظیر ندارد. موسیقی سریال گاهی آرام و گاهی تند و هیجانی میشود و به خوبی با هر صحنه و با هر ماجرای این سریال همخوانی دارد و به ایجاد جو و اتمسفر مناسب سریال کمک کرده است. یک جای خالیای که در Dexter: Resurrection وجود دارد، نبود آن تیتراژ قدیمی و فوقالعاده خلاقانهی فصلهای ۱ تا ۸ سریال دکستر است.
مسیر پر پیچ و خم، پر از تنش و هیجانی که دکستر مورگان در سریال Dexter: Resurrection طی میکند، حداقل در قسمتهای ۱ تا ۵، به خوبی توانسته توجه مخاطبان را جلب کند. این سریال با بهرهگیری از عناصر محبوب سریالهای جنایی و بازگشت به ریشههای شخصیت دکستر، توانسته هم طرفداران قدیمی را راضی کند و هم مخاطبان جدیدی را به خود جذب کند. یکی از نکات مثبت این سریال، توجه به جزئیات و شخصیتپردازی عمیق دکستر و دیگر کاراکترها است. دکستر همچنان با چالشهای اخلاقی خود دست و پنجه نرم میکند و تلاش میکند تا با گذشتهاش کنار بیاید. این موضوع به سریال عمق بیشتری میبخشد و باعث میشود تا تماشاگران با شخصیتها همذاتپنداری کنند. همچنین، استفاده از فضای نیویورک و ماجراهایی که در این شهر رخ میدهد، به سریال حال و هوای تازهای بخشیده است. نیویورک با تمام پیچیدگیها و تنوع فرهنگیاش، بستری مناسب برای روایت داستانهای جدید و هیجانانگیز فراهم کرده است. این تغییر مکان به دکستر فرصتی داده است تا در محیطی جدید به ماجراجوییهای خود ادامه دهد و با چالشهای تازهای روبهرو شود. علاوه بر این، یکی از نقاط قوت این سریال، عملکرد قوی بازیگرانش محسوب میشود. در مجموع، با در نظر گرفتن برخی نکات منفی جزئی، سریال Dexter: Resurrection توانسته است با بازگشت به اصول اولیه و تمرکز بر شخصیتپردازی قوی، داستانی جذاب و پر از هیجان ارائه دهد. این سریال با ترکیب عناصر قدیمی و جدید، تجربهای تازه و جذاب برای تماشاگران فراهم کرده است که میتواند طرفداران قدیمی را راضی کند و مخاطبان جدیدی را نیز جذب کند. حال باید دید این سریال چگونه ادامه پیدا میکند و باید دید که چه چیزی در انتظار دکستر مورگان و سریال Dexter: Resurrection است.
امتیاز نویسنده: ۹ از ۱۰
طراحی و اجرا :
وین تم
هر گونه کپی برداری از طرح قالب یا مطالب پیگرد قانونی خواهد داشت ، کلیه حقوق این وب سایت متعلق به وب سایت تک فان است
دیدگاهتان را بنویسید