گاهی یک ضدقهرمان میتواند جذابتر و چندبعدیتر از هر قهرمانی باشد. شخص Peacemaker یا همان «صلحطلب»، اسپینآف غیرمنتظره فیلم The Suicide Squad، دقیقاً همین کار را کرد؛ این یعنی سریال جیمز گان شخصیتی که پیش از این به عنوان یک شرور خودشیفته میشناختیم را برمیدارد و آنقدر عمق و احساسات به او میبخشد که ناخودآگاه طرفدارش میشویم. این سریال اثبات میکند که جیمز گان نهتنها استاد ساختن فیلمهای اکشن پرزرق و برق است، بلکه در خلق داستانهای شخصیتر و پراحساس نیز تبحر دارد.


گفته میشود جیمز گان فیلمنامه این سریال را از سر بیحوصلگی در دوران قرنطینه نوشته است. با توجه به ایدههای عجیب و غریب و خاصی که تولیداتش به آن معروفند و ریشه در همان جا دارند، کوچکترین مشکلی برای باور این قضیه ندارم. Peacemaker دقیقاً شبیه دیگر پروژههای خالق «نگهبانان کهکشان» است، مملو از موسیقی عالی، طیف کاملی از لطیفههای جنسی و زننده با شخصیتهایی متمایز و عمیق. اگر بخواهم «پیسمیکر» را به چیزی تشبیه کنم، میگویم ترکیبی است از ابتذال «ددپول» و درام «کبرا کای». کریس یک ضدقهرمان فوقالعاده خشن است و از نظر ذهنی در دهه هشتاد میلادی گیر کرده، چه در مورد موسیقی صحبت کنیم، چه تکنولوژی یا احترام به زنان. در هر قسمت، حواس بیننده با راک قدیمی و عالی و لطیفههایی به شدت سیاسی و بیادبانه مورد حمله قرار میگیرد.
از همان سکانس افتتاحیه که گروهی از بازیگران با حرکات رقصی مضحک و جدی در برابر دوربین ظاهر میشوند، میدانیم که وارد دنیای خاص و غیرمتعارف گان شدهایم. این صحنه نهتنها لحن طنز سریال را مشخص میکند، بلکه به نمادی تبدیل میشود که بینندگان در طول فصل اول بارها به آن بازخواهند گشت. داستان از جایی شروع میشود که کریس اسمیت، معروف به صلحطلب، پس از حادثه فیلم «جوخه انتحار» زنده میماند و به اجبار به تیم جدیدی از مأموران حکومتی میپیوندد. مأموریتی به نام «پروژه پروانه» که قرار است زمین را از شر تهدیدی بزرگ نجات دهد؛ اما این خط داستانی بهانهای میشود برای بررسی عمیقتر این شخصیت متناقض.

پیکاری که اسمیت در درون خود با آن دستوپنجه نرم میکند، به مراتب جذابتر از رویدادهای پیشزمینه داستان است. هسته اصلی ماجرا از نظر پیرنگ، «تهاجم بدنرباها» (۱۹۵۶) را به خاطر من مخاطب میآورد، البته با اصلاحات و راهحلهای غیرمعمول فراوان که تا دقیقه آخر میتوانند غافلگیرکننده باشند. قهرمانان داستان باید با موجودات فرازمینی خصومتجویى روبرو شوند که نسبت به زمینیها دشمنی دارند. اگرچه این داستان در چارچوبی نسبتاً استاندارد از ژانر ابرقهرمانی گنجانده شده، اما پیگیری ماجراهای این انسانها، سرگرمی رضایتبخشی برای یک آخر هفته فراهم میکند. شاید این دقیقاً همان چیزی باشد که برای یک سرگرمی پوچ به آن نیاز داریم. باید بدانید این یک سرگرمی شرافتمندانه و چندان متعهدکننده به اصول اخلاقی نیست. نکته مهم این است که برای لذت بردن از تماشای ماجراهای این ابرقهرمان عجیب، چندان لازم نیست با پیرنگ «جوخه انتحار» یا حتی کلیت دنیای دیسی آشنا باشید.
نکته قوت اصلی سریال Peacemaker در فصل اول، رشد شخصیتی چشمگیر صلحطلب است. جان سنا در این نقش واقعاً درخشان است. او که پیش از این بیشتر به عنوان یک کشتیگیر و بازیگر فیلمهای اکشن شناخته میشد، اینجا ثابت میکند که میتواند طیف وسیعی از احساسات را به تصویر بکشد. از شوخطبعی کودکانه گرفته تا دردهای عمیق عاطفی، همه با باورپذیری قابل تحسینی اجرا شدهاند. اما داستان تنها حول محور صلحطلب نمیچرخد. شخصیتهای فرعی نیز به دقت پرداخته شدهاند. از دوست سادهلوح اما خطرناک کریس بگیرید که منبع بسیاری از لحظات خندهدار سریال است تا لئوتا آدبایو که در ظاهر یک مأمور عادی به نظر میرسد، اما رازهای خود را پنهان کرده است. حتی شخصیتهای به ظاهر کماهمیتتر مانند جان اکونوموس، که در ابتدا فقط یک تکنسین به نظر میرسد، در طول داستان ابعاد تازهای پیدا میکنند.

راستش را بخواهید جیمز گان در این سریال نشان میدهد که چگونه میتوان اکشن و طنز را با درام شخصی درآمیخت. صحنههای مبارزه و اکشن اگرچه خشن و خونین هستند، اما هرگز از احساس و درام خالی نیستند. ما در طول این نبردها نهتنها هیجان زده میشویم، بلکه برای شخصیتها و رابطهشان نیز نگرانیم. موسیقی سریال نیز سزاوار تحسین است. برخلاف «نگهبانان کهکشان» که بر موسیقی پاپ دهه هفتاد و هشتاد میلادی تمرکز داشت، اینجا موسیقی راک و متال دهه هشتاد حاکم است. این انتخاب موسیقیایی نهتنها با شخصیت Peacemaker که علاقهمند به موسیقی هوی متال است همخوانی دارد، بلکه به صحنههای اکشن انرژی خاصی میبخشد.
در نهایت، «صلحطلب» سریالی است که برخلاف ظاهر خشن و طنزش، در عمق خود درباره انسان بودن و جستجوی درون واقعی انسان است. درباره افرادی که با گذشته آسیبزای خود دست و پنجه نرم میکنند و تلاش میکنند راه بهتری برای زندگی پیدا کنند. این سریال ثابت میکند که حتی شخصیتهایی که در نگاه اول غیرقابل قبول به نظر میرسند، میتوانند داستانهای ارزشمندی برای گفتن داشته باشند. و شاید این همان درسی باشد که همه ما نیاز داریم یاد بگیریم: قضاوت نکردن افراد بر اساس ظاهرشان و دادن فرصت دوم برای تغییر. سریال Peacemaker نهتنها یک سرگرمی جذاب است، بلکه اثری است که در خاطر میماند و بیننده را به فکر فرو میبرد. و در نهایت، این همان چیزی است که یک اثر سینمایی یا تلویزیونی را ماندگار میکند.

اما فصل دوم
این فصل که پس از رویدادهای فیلم «سوپرمن» جیمز گان رخ میدهد، همچنان بر شخصیت کریس اسمیت (جان سینا) متمرکز است؛ قهرمانی که با عواقب مرگ ریک فِلَگ و خشم پدرش دستوپنجه نرم میکند. در این فصل، پیسمیکر با واقعیتی جایگزین مواجه میشود که آرزوهایش را برآورده میکند و او را در برابر انتخاب دشواری قرار میدهد: خوشبختی توهمی یا واقعیت تلخ. این فصل بهطور غافلگیرانهای بر تنشهای روانی و فروپاشی تدریجی شخصیتها تأکید دارد. با وجود طنز خاص گان، صحنههای اکشن پویا و حضور افتخاری شخصیتهایی از «سوپرمن»، این سریال در هالهای از ابهام در مورد جایگاهش در دنیای سینمایی دیسی (DCU) جدید گرفتار است. از یک سو، گان بر ادامهدار بودن فصل اول و «لژیون خودکشی» تأکید دارد و از سوی دیگر، از «تغییرات کوچک» برای هماهنگسازی با واقعیت جدید خبر میدهد. این امر به جای ایجاد یک دیدگاه منسجم، منجر به سردرگمی میشود.
به یاد داشته باشید که سینما و تلویزیون، در والاترین شکل خود، هنر قصهگویی هستند. این قصهها گاه ما را به خنده وا میدارند، گاه به گریه میاندازند و گاه وادار به تفکر میکنند. اما گاهی اوقات، در دلِ ماشین عظیم و پیچیده صنعت سرگرمی، این قصهها قربانی میشوند. قربانی طرحهای بزرگتر، جهانهای گستردهتر و آیندهای که شاید هیچگاه از راه نرسد. فصل دوم سریال Peacemaker به کارگردانی جیمز گان، به نظر من، یکی از همین قربانیهای غمانگیز و قابل تأمل است. این فصل نه به خاطر ضعفِ ذاتی در ساختار یا بازیها، که به دلیل انتخاب آگاهانه سازندهاش برای قربانی کردنِ یک داستان کامل و پرداخته شده بر بنیانهای متزلزل یک «دنیای سینمایی» در حال بازسازی، با شکست مواجه شده است.

