فصل سوم سریال Monster تلاشی است برای شکافتن ذهن اد گین؛ قاتلی سریالی که واقعیتش از تمام اقتباسهای سینماییاش هولناکتر است.

سریال Monster ما را با یک دوراهی تماشایی مواجه میکند؛ چگونه میتوان اثری را دوست داشت که همزمان هم شاهکار است و هم یک آشفتگی روایی کنترل نشده؟ سریالهای بیوگرافی قاتلان سریالی غالباً در دام تکرار میافتند، اما Monster سعی میکند با استفاده از تکنیکهای بصری خیره کننده و بازیهای بینظیر، عمق روانشناختی جدیدی به ژانر اضافه کند. با این حال، در مسیر جاهطلبانه برای پرداختن به «هیولای درون» گاهی آنقدر در جزئیات و نمایش بیپروای خشونت غرق میشود که انسجام داستانیاش را قربانی میکند. همچنین روایتهای ساختگی، شخصیت پردازی کاراکترهای فرعی و چند خطی بودن داستان ضرباتی به سریال وارد میکند. اما این فصل، تلاشی است برای بردن مخاطب به باتلاقی کثیف، تلاشی که موفقیت آن نه صرفاً در فیلمنامه، بلکه در قدرت مطلق بازیگری چارلی هونام و درخشش خیره کننده عوامل فنی و بصری نهفته است؛ و همچنین شخصیت پردازیای که برای کاراکتر اد گین همراه با بازی هونام اعمال شده.
راستش را بخواهید سریال Monster و فصل جدیدش، از نظر من تماشایی و جذاب است؛ به ویژه بعد از مواجههی ما (دوستداران سینما) با حجم زیادی از آثار سینمایی و سریالی ضعیفی که در سالهای ۲۰۲۴ و ۲۰۲۵ ساخته شدند. اما در عین حال که این سریال را دوست دارم، پیش از نوشتن نقد، میدانستم که ضعیفهایی نیز دارد. بنابراین در یک دوراهی اسیر شدم که با پرسشی مهم همراه بود؛ آیا فصل سوم Monster خوب است یا بد؟ سوالی در ظاهر ساده که نمیتوانستم آن را به قطع و صرفاً بر اساس سلیقهی شخصیام پاسخ بدهم. در نگاه اول، حتی با دیدن پوستر و سپس با دیدن قسمت اول و بیشتر از آن، قسمت دوم سریال به آن امیدوار شدم. اما کم کم سریال که جلو میرفت، انگار بیشتر و بیشتر تکراری و یا کشدار میشد. حتی میتوانستم آشفتگی فیلمنامه را هم احساس کنم. به هر حال تماشای این اثر بالا و پایین داشت، مخصوصاً اینکه گاهی خسته میشدم و میخواستم که زودتر زمان بگذرد و سریال با وقتکشی و کشدار کردنِ کمتر به مسیرش ادامه بدهد، اما به طور کلی تماشای سریال جذاب بود؛ و البته تجربهای کوبنده و متفاوت که نمیتوانم این را انکار کنم. نه مانند تجربهی تماشای اسپینآف جدید سریال Dexter – که به عقیدهی من یکی از بهترین سریالهای امسال است – اما به قدری جذاب بود که حالا از گذراندن وقتم با این سریال پشیمان نباشم. هر چه بود سریال را تمام کردم. با تمام خشونتها، نقصها و حتی بعضاً اضافاتش، فصل سوم Monster لیاقت تماشا را داشت. به محض اینکه با این استدلال با کاراکتر اد گین و سریال وداع گفتم، دوراهیای که پیشتر به آن اشاره کردم، یعنی خوب بودن یا بد بودن سریال، با خواندن نقدهای متعدد منتقدان رسانههای جهان، از جمله Guardian، بیشتر از قبل به جانم افتاد. منتقدان خارجی به شدت سریال را کوبیده بودند. برخی نکات درست بودند اما آیا واقعا تا این اندازه بد بود؟ پس سعی کردم دوباره سریال را در ذهنم مرور کنم و تصمیمام را بگیرم که فصل سوم Monster خوب است یا بد. درست است که ضعف دارد اما به نظر من جذاب است و میتواند انتخاب خوبی برای تماشا باشد. البته که این گزاره بیشتر به مانند یک اعتراف شخصی یا دل نوشته است اما سعی میکنم در ادامه کمی شما را قانع کنم که چرا باید «هیولا» را ببینید. البته در این میان، کمی میلغزم و سعی میکنم که با شیطنت، انتقاداتی که میتوان به سریال وارد کرد را نیز بیان کنم.

