اگر بخواهیم به دنبال آثار سینمایی بگردیم که به نحوه نگارش یک اثر بزرگ ادبی پرداخته باشند، تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمیرسد. این نوع آثار، از دو منظر ارزشمند هستند: هم از نگاه سینمایی و هم ادبی. زمانی که سازندگان اثر در تحقق این دو جنبه موفق باشند، نه تنها مخاطبان سینمایی با ادبیاتِ فراموششده یا کمتر خواندهشده آشنا میشوند، بلکه علاقهمندان به رمان و داستان نیز به تجربه این اثر بر پرده سینما ترغیب میشوند.
کارگردان «در دست دانته»، در تازهترین پروژهاش به موضوعی ظاهرا پیچیده اما جذاب پرداخته است. اگر او در تحقق این امر بزرگ موفق باشد، موفقیتش پرطنین و غیر قابل انکار خواهد بود و اگر شکست بخورد، تاسفی بزرگ بر دل علاقهمندان سینما و ادبیات خواهد گذاشت.
نیک توشس، نویسنده و مترجمی است که در صدد ترجمه اثر سترگ دانته، «کمدی الهی» است؛ اثری که هیچ دستنوشتهای از آن باقی نمانده است. اما روزی با کشف یک نسخه نادر و واقعی از دستنوشته دانته در یکی از کتابخانههای ایتالیا، زندگی توشس دچار تغییرات بازگشتناپذیری میشود.
جولیان اشنابل، کارگردان و فیلمنامهنویس ۷۳ ساله آمریکایی، پیش از ورود به سینما به عنوان نقاش شناخته میشد. او در دهه ۱۹۸۰ با آثار نئواکسپرسیونیستی خود، به ویژه نقاشیهایی که در آنها از بشقابهای شکسته سرامیکی استفاده میکرد، توجه جهانی را به سمت خود جلب کرد. او در سال ۱۹۹۶ با فیلم «باسکیت» وارد دنیای سینما شد و پس از آن آثاری چون «پیش از آغاز شب» (۲۰۰۰)، «لباس غواصی و پروانه» (۲۰۰۷) ، «میرال» (۲۰۱۰) و «بر دروازه ابدیت» محصول ۲۰۱۲، که درباره ونگوک است را کارگردانی کرد که هرکدام در نوع خود مورد توجه منتقدان و مخاطبان قرار گرفتند. سبک او ترکیبی از زیباییشناسی هنری و روایتهای انسانی است. او در طول این سالها جوایز متعددی از جمله گلدن گلوب و نامزدی اسکار بهترین کارگردانی را کسب کرده است. در سال ۲۰۲۵، «در دست دانته» در جشنواره ونیز مورد تشویق قرار گرفت و خود اشنابل نیز بهعنوان فیلمسازی با تخیلی بیپایان و نگاهی هنری، جایزه «Glory to the Filmmaker» را دریافت کرد.
قصه «در دست دانته» ویژه و تاریخچهدار است. کارگردان اثر، به سراغ اقتباس از رمان نیک توشس رفته است. این رمان در سال ۲۰۰۲ منتشر شد و او بعد از ۲۳ سال آن را با همان عنوان رمان تبدیل به اثر حاضر کرد. آنچه در سناریوی «در دست دانته» در درجه اول خودنمایی میکند بازگویی دو ماجرای موازی است. پیرنگ اول، ماجرای پرسوناژ اصلی، نیک توشس است. نیک توشس همان نامی را دارد که نویسنده رمان دارد و گویی این انتخابِ نویسندهِ رمان، نشانی از سفر درونی و ذهنی خود خالق اثر در پی این روایت و سرگذشت تاریخی است.
