«کمی به گرگور ضربه زد و تازه وقتی که او را بدون اینکه مقاومتی نشان بدهد به نقطه دیگری هل داد، متوجه موضوع شد. در اتاق خواب را چارتاق باز کرد و در تاریکی با تمام قوا فریاد زد: بیایید ببینید، نفله شده؛ آنجا افتاده، بالکل مرده!» از کتاب مسخ، شاهکار بیبدیل فرانتس کافکا

«فرانکشتاین» آخرین ساخته گیرمو دلتورو کارگردان مکزیکی برنده اسکار است که از رمانی به همین نام نوشته مری شلی اقتباس شده است. دلتورو که در سالهای اخیر با ساخت دو فیلم «شکل آب» و استاپموشن «پینوکیو» توجهاتی زیادی را به خود جلب کرد، بار دیگر دست روی موضوعی بحثبرانگیز گذاشته که در سال ۲۰۲۳ یورگوس لانتیموس، فیلمساز مشهور یونانی در فیلم «بیچارگان» با شکلی متفاوت به آن پرداخته بود. اما از لحاظ فرمیک، «فرانکشتاینِ» دلتورو هیچ سنخیتی با «بیچارگانِ» لانتیموس ندارد و در عوض دارای شباهتهای زیادی با اثر اسکار گرفته خود یعنی فیلم «شکل آب» است. در این مقاله قصد داریم به بررسی آثار دلتورو و شباهتها و اختلافات آن با مدیوم داستانی کلاسیک که کارگردان بهشدت تحت تاثیر آن است، بپردازیم.

قبل از ورود به بررسی جزئیات این فیلم که بسیار مهم و قابل بحث است، لازم میدانم اندکی در خصوص کلیات آن و موضوعات تکنیکال این اثر صحبت کنیم. «فرانکشتاین» در بحث فضاسازی بسیار موفق عمل میکند. استفاده از جلوههای ویژه در کنار گریم و پوشش مناسب کاراکترها، نسبتی میان محیط و شخصیتهای داستان برقرار میکند که دوره زمانی مد نظر کارگردان را بهخوبی میسازد و آن را در ذهن مخاطب باورپذیر میکند. از کشتی گیرافتاده در یخ که ویکتور فرانکشتاین (با بازی اسکار آیزاک) به آن پناه میبرد تا محیط دوران کودکی و آزمایشگاه محل کار او، همگی فضایی را خلق میکنند که موفق میشود بیننده را در بطن داستان قرار دهد. مورد دیگری که دلتورو بهخوبی از عهده آن برمیآید، سطح علمی فیلم است. فرانکشتاین دانشمند است بنابراین نیاز است که شخصیت علمی او در این اثر ساخته شود تا مخاطب آنتاگونیست (یا بهتر است بگوییم شرور) داستان را باور کند. از طرف دیگر این علم نباید بهقدری گسترده شود تا جنبه هنری اثر را کنار بزند و فرم سینمایی آن را نابود کند. کارگردان موفق میشود توازنی میان این دو امر مهم ایجاد کند تا بیننده با یک اثر علمی تخیلیِ «سینمایی» روبهرو شود.
فیلم «فرانکشتاین» دیالوگهای خوبی دارد. جملات قصار زیادی از دهان کاراکترها بیان میشود اما چون کارگردان در بحث شخصیتپردازی موفق عمل میکند، هیچ کدام از این دیالوگها شعاری نشده و کاملا اندازه دهان کاراکتر گوینده آن است. اما یکی از مسائلی مهمی که فرم روایی فیلم را دچار مشکل میکند، چگونگی روایت داستان است. بخش عمده داستان از طریق فلشبک و مرور خاطرات دو شخصیت خیر و شر فیلم بازگو میشود. در تمامی مدیومهای داستانی، زمانی میتوان روایت خطی را شکست که منطقی پشت این قضیه باشد. این امر که فیلم در پایان داستان آغاز شود و سپس به زمان گذشته بازگردد، باید المانی را وارد اثر کند که در صورت بیان آن با روایت خطی، به فرم آن آسیب برساند. دلتورو کارگردان صاحب سبکی است و قطعا به این موضوع اشراف دارد. این نوع روایت در ابتدای فیلم از «مخلوق فرانکشتاین» (با بازی جیکوب الوردی) موجود خبیثی میسازد که به انسانها آسیب میزند اما با جلو رفتن داستان، جنبه انسانی این کاراکتر شکل میگیرد و به پروتاگونیست تبدیل میشود.