سریال Monster نشان داد که به خوبی میتواند سوژههای مورد نظرش را از میان قاتلان سریالی و پروندههای واقعی جنایی جهان دستچین کند و به تصویر بکشد. در فصل اول سریال که سال ۲۰۲۲ از نتفلیکس پخش شد، رایان مورفی کارگردان Monster، جفری دامر، قاتل و آدمخوار واقعی آمریکایی، را محوریت اثر خود قرار داد و سر و صدایی عجیب غریب با اثرش به پا کرد. سپس سازندگان به سراغ سوژهی پربحث دیگری رفتند که آن هم داستان لایل و اریک منندز بود؛ پروندهی جنایی واقعیای که طی آن دو برادر آمریکایی والدین خود را به قتل رساندند! این فصل نیز با وجود بحثبرانگیز بودن و با حضور بازیگرانی چون خاویر باردم به موفقیتهای زیادی رسید تا چندی پیش که نوبت به فصل سوم رسید و این بار سازندگان تصمیم گرفتند به سراغ یکی از مخوفترین قاتلان سریالی آمریکا یعنی اد گین بروند؛ آدمکشی اهل ویسکانسین آمریکا که اجساد انسانها را میدزدید و از استخوانها و اجزای بدن آنها، برای خود اشیای یادگاری مانند آباژور میساخت و خانهاش را با وسایلی از جنس پوست و گوشت انسان زینت میداد. بنابراین این قاتل معروف آمریکایی که پیشتر پایهگذار شخصیتهای اصلی فیلمهای مهمی چون «روانی» و «صورت چرمی» بود، این بار محور اصلی فصل تازهی سریال Monster قرار گرفت. به این صورت، ایدهی مرکزی این فصل سریال شکل گرفت تا باری دیگر Monster به بیوگرافی یک قاتل سریالی معروف بیشتر از منظر روانشناختی بپردازد. انتخاب این ایدهی مرکزی جذاب، انتخابی درست و البته مانند قبل پرریسک بود که به ثمر نشست؛ چرا که سریال دربارهی قتل و قاتلان سریالی است و در سبکی قدم برمیدارد که هواداران فراوانی در سینما و تلویزیون دارد. اما آنچه سریال را با چالش بزرگی مواجه میکرد نحوهی پرداختن به سوژه بود. اینکه چطور زندگی اد گین، رابطهاش با مادرش و دیگران، در قاب دوربین روایت شود. آیا باید سریال به حیطهی روانشناسی و روانشناختی ورود میکرد تا میتوانست عمق جنون و یا درد اد گین را به تصویر بکشد؟ آیا باید تمرکز را بر پیشینهی خانوادگی و تروماهای اد گین قرار میداد؟ آیا باید تماماً با جزئیات پروندهی حقیقی پیش میرفت یا به قولی باید به سریال آب میبست و عناصر دراماتیک زیادی به داستان جنایی اضافه میکرد تا عامهپسند باشد؟ یا اصلا باید کدام مقطع زندگی گین را به تصویر میکشد؟ اصلا باید چه بازیگری را برای کاراکتر پیچیدهی اد گین انتخاب میکرد؟ اصلا آیا لازم بود که خشونت و شهوت به این شکل در سریال نمایش داده شود یا باید سریال کمی محتاطتر عمل میکرد؟ و صدها سوال دیگر که کار سازندگان سریال را سخت میکرد. اما در نهایت همانطور که خود چارلی هونام (بازیگر شخصیت اد گین) گفته است، رایان مورفی به جای اینکه بخواهد سریال را به اثری صرفاً اسلشر تبدیل کند، سعی کرد که بر جنبهی روانشناختی و علت و معلولی قتلهای اد گین و خود روحیات شخصیت او تمرکز کند؛ که نتیجهاش به عقیدهی شماری از مخاطبان به بهترین فصل سریال Monster بدل گشت.

