سینما روایتگر بخشهای مهمی از زندگی بوده است. از نبردهای بزرگ گرفته تا شخصیتهای تاریخی و اسطورهای. در این میان عشق و ازدواج نیز از مهمترین موضوعاتی است که در طول عمر صد ساله سینما جایگاه ویژهای به دست آورده است. ما فیلمهای درخشانی را شاهد بودهایم و حتی گاها چیزهایی نیز یاد گرفتهایم. امروز نیز با یک فیلم جدید درباره ازدواج مواجه هستیم. The Roses فیلمی با بازی بندیکت کامبربچ و الیویا کلمن که قبلها ثابت کرده بودند که بازیگر خوب و قابلی هستند. اما آیا این خوب بودن کافی است؟ آیا صرفا یک پلات جذاب کافی است تا ما فیلم خوبی را شاهد باشیم؟ اینها سوالاتی است که باید جزو به جزو بررسی شوند تا درنهایت به این نتیجه برسیم که فیلم The Roses اثر خوبی است یا نه.


میشود از دو منظر به فیلم پرداخت. اول بحثهای سینمایی که قطعا موضوع اصلی نقد ما خواهد بود و دوم بحثهای حاشیهای اثر یا به اصطلاح بحثهای متافیزیکی مانند پیام و مفاهیم فیلم. دوستانی که با نقدهای بنده آشنایی دارند قطعا میدانند که من با درس دادن مخالفم. هنرمندی که خودش را معلم ببیند، هرگز هنرمند بزرگی نخواهد بود. چه در سینما و چه در دیگر هنرها از جمله ادبیات باید به این درک و فهم رسید که وظیفه هنرمند صرفا گفتن یک قصه است. او نه معلم است و نه ما شاگرد. اگر هم بنا به درس دادنی باشد این از پسِ فُرم و خود داستان است که کمی مخاطب را به تفکر وا میدارد. اما اگر هنرمند از همان لحظه اول سعی کند جامعه را به نقد بکشد، مشکل جهان را حل کند و یا به شاگردانش درباره زندگی و زیستن بیاموزد، آنجا دقیقا جایی است که خودش و اثرش را به نابودی میکشد. فیلم The Roses دقیقا در بحث فُرم همین مشکل را دارد اما در دام آن سقوط نمیکند. گاهی درس اخلاق میدهد و تشریح میکند که ازدواج چیست. این کار او هم نه از طریق یک اثر هنری بلکه با ذهنیت درس دادن ساخته شده است که مثلا ازدواج این است و سختیهای خودش را دارد. این میشود نکته منفی اما خوشبختانه فیلم ما تماما درباره درس دادن نیست. سعی میکند فیلم سینمایی هم داشته باشد. به هر حال کارگردان این فیلم (جی روچ) آثاری نسبتا خوبی در کارنامه دارد و با مدیوم سینما آشناست. پس در بحث فُرم من این ادعا را میکنم که فیلم ما چیزی میان درس دادن اخلاقی و چیزی میان به تصویر کشیدن هرچه است که خالق اثر تجربه کرده است.
بخش بعدی نقد ما درباره سینماییِ اثر و به اصطلاح محتواست. درباره فُرم میشد بسیار نوشته و این بحث جذاب را ادامه داد اما نه فیلم لایق نوشتن است و نه اثر آنقدر جدی است که جدی هم درباره فُرم آن بنویسیم.

شروع فیلم اصلا خوب نیست. بندیکت کامبربچ در یک دورهمی کاری نشسته و عصبانی از همکاران خویش به آشپزخانهِ رستوان میرود. آنجا با خانم الیویا کلمن آشنا شده و از این طریق زندگی مشترک آنها آغاز میشود. این نوعِ شروع فیلم به قدری بد است که اصلا حسی از مخاطب را درگیر نمیکند. زندگی مشترک این دو برای ما حالت باسمهای دارد. این آشنایی باید در مدیوم سینما و با حس به تصویر کشیده میشد تا مخاطب ببیند که چه شیرینی و حسی میتواند دو انسان را به یکدیگر نزدیک کرده و سپس زندگی این شیرینی را از بین میبرد. حتی میان فلش بک و فوروارد نیز حسی وجود ندارد. به لحاظ دراماتیک که اصلا فاصله ده ساله حس نمیشود. به لحاظ تکنیکی نیز این فلش فوردارد هویت ندارد. چهرهها فرقی نکرده و این دو شخص حسی به مخاطب نمیدهند که مثلا ده سال از زندگی آنها سپری شده. پس چه در گریم و چه در فُرم اصلا فلش بک فلش فوروارد ها حس ندارند.
مسئله بعدی شیمی میانِ دو کاراکتر اصلی ما یعنی الیویا کلمن و بندیکت کامبربچ است. به نظر من چه در فیزیک، چه در بازی، چه در فیلمنامه و چه در کارگردانی هیچ ارتباط و شیمی میان این دو وجود ندارد. برای من اصلا چنین حسی وجود ندارد که این دو زن و شوهر هستند و عشقی میان آنها وجود دارد یا زمانی داشته است. این دو صرفا بر روی تصویر زن و شوهر خطاب میشوند و از دیدِ سینمایی چنین چیزی را شاهد نیستیم. البته درباره این دو لازم به ذکر است که هر دو بازیگران قابل و خوبی هستند و در این فیلم نیز توانستند بازی قابل قبولی را به نمایش بگذارند. خانم کلمن توانست به آن رستوان خویش هویت دهد و در نیم پرده اول مخاطب میتوانست حس کند که آنجا یک رستوران است. اما رفته رفته و با بزرگ شدنِ رستوران و موفقیتهای پی در پی، این حس از بین رفته و مخاطب شریک این موفقیتها نبود. از سوی دیگر آقای کامبربچ حسِ آدم باهوش و موفق در دنیای معماری را میدهد. ایشان قطعا بهترین بازیگر فیلم هم بودند و توانستند بازی بسیار خوبی را به نمایش بگذارند. تنها مشکل در ارتباط گرفتنِ این دو بازیگر از مدیوم عشق است. البته در نیم پرده اول و اوایل نیم پرده دوم مقدماتی فراهم میشود که این ازدواج از مسیر خود خارج شود و این خوب است. اما وقتی به مرحله جنگ میرسیم، و چون حسِ عشق را هم نداشتیم، دعوای عاطفی این دو اصلا مخاطب را درگیر نمیکند. تا به رسیدن به مرحله جنگ نیز صحنههای اضافی بسیاری را شاهد هستیم که روند فیلم را کُند میکند و مخاطب را خسته.

یکی دیگر از ایرادهای فیلم عدم کمدی و تلاشِ بیهوده برای خلق کمدی است. بیشک فیلم The Roses کمدی ندارد. هیچ خندهای از مخاطب نمیگیرد و به نظر من کارگردان اصلا با مدیوم کمدی آشنا نیست. از سوی دیگر هر تلاشی برای خلقِ این کمدی اثر را بیمزه کرده است. گویی دلقلکی دورهگرد با حرکتهای ناشایست سعی در خنداندن مخاطبین خود دارد و مخاطبینش اصلا نمیخندند و او نیز هی تلاش میکند هی شکست میخورد. مثلا کاراکتر کیت مککینون خیلی بد است. اصلا دلیل بیمزه بودنِ کمدی فیلم معطوف به اوست. بازیگری بد که من هیچوقت از او کمدی ندیدهام و حرکات شنیع او صرفا برای کسانی خندهدار است که کمدی نمیشناسند. البته این نکته را نیز اضافه کنم که هیچ یک از کاراکترهای فرعی اثر خوب نیستند و هویت ندارند. در روند فیلم نیز جایگاهی ندارد و نمیشود با آنها ارتباط برقرار کرد. در بحث آخر تکنیک فیلم میتوان به دوربین و قاببندی خوبِ کارگردان اشاره کرد که ساحل و دریا را به خوبی ساخته است و فیلم را تا حدودی قابل تحمل میکند. هرچند که این نکته مثبت هم با آن پایانبندی ضعیف در ذهنِ منِ مخاطب مخدوش شد و درنهایت مرا به این نتیجه رساند که The Roses فیلمی معمولی و رو به پایین حتی شاید نزدیک به محدوده ضعیف است.

در نهایت، The Roses نه میدان جنگی است که بتوان در آن رنج عشق را حس کرد و نه قصهای است که بتوان در آن معنای ازدواج را فهمید. فیلم روی کاغذ همهچیز دارد؛ بازیگران معتبر، کارگردانی باسابقه، ایدهای قابل تأمل. اما آنچه روی پرده میبینیم چیزی است میان یک درسگفتار سطحی درباره روابط انسانی و یک ملودرامِ بیرمق که نه کمدیاش کار میکند و نه تراژدیاش. اگر عشق قرار است ستون اصلی یک فروپاشی باشد، باید بتوان آن ستون را دید، لمس کرد و باور کرد؛ چیزی که این فیلم هرگز نمیسازد. The Roses مثل گلی است که از دور زیبا مینماید اما هنگامی که نزدیک میشوی، هم بویش را کم دارد و هم تیغهایش را. شاید همین است که باعث میشود در پایان، نه از ازدواج بترسیم و نه حتی از جنگِ میان دو انسان. تنها با اثری طرفیم که میتوانست بهتر باشد، اما ترجیح داد میان راه بماند.
نمره نویسنده به فیلم: ۴ از ۱۰
دیدگاهتان را بنویسید