این امر در دیگر اثر تحسینبرانگیز دلتورو یعنی فیلم «شکل آب» نیز تکرار شده است. در آنجا نیز پروتاگونیست داستان (مرد دوزیست) در ابتدا با قطع کردن انگشتان کاراکتر استرکلند، با چهره خشنی به مخاطب معرفی میشود. بنابراین کارگردان برای فرم روایی اثرش منطقی قائل است و همواره «خیر» را از درون «شر» بیرون میکشد. او حتی در «فرانکشتاین» پا را از این امر فراتر گذاشته و «خیرِ» داستانش را مخلوق «شر» میکند. اما مشکلی که با این نوع روایت به فرم داستان وارد میشود، عدم ارتباط مخاطب با پروتاگونیست است. در واقع کارگردان نیمی از زمان فیلم را از دست میدهد تا بیننده را سمپات شخصیت داستانش کند. دلتورو واضحا تحت تاثیر آثار کافکا، علیالخصوص داستان «مسخ» است. در «مسخ» نیز با حشرهای انسانی طرف هستیم که همانند آثار این کارگردان، تحت ظلم و ستم انسانهای اطرافش قرار گرفته است. اما فرق کافکا و دلتورو در این است که کافکا از همان ابتدا، داستان را در کنار موجود عجیبالخلقهاش آغاز میکند و همین امر باعث میشود، حس همذاتپنداری خواننده با قهرمان داستان شکل بگیرد تا بتواند ماجرا را با او تجربه کند. اما فاصلهگذاریِ ابتدایی میان کاراکتر و مخاطب در آثار دلتورو، این فرصت را از بیننده میگیرد و ممکن است همذاتپنداری او تا پایان داستان نیز با کاراکتر عجیبالخلقهاش تکمیل نشود. البته این امر که ایرادات کار این کارگردان در مقایسه با هنرمندی مثل کافکا عیان میشود هرگز نشانههای ضعیف بودن اثرش نیست، بلکه بالعکس او بهقدری هنرمندانه تحت تاثیر کافکا قرار گرفته که آثارش قابلیت قیاس با آثار این هنرمند بزرگ را پیدا کردهاند.
«فرانکشتاین» با آنکه فیلم خوبی است اما بهوضوح از دیگر اثر دلتورو یعنی «شکل آب» ضعیفتر است. در هر دو فیلم، هر دو کاراکتر «خیرِ» عجیبالخلقه داستان به المانی نیاز دارند که انسانیت درون آنها را بیدار کند تا عامل ارتباطی میانشان با محیط انسانها برقرار شود. در این اثر، وظیفه این امر به عهده کاراکتر الیزابت (با بازی میا گاث) است که اولین نشانههای محبت را به مخلوق فرانکشتاین بروز میدهد. اما مشکل آنجایی است که داستان فیلم بهقدر کافی به این کاراکتر نمیپردازد تا شخصیتپردازی شود. شخصیت الیزابت ابتدا باید ساخته شود تا انسانیتی که در نسبت با مخلوق فرانکشتاین ایجاد میکند برای مخاطب باورپذیر شود. اما او هیچگاه به یک شخصیت مستقل که بتواند فرم انسانی فیلم را شکل دهد، تبدیل نمیشود، درست برعکس کاراکتر الیسا در فیلم «شکل آب». الیسا در آنجا نقش اصلی را برعهده دارد. دوربین کارگردان همواره کنار او است. خانه، محیط کار، ارتباط با همسایه و تمامی لحظات زندگی او را ثبت میکند و شخصیت انسانیاش در همین فضاها و روابط است که شکل میگیرد و زمانی که به یک شخصیت مستقل انسانی تبدیل میشود، انسانیت مرد دوزیست را برانگیخته میکند. الیزابت و الیسا شباهتهای زیادی با یکدیگر دارند. هر دو اهل هنر هستند، یکی ساز مینوازد و دیگری علاقهمند به سینما است و چه جالب که کارگردان با عنصر انسانی هنر، انسانیت کاراکترش را شخصیتپردازی میکند. هر دو در مقابل تعرض شرور داستان به جسم خود مقاومت میکنند و هر دو برای موجود عجیبالخلقه دل میسوزانند. اما نوع روایت مناسب در «شکل آب» از الیسا یک شخصیت انسانی مستقل میسازد و عدم وجود آن در «فرانکشتاین»، الیزابت را به یک ماکت انسانی تبدیل میکند.

بر خلاف الیزابت، کاراکتر شرور داستان یعنی ویکتور کاملا شکل میگیرد و شخصیتپردازی میشود. اختلاف شخصیتی و حتی فرمیک ملموسی میان کاراکتر «شرِ» این فیلم با استرکلندِ «شکل آب» وجود دارد. دلتورو فیلم «فرانکشتاین» را حول محور ویکتور شکل داده و حتی نام اثر همنام او است. اما در «شکل آب»، کاراکتر استرکلند با آنکه کاملا شخصیتپردازی میشود اما محوریت ویکتور را ندارد. مخاطب ویکتور را از دوران کودکیاش میبیند، زمانی که عشق و علاقهای میان او و مادرش برقرار بود و پدری که با شخصیتی شیطانی او را مورد آزار قرار میداد. عملا ویکتور تا قبل از مواجهه با الیزابت و خلق مخلوق فرانکشتاین سمپات مخاطب است. اما استرکلند در ابتدای فیلم «شکل آب» با چماقی خونین به مخاطب معرفی میشود. فیزیک انسانی دارد اما کوچکترین انسانیتی در وجودش احساس نمیشود. خانواده دارد اما ارتباط خانوادگی خیر. نه حس پدرانگی منتقل میکند و نه ارتباطش با همسرش شکل میگیرد. استرکلند «شر مطلق» است و به همین خاطر اگر هر سرنوشتی به غیر از آن مرگ فجیع نصیب او میشد، فرم فیلم را نابود میکرد. اما جنبههای انسانی شخصیت ویکتور در دوران نوجوانی و حتی در پایان داستان که حاضر است برای نجات جان سرنشینان کشتی، خود را تسلیم مخلوق فرانکشتاین کند، از او آنتاگونیستی در فرم نمایشنامههای یونان باستان و آثار سوفوکلس علیالخصوص «آنتیگونه» میسازد که شرور را در پایان داستان برای مخاطب ترحمبرانگیز میکند و به همین دلیل است که ویکتور بر خلاف استرکلند با بوسه و جمله «میبخشمتِ» مخلوقش به کام مرگ میرود. شبیه کاری که داستایفسکی در رمان «جنایت و مکافات» با شخصیت مارمالادوف انجام میدهد و دخترش سونیا در لحظه مرگ پدر از تمامی تقصیرات او گذر میکند. کارگردانی که ادبیات خوانده باشد، اینچنین فرم انسانی آثار بزرگانی از جمله سوفوکلس، داستایفسکی و کافکا را در مدیوم سینما به تصویر میکشد، بدون آنکه مثل بعضی از فیلمسازان که شاید گذرشان هم به ادبیات نخورده باشد، در پایان آثار ضد هنری خود، نام لیستی از کتابهای بزرگ تاریخ را میآورند و اثرشان را برگرفته از آنها میدانند!