یکی از تکنیکهای رواییای که سریال «هیولا» از آن بهره میبرد، سبک «فیلم در فیلم» است. یعنی تکنیکی که در یک فیلم، فیلمی دیگر نیز روایت میشود. مانند همین فصل سوم «هیولا» که ضمن پرداختن به شخصیت اد گین، سعی دارد به تأثیر گین بر فرهنگ عامه نیز اشاره کند و یادآور میشود که چگونه جامعه، خود از هیولا الهام میگیرد و او را بازتولید میکند. به این شکل ماجرای ساخت فیلم شاهکار «روانی»، کارگردانش یعنی آلفرد هیچکاک کارگردان بزرگ سینمای جهان – که هیچ همتایی در جهان بزرگ سینما ندارد – و آنتونی پرکینز – بازیگر کاراکتر نورمن بیتس این فیلم که برگرفته از اد گین است – و همچنین پشت صحنه فیلم صورت چرمی وارد داستان Monster شدند. در ظاهر این ترکیب جذاب است و موفق عمل میکند اما در ادامه، در خیلی از مواقع، منجر به چند پارگی و حتی آشفتگی فیلمنامه میشود. با اینکه بازیگر انتخاب شده در سریال Monster آنقدر به هیچکاک نزدیک نیست که او را در قامت هیچکاک بپذیریم اما به خودی خود حضور کارگردان بزرگ سینما، نه تنها در فیلمهای خودش، بلکه در فیلمها و سریالهای پسامرگش نیز جذاب است. نکتهی جالبی که وجود دارد این این است که آلفرد هیچکاک – کسی که استاد وحشت و تعلیق در سینماست و فیلمهای شاهکاری مانند «سرگیجه»، «روانی»، «پنجره عقبی»، «بدنام» و «شمال از شمال غربی» را ساخته و جماعت زیادی را با آثار درخشانش عاشق و دلباختهی سینما کرده – در تمام فیلمهایی که کارگردانی میکرد حضوری کوتاه مییافت؛ در واقع این عمل به برند و امضای هیچکاک در فیلمهایش تبدیل شده بود و مخاطب به هنگام تماشای فیلمهای او در سینما، منتظر بود تا هیچکاک را برای چند ثانیه در نقشی فرعی و کوتاه در فیلم خودش ببیند. حتی این مسئله به قدری مهم شده بود که تماشاگر از ابتدای فیلم به جای توجه به خود اثر، به دنبال پیدا کردن هیچکاک در فیلمش بود؛ این موضوع باعث شد هیچکاک از یک زمانی به بعد زودتر حضور کوتاه خود را به تماشاگر نشان دهد تا توجه تماشاگر به سمت فیلم منتقل شود. حال اینکه بازیگری دیگر در نقش خودِ کارگردانِ هیچکاک ظاهر شده، جذاب است. اما این بخش روایت که به آنتونی پرکینز و فیلم روانی مربوط میشود تا حد زیادی سریال را از مسیر اصلی خودش منحرف میکند و میتوان آن را از نقاط ضعف سریال برشمرد. حتی نکتهی جالب دیگر این است که سریال Monster، شاهسکانس معروف فیلم «روانی» را هم بازسازی میکند؛ آن هم خشنتر و عریانتر از خود «روانیِ» هیچکاک.

یکی از ایراداتی که نمیتوان به آسانی از کنار آن گذشت، ساختگی بودن و داستانسازیِ بیش از حد در بخشهایی از فصل سوم Monster است؛ ضعفی که گاه موجب فاصله گرفتن مخاطب از واقعیتِ هولناک پروندهی اصلی اد گین میشود. همانطور که میدانیم، این فصل بر پایهی یکی از شناختهشدهترین پروندههای جنایی تاریخ آمریکا ساخته شده؛ پروندهای واقعی که به اندازهی کافی غریب، تکاندهنده و پیچیده است. به همین دلیل، هر میزان اغراق یا افزودنِ عناصر دراماتیکِ مصنوعی به آن، بیش از اینکه جذابیت ایجاد کند، باعث دور شدن اثر از اصالت و حقیقت تاریخیاش میشود. در بسیاری از سکانسها احساس میشود سازندگان به جای آنکه به اسناد، گفتگوها و فضای روانیِ مستندگونهی ماجرای اد گین پایبند بمانند، کوشیدهاند تا با اضافه کردن خطوط روایی فرعی، اتفاقات ساختگی و حتی روابط غیرواقعی، بار احساسی اثر را افزایش دهند. اما نتیجه گاهی برعکس میشود؛ نوعی فاصله و حس تصنع به بیننده القا میشود – انگار در حال تماشای «برداشتی آزاد از واقعیت» است، نه بازنمایی آن. این در حالیست که همان پروندهی اصلی اد گین، خود به تنهایی از هر تخیل و قصهپردازیای ترسناکتر است. حتی این موضوع که سریال به سراغ ماجرای هیچکاک و فیلم روانی میرود نیز کار را دشوار میکند. اگر سریال با اعتماد بیشتری بر روایت مستند و فضای واقعیِ دههی ۵۰ میلادی تمرکز میکرد، میتوانست هم از منظر تاریخی قابل اعتنا باشد و هم از نظر روانشناسی عمق بیشتری پیدا کند. اما انتخاب تیم نویسندگی برای افزودن درامهای خیالی و شخصیتهای ثانویهای که گاهی هیچ نقشی در پیشرفت داستان ندارند، باعث شده اثر تا حدودی از ریتم منطقی دور شود و انسجام خود را از دست بدهد. این ساختگی بودن تنها برای کاراکتر اد گین صدق نمیکند، بلکه خط داستانی دیگر فیلم یعنی دربارهی ماجرای فیلم روانی و عواملش نیز هست. ضعف دیگری که دربارهی سریال نیز وجود دارد این است که Monster در برخی از جوانب فیلمنامه و قصهگویی، ضعیف عمل میکند. مثلا در قسمت نخست تمرکز را به درستی بر رابطهی اد و مادرش میگذارد و به خوبی میتواند ریشهی قتلهای اد گین را به نمایش بگذارد اما در ادامه، Monster این بخش از روایت را به حال خود رها میکند. همچنین بیشتر شخصیتهای فرعی توسعه نمییابند و به شکل سطحی به آنها پرداخت میشود.

فصل سوم Monster همانطور که باید، از نمایش خشونت و حتی شهوت هراسی ندارد و صریح، بیپرده و بیپروا عمل میکند. به شکلی که حتی در برخی مواقع، سریال، مخاطب خود را هم آزار میدهد. یعنی آنقدر غرق در کثافت و سیاهی میشود که گاهی برای مخاطب خود تبدیل به یک سریال خوب اما منزجرکننده میشود. این نکته را نمیتوان صرفاً ضعف قلمداد کرد، به این دلیل که خود این مسئله میتواند در خدمت سوژهی جنایی و اصلی اثر باشد. اما وقتی تبدیل به یکی از ضعفهای سریال میشود که ما شاهد تکرار مداوم و گاهی افراط بیهوده در نمایش خشونت و شهوت میشویم. در واقع این نوع نمایش خشونت و شهوت در سریال بیش از آنکه در خدمت داستان باشد به نوعی افراط، اغراق و تکرار تبدیل میشود. علاوه بر این، طولانی بودن مدت زمان قسمتها و کشدار شدن برخی صحنهها و اتفاقات نیز به کند بودن ریتم سریال دامن میزند. همچنین سریال «هیولا» قصد داشته که نقدی به خشونت طلبی، شهوت خواهی و لذتجویی انسان از این دو داشته باشد، جنایت و پیامدهای سیاه آن را به تصویر بکشد و سودجویی آدمها و علاقهشان به داستانهای جنایی و جنسی را مورد انتقاد قرار دهد؛ اما آنچه در سریال دیده میشود، بیشتر ترویج خشونت افراطی و میل به شهوت است تا نقدی به آنها. هر چند که در برخی صحنهها، مانند زمانی که هیچکاک دربارهی سلیقهی سینمایی و هنری مردم صحبت میکند یا زمانی که نتیجهی افراط مادر اد گین به تصویر کشیده میشود، ما کمی مضمون درست اجتماعی، انتقادی و فرهنگی میبینیم اما در بخشهای دیگر، Monster در برقرار کردن تعادلی میان این دو موضوع سرگردان میماند.

آنهایی که سریال شاهکار Sons of Anarchy را دیدهاند، میدانند که چرا باید از حضور چارلی هونام برای ایفای نقش اد گین در سریال Monster استقبال کرد. او در این سریال نسبتاً قدیمی که یکی از بهترین شاهکارهای قدرندیدهی تاریخ تلویزیون به شمار میرود، کاراکتر جکس (یا به قول ما که او را «جکی بوی» مینامیم) و استعداد فوقالعادهاش را به نمایش گذاشت. هونام بیش از هر عامل دیگری در سریال Monster میدرخشد؛ در یک کلمه او شاهکار است. و به معنای واقعی کلمه «هیولا». او پرترهای از یک هیولاست و با بازی خوبش توانسته مهمترین نقطه قوت سریال باشد. بدین ترتیب در میان تمام نقاط قوت فصل سوم سریال Monster، باید نام چارلی هونام را به عنوان بزرگترین برگِ برندهی اثر نوشت. هونام که در کارنامهاش نقشهای متنوعی از قهرمانهای کاریزماتیک گرفته تا آدمهایی در مرز جنون داشته، در نقش اد گین به چیزی فراتر از بازیگری معمول دست یافته است؛ او در این فصل، نه تنها نقش یک قاتل سریالی را اجرا میکند، بلکه با ظرافت و درونیسازی خیرهکننده، به خود هیولا بدل میشود. او به خوبی بر جزئیات تمرکز داشته است و حتی نوع بیان، میمیک صورت و حرکات بدنش متناسب است با شخصیت اد گین. حتی به طرز عجیبی، در برخی مواقع، بازی هونام باعث میشود که ما نه تنها او را باور کنیم، بلکه حتی در مواردی با او همدلی و همذاتپنداری کنیم! مسئلهی عجیبی که شاید تنها با بازی این بازیگر ممکن بود رخ دهد. علاوه بر این بازیگر شخصیت مادر اد گین نیز با اینکه حضور کوتاه و مختصری دارد، اما قوی عمل میکند و به خوبی میتواند مادر چنین قاتلی را به ما نشان دهد و به ما بگوید که چرا اد گین به این اد گینی که ما میشناسیم تبدیل شده است.

بیتردید یکی از بخشهایی که فصل سوم سریال Monster در آن موفق ظاهر میشود، فیلمبرداری و نورپردازی کمنظیرش است؛ عناصری که نهتنها در خدمت روایت، بلکه در خدمت ساختار روانشناختی اثر قرار گرفتهاند. از همان دقایق نخست سریال، انتخاب زاویههای دوربین و نوع قاببندیها به شکل هوشمندانهای ما را وارد ذهن آشفتهی اد گین میکند. لنزهای تله و زوایای نزدیک چنان طراحی شدهاند که حس خفگی و حبس در ذهن جنایتکار را القا کنند؛ درواقع هر قاب، همانقدر که زیباست، ناامن و بیمارگونه نیز به نظر میرسد. نور در این فصل نقش روایتگر را ایفا میکند. در خانهی اد گین، نور زرد، سبز و چرکآلود با سایههایی سنگین در گوشههای قاب دیده میشود؛ سایههایی که با هر حرکت دوربین انگار به زندگی خود ادامه میدهند و تبدیل به استعارهای از دوزخ درونی شخصیت میشوند. در مقابل، صحنههایی که یادآور حضور مادر او هستند، از نور سفید و سرد بهره میبرند، گویی روح مادر، همچنان بر خانه و ذهن او سایه انداخته است. این تضادهای نوری باعث میشود تا مرز میان گذشته و حال، واقعیت و تصور، پیوسته در ذهن مخاطب جابهجا شود و سریال رنگی از وهم و رویا به خود بگیرد. از سوی دیگر، چهرهپردازی (گریم) نیز نقطهی درخشان دیگری در فصل سوم Monster است. تیم گریم به طرز حرفهای توانسته میان واقعگرایی و حالت