پیسمیکر در موقعیت عجیبی قرار گرفته است؛ پلی بین گذشته تاریک و خوشبینى دنیای جدید دیسی. این سریال، آگاهانه یا ناخودآگاه، به بحث داغ میان طرفداران در مورد نادیده گرفتن کامل دنیای قبلی و معرفی جیمز گان به عنوان «ناجی» جدید دیسی دامن میزند. درحالیکه این سریال سعی دارد خود را به موفقیت مجموعهای مانند «The Boys» نزدیک کند، اما این کار بیشتر تقلیدی است تا یک نوآوری اصیل. این فصل با دیالوگهای درخشان، کمدی خشن و بازی قابل تحسین جان سینا و جنیفر هالند میدرخشد، اما زیر سایه محاسبات کلان دنیای سینمایی دیسی و تونالیته نامشخص (آیا قصد تمسخر دارد یا تمجید؟) گرفتار آمده است. در نهایت این فصل اگرچه سرگرمکننده است، اما دیگر آن شوک و غافلگیری فصل اول را ندارد و تا حدی به ویروس جدید دنیاسازی دیسی آلوده شده است.
فراموش نکنید ما، به عنوان تماشاگر، با Peacemaker یک رابطه صمیمانه برقرار کردیم. این سریال، از همان روزهای آغازین، بیش از آن که یک قصه ابرقهرمانی معمولی باشد، پژوهشی طنازانه، خشن و به طرز غافلگیرکنندهای احساسی درباره شخصیتی بود که خودش او را «مزخرف» میخواند. کریس اسمیت، با بازی جان سینا، یک ضدقهرمان بود که در جستوجوی چیزی فراتر از نجات جهان بود؛ او در پی یافتن ذرهای از شرافت و دوستداشتنی بودن در درون خود میگشت. فصل اول با شهامت تمام، این جستوجو را در قالبی از اکشنهای پرزرق و برق و طنز سیاه پی گرفت و در نهایت، به ما اجازه داد تا با این شخصیت عجیب و غریب همدلی کنیم. این موفقیت، دستاوردی کوچک نبود.

با آغاز فصل دوم، همه چیز نوید تکرار این موفقیت را میداد. جیمز گان، نویسنده و کارگردان اصلی، باز هم در رأس امور بود. جان سینا بار دیگر در نقش این سرباز سرکش و آسیبدیده کاملاً غوطهور شده بود و شیمی بین بازیگران، بهویژه در صحنههای گروهی، درخشان و زنده به نظر میرسید. چند قسمت ابتدایی، با اطمینان خاطر و مهارتی تحسینبرانگیز، ما را به دنیای شخصیتها بازگرداندند. طرحهای داستانی به نظر منسجم میرسیدند، دیالوگها تیز و کاری بود و آن حس صمیمیتِ خاصِ «پیسمیکر» که در فصل اول ایجاد شده بود، هنوز پابرجا بود. بیننده احساس میکرد به جمعی از دوستان پرمشکل اما دوستداشتنی ملحق شده است.
اما آنچه در پایان این سفر رخ داد، نه یک پایانبندی، که یک ایستگاه متروک و ناتمام بود. یک بنبست داستانی. قسمت پایانی فصل دوم، با شتابی عجیب، تمام آن سازه داستانی را که با حوصله بنا شده بود، نادیده گرفت و ما را در سیارهای بیگانه و ناشناخته، در کنار قهرمان تنها و سردرگممان رها کرد. دوربین عقب میکشد و تیتراژ آغاز میشود، در حالی که صداهای عجیب و غریب و تهدیدآمیزی از دوردست به گوش میرسد. این، آن پایانی نیست که یک فصل از یک سریال، به خودیِ خود، مستحق آن است.