از معدود نقاط قوت «فرانکشتاین» نسبت به فیلم «شکل آب» مسیری است که مخلوق فرانکشتاین برای رسیدن به آگاهی و مهمتر از آن انسانیت، طی میکند. او با خروج از آزمایشگاه ویکتور به جهانی وارد میشود که در آن انسان میبیند، حیوان میبیند، گیاه میبیند و در یک کلام طبیعت میبیند. همین حضور در طبیعت است که روح او را پرورش میدهد و انسانیتش را بیدار میکند. «روح جنگل» بهترین لقبی است که پیرمرد نابینا به او اعطا میکند. نقطه قوت فیلم در طبیعتی است که دلتورو خلق میکند. طبیعت فیلم «فرانکشتاین» به مدینه فاضلهای تبدیل نمیشود که مخلوق فرانکشتاین را در آغوش خود جای دهد، گاهی آرام است و گاهی خشن. گوزنها به محبتش پاسخ میدهند اما گرگها به او حملهور میشوند. پیرمرد نابینای جنگل او را پذیرا است اما پسرانش به او شلیک میکنند. بنابراین جهان بیرون آزمایشگاه که مخلوق فرانکشتاین در او قدم میگذارد و اولین مواجهه او با محیط بیرونی است هرگز اتوپیایی نمیشود. جهان خلق شده دلتورو نسبت عمیقی با جهان واقعی دارد و جنبه مثبت آن است که از مخلوق فرانکشتاین یک انسان میسازد. درست بر خلاف جهان یک دست سیاه فیلم «بیچارگان» که قهرمان داستانش در مواجهه با آن، مهمترین چیزی که میآموزد، رابطه بیحد و مرز جنسی است. مخلوق فرانکشتاین در کنار زندگی با پیرمرد نابینا، کتابخوان میشود و این امر تاثیری روی او میگذارد که در پایان اثر با انسانیت او مواجه هستیم. بلا باکسترِ «بیچارگان» نیز در کشتی کتابخوان میشود اما تنها چیزی که نصیبش نمیشود انسانیت است. همانطور که در مقدمه نقد عنوان کردم «فرانکشتاین» فقط از لحاظ موضوع شبیه به «بیچارگانِ» لانتیموس است و از لحاظ فرم بهکلی با آن مغایرت دارد زیرا دنیای لانتیموس، بهکلی سیاه و آلوده است و نهتنها انسان که انسانیتی نیز در آن مشاهده نمیشود. زمانی که کارگردان (دلتورو) کتاب خوانده باشد، تاثیر آن در آثارش به این شکل نمایان است.
مخلوقات کافکایی دلتورو که همانند شخصیت گرگور زامزای داستان «مسخ» ظاهری غیر انسانی اما روحی انسانی دارند با قهرمان داستان «مسخ» و حتی با یکدیگر دارای تفاوتهای قابل بحثی هستند. اولین تفاوت عمده که پیشتر نیز راجعبه آن صحبت کردیم، مربوط به فرم روایی اثر است. گرگور زامزا از همان ابتدای کتاب که تبدیل به حشره میشود دارای شخصیتی سمپاتیک است، درست بر خلاف مرد دوزیست که در ارتباط با الیسا وجه انسانیاش نمایان میشود و مخلوق فرانکشتاین که تا آغاز پرده دوم فیلم، همذاتپنداری مخاطب را برنمیانگیزد. در دنیایی که کافکا خلق میکند، انسانی باقی نمیماند اما انسانیت پابرجا است. حتی گرته (خواهر گرگور) که در ابتدای داستان برادر مسخ شدهاش را همراهی میکند، در نهایت به نقطهای میرسد که آرزوی مرگ او را میکند. اما در دنیای دلتورو، انسانیت تنها محدود به موجود مسخ شده نمیشود، انسانها نیز هنوز رنگ و بوی انسانیت با خود به همراه دارند. الیزابت، مادر ویکتور، ناخدای کشتی و پیرمرد نابینای جنگل در «فرانکشتاین» روح انسانی دارند. الیسا نیز با کمک و انسانیت همکار، همسایه و دکتر آزمایشگاه موفق به نجات مرد دوزیست در فیلم «شکل آب» میشود. کافکا بدبین (شاید هم واقعبین) است اما بدبینی او هرگز ضد فرم و هنر نیست زیرا انسانیت را همچنان زنده و سمپات میبیند. دلتورو با عینکی خوشبینانهتر به دنیا مینگرد و انسانیت را همراه با انسان و در وجود او بازیابی میکند.