نمادین، تعادل برقرار کند. چهرهی اد گین با پوستی رنگپریده، چشمانی فرو رفته و لبهایی خشکشده، در هر نما تصویری از جانفرسودگی و خلأ روانی را تداعی میکند. گریم نه تلاش دارد او را یک «هیولای هالیوودی» کند، نه یک مجرم عادی؛ بلکه انسانی است با چهرهای که میتواند هر روز از کنارمان بگذرد. در کنار آن، گریم اجساد و آثار خشونت نیز با دقتی بالا و در عین حال کنترلشده ساخته شده تا مرز میان نمایش خشونت و بزرگنمایی آن حفظ شود. در مجموع، تیم فنی سریال – به ویژه فیلمبردار و طراح نور – موفق شدهاند اثری خلق کنند که حتی اگر فیلمنامه در بخشهایی دچار آشفتگی شود، این جلوههای بصری بهتنهایی ارزش تماشای آن را حفظ کنند. این فصل Monster را باید نمونهای درخشان از استفادهی هوشمندانهی تکنیکهای تصویری برای تقویت لایههای روانی شخصیتها دانست؛ تصویری از جنون، ترس و سقوط انسانی که با ظرافت و زیبایی ساخته شده است. همچنین سریال «هیولا» سکانس خوب کم ندارد؛ سکانسهای جذاب و قوی زیادی دارد که بیشتر این سکانسها به واسطهی بازی خوب هونام و به ویژه فیلمبرداری و پالت رنگی درست اثر میدرخشند.

با مروری بر نقاط عطف و مسیر پرفراز و نشیب فصل سوم Monster، میتوان به این نتیجه رسید که این اثر یک «شاهکار بدون نقص» نیست، اما قطعاً در میان تولیدات اخیر سینمایی و سریالی، یک اثر ضروری برای تماشا محسوب میشود. آشفتگیهای روایی و تکرار افراطی خشونت، نقاطی هستند که تیم سازنده میتوانست با کنترل بیشتری آنها را مدیریت کند و در این صورت، اثر از صرفاً «جذابیت» به «کمال» نزدیک میشد. اما آنچه باعث میشود بیننده نهایی، علیرغم این ایرادات، از تماشای آن پشیمان نشود، پیروزی فرم بر محتوا است. بازی تحسینبرانگیز چارلی هونام، که خود به تنهایی وزن یک فصل را به دوش میکشد، در کنار جلوههای بصری خیرهکنندهی فیلمبرداری و نورپردازی، چنان عمقی به شخصیتپردازی بخشیده که مخاطب را وادار به تحمل حفرههای داستانی میکند. در نهایت، اگر Monster را نه به عنوان یک مستند وفادار به واقعیت، بلکه به عنوان یک مطالعهی هنرمندانه از روانپریشی ببینیم، ارزش خود را پیدا میکند. این سریال به ما نشان میدهد که چگونه یک تیم فنی میتواند با زبان تصویر، تاریکترین زوایای ذهن انسان را ترسیم کند. فصل سوم Monster نهایتاً یک تجربهی متناقض و پارادوکسگونه است؛ اثری که همزمان آزار دهنده، گاهی خسته کننده، اما در لحظاتی ناب، کوبنده و فراموشنشدنی است. این تضاد، خود بزرگترین دلیل برای تماشای آن است. همچنین اگر در کمال تعجب تا به حال مواجههای با سینمای هیچکاک نداشتهاید و فیلم «روانی» را ندیدهاید، حالا فرصت خوبی برای این است که با دیدن این فیلم شاهکار معنای واقعی یک فیلم پرتعلیق و ترسناک را درک کنید. میشود ساعتها از هیچکاک و فیلم روانی نوشت اما اکنون میتوانید به بهانهی فصل تازهی سریال Monster، ابتدا سری به مُتل نورمن بیتسِ روانی بزنید و سپس اگر جان سالم به در بردید به سمت اد گینِ هیولا بروید.
امتیاز نویسنده به سریال: ۸ از ۱۰
دیدگاهتان را بنویسید