من همواره گفتهام که یک پایانبندی خوب، باید حسی از تکمیل شدن را به تماشاگر منتقل کند، حتی اگر قرار باشد داستان ادامه یابد. پایان «بازگشت جدای» را به یاد آورید؛ ما جشن میگیریم، اما میدانیم که نبرد به پایان نرسیده است. یا پایان «شوالیه تاریکی»؛ بتمن به تاریکی پناه میبرد، اما میدانیم که چیزی از ارزش فداکاری او کم نمیشود. پایان فصل دوم Peacemaker اما، چنین حسی را القا نمیکند. این پایان، بیشتر شبیه به قطع ناگهانی یک جمله در میانه یک مفهوم است. این حس را به بیننده میدهد که گویی او را فریب دادهاند؛ به جای یک داستان کامل، یک پیشدرآمد بلند برای پروژهای دیگر دریافت کرده است.
اینجاست که تراژدی اصلی رخ مینماید. به نظر میرسد جیمز گان، خالقِ «پیسمیکر»، ناچار شده است مخلوق خود را فدا کند. او اکنون یکی از ارکان اصلی هدایت دنیای سینمایی دیسی است و باید به فکر نقشه بزرگتری باشد. بنابراین او در مصاحبههایش به وضوح اشاره کرده که هیچ برنامه مشخصی برای فصل سوم وجود ندارد و این طرحریزیها، اگر روزی به ثمر بنشینند، در قالب دنیای گسترده دیسی نمایان خواهند شد. به بیان دیگر، «پیسمیکر» به عنوان یک مجموعه مستقل و خودبسنده، عملاً به پایان راه رسیده است. شخصیت کریس اسمیت و دوستانش، از مسیر داستانی خود منحرف شدهاند تا به مهرههایی در یک بازی بزرگتر تبدیل شوند.

این پدیده، یعنی قربانی کردن یک اثر منسجم برای اهداف یک فرنچایز، خاص امروز نیست. ما بارها شاهد آن بودهایم که استودیوها، به بهانه گسترش جهانهای داستانی، پایانهای باز و اغلب ناخوشایندی را به مخاطبان تحمیل میکنند. اما تفاوت اینجاست که «پیسمیکر» از ابتدا بر پایه طنز و نقد همین فرنچایزها و کلیشههای ابرقهرمانی بنا شده بود. اینکه خودش به یکی از قربانیان این سیستم تبدیل شود، تلخ و طنزآمیز است. چه میشد اگر گان جسارت این را داشت که این فصل را با پایانبندیی به یادماندنی و نهایی به پایان برساند؟ پایانی که شاید مرگ قهرمان در راه یک آرمان والاتر بود، یا آشتی نهایی او با پدرش، یا حتی تصمیم برای کنارهگیری و زندگیای عادی. چنین پایانی میتوانست بر شکوه و عظمت این سریال بیفزاید و آن را در یادها جاودان کند. اما اکنون، آنچه به جا مانده، حس رهایی و کمال نیست، بلکه حس تهی بودن و انتظاری بیثمر است.
به عنوان یک منتقد که عمری را به عشقورزی به سینما گذرانده است، این روند برایم نگرانکننده است. وقتی یک اثر هنری (و بله، من سریال «پیسمیکر» را در اوج خود یک اثر هنری میدانم) مجبور میشود استقلال روایی خود را فدای یک طرح تجاریِ احتمالی کند، در نهایت همه بازنده میشوند. تماشاگران داستان کامل خود را دریافت نمیکنند، سازنده اثر بخشی از اعتماد مخاطب را از دست میدهد و خود اثر، به جای آن که به عنوان یک کلِ کامل در تاریخ سینما ثبت شود، به عنوان یک پل ارتباطی ناتمام و ناکام در یادها خواهد ماند. فصل دوم Peacemaker برای من یادآوری غمانگیزی از این واقعیت است که در عصر حاضر، «داستانگویی» گاهی اوقات در پای بت بزرگِ «جهانسازی» قربانی میشود. و این، برای هنر سینما، یک تراژدی است.
امتیاز منتقد: ۶.۵ از ۱۰
دیدگاهتان را بنویسید