تفاوت دیگر مخلوقات دلتورو نسبت به گرگور رمان «مسخ» در نوع کنششان است. مرد دوزیست و مخلوق فرانکشتاین علاوه بر کنش انسانی، دارای قدرت فیزیکی نیز هستند اما از این توان معمولا در راه انسانیاش بهره میجویند. مخلوق فرانکشتاین با نیروی بدنیاش، گرگهایی که به پیرمرد نابینای جنگل حملهور میشوند را میکشد و به ناخدا کمک میکند تا کشتی را از بند یخ آزاد کند. مرد دوزیست نیز از قدرت خود استفاده میکند و استرکلند را از بین میبرد. بنابراین قدرت فیزیکی آنها تبدیل به کنش فیزیکی میشود. اما حشره داستان کافکا توانی ندارد تا از خود دفاع کند. تمام قدرت هجومیاش صدایی است که در هنگام عصبانیت از خود ساطع میکند و همین نبود توان فیزیکی باعث آسیب دیدن و در نهایت مرگش میشود. این مسئله در ارتباط با سایر پروتاگونیستهای کتابهای مرتبط با این فیلم قابل مشاهده است. سونیای رمان جنایت و مکافات، دختری آرام است که حتی قادر نیست در خصوص تهمت ناروای دزدی نیز از خود دفاع کند. کاراکتر آنتیگونه در نمایشنامه «آنتیگونه» نیز توانی برای مبارزه فیزیکی ندارد. در واقع دلتورو با خلق کاراکترهای نیرومند طغیانی میکند بر فرم داستانی ادبیات کلاسیک. این طغیان هرگز به ضد کلاسیکها تبدیل نمیشود زیرا خودش برگرفته از آنها است. شورشی است که جنبه انتقامی دارد. انتقام برای کمک به قهرمانان ادبیات کلاسیک که نگذارد «شرِ» داستان به آنها آسیب برساند. اما تفاوت دیگری بین قهرمانان دلتورو و دنیای کلاسیک وجود دارد. مخلوق فرانکشتاین و مرد دوزیست زمانی کار خیر میکنند که خیری دیده باشند. مخلوق فرانکشتاین تحت تاثیر رفتار محبتآمیز پیرمرد نابینای جنگل به او و خانوادهاش کمک میکند، زمانی کشتی را از بند یخ آزاد میکند که ناخدای کشتی جانش را نجات میدهد. مرد دوزیست نیز با تقدیم تخممرغهای الیسا با او همراه میشود. اما قهرمانان دنیای کلاسیک دنبال جبران محبت نیستند بلکه محبت در ذات آنها است. گرگورِ داستان «مسخ» تصمیم دارد خواهرش را با هزینه خودش موسیقیدان کند، بدون آنکه نفعی برایش داشته باشد. سونیای «جنایت و مکافات» از جسم و جان خود میگذرد تا برادر و خواهران ناتنیاش گرسنه نمانند و آنتیگونه جان خود را از دست میدهد تا جنازه برادرش به خاک سپرده شود. بنابراین با اینکه دلتورو قهرمانان داستانش را نیرومند میکند و با این کار طغیانی بر فرم داستانهای کلاسیک ارائه میدهد اما باز هم در زورآزمایی با آنها شکست میخورد و قهرمانانش در بعد انسانی و کنش انسانی در مقابل کلاسیکها کم میآورند.
امتیاز نویسنده به فیلم: ۷ از ۱۰
دیدگاهتان را بنویسید