داستان توشس در زمان معاصر میگذرد. او را از همان ابتدا به عنوان یک نویسنده و مترجم صاحب فکر و سلیقه مشخص میشناسیم. او ویراستارها را نقد میکند و سرسختی خودش در به اختیار قرار دادن نوشتهاش به بقیه را به رخ میکشد. حتی از نویسنده آمریکایی ویلیام فاکنر هم نقل قول میکند تا حرفهایی که میزند پشتوانهای قوی داشته و غیر قابل رد کردن باشد. توشس زندگی یکنواختی دارد. آخرین پروژهاش این است که «کمدی الهی» دانته را ترجمه کند. کاری بس دشوار و زمانبر که با افتخار از آن حرف میزند.
نیک اما در این میان متوجه کشفی میشود. گویا برای اولین بار دستنوشتهای از دانته پیدا شده است. دانتهای که هیچ دستنوشتهای از او موجود نبوده، حال نسخه کامل «کمدی الهی» به قلم او در یکی از کتابخانههای دورافتادهِ ورنا ایتالیا پیدا شده است. هرچند پرسوناژ اصلی اثر از این امر بیاطلاع بوده اما تخصص نسبی و علاقه او نسبت به دانته او را همراه با لوئیس وارد ماجرای دزدی این اثر ارزشمند چند صد میلیون دلاری میکند. اینکه ادامه قصه چه میشود بیشتر از لحاظ روایی میتواند اهمیت داشته باشد اما از نظر سینمایی و هدفی که خالق این اثر سینمایی قصد رسیدن به آن داشته، کمتر جای بحث دارد.
در سفر نیک توشس به ایتالیا و ماجراهای زنجیروار آن است که ما وارد دنیای دانته میشویم. گویا تا زمانی که بیینده کاملا برای حضور در این دنیا آمادگی نیافته فیلمساز تنها در صحنههایی در حد چند ثانیه پیشنمایشی از آن دنیا به او نشان میدهد اما او را کاملا وارد آن نمیکند. با گذر حدود ۵۰ دقیقه از ۱۶۰ دقیقه زمان فیلم، بیینده صبور که تا بدینجا آن را تحمل کرده جایزهاش را میگیرد و وارد دنیای دانته در حدود ۷۰۰ سال قبل میشود. روایت دانته اما نسبت به روایت امروزی طبیعتا ابعادی تاریخی و شاعرانه نیز به خود میگیرد. در آنجاست که سرگذشت همسر و معشوقه دانته را میشنویم و میبینیم. حتی بیینده ناآگاه نسبت به این داستان نیز ممکن است کمی به این فضا علاقه نشان دهد. دانته اما برای سرودن «کمدی الهی» راه درازی در پیش دارد. او توسط پاپ وقت تبعید و نوشتههایش توسط مرشدش رد میشود؛ در نهایت در نتیجه ناامیدی نوشتههایش را به دریا میافکند. اما این سفر صرفا یک سفر کاملا درونی نیست. بلکه به ابعاد بیرونی همچون همسر دانته و رابطه ویژه و عرفانی او با مرشدش نیز تاحدودی پرداخته شده است.
اشنابل دائما در طول ساختهاش، در حال گره زدن و ارتباط برقرارکردن بین مفاهیم مشترک بین دو قصه است. زمانی که بحث عشق دانته به معشوقهاش بئاتریس مطرح میشود و همچنین بیعلاقگی او به همسرش، به زمان معاصر بازمیگردیم و آن مفاهیم را در شخصیتهای مشخص طرح داستانی معاصر نیز میبینیم. گویا او قصد داشته هر مفهوم را در هر دو بخش و به مثابه یکدیگر بهکار ببرد و اشاره کند به یکسانی مرگ، عشق، خیانت، قدرت در هر دو عصر و دوره.
کاری که کارگردان به همراه توشسِ نویسنده انجام دادهاند در باطن ساده اما در ظاهر پیچیده است. چرا که داستانها کاملا میتوانند دنیای منحصر به فرد خود را داشته باشند (و دارند) اما نوع تدوین انتخابشده این امکان را به وجود آورده که این دو قصه مانند یک رشته DNA در هم گره بخورد و نقاط مشترک آنها به سختی لمس و دیده شود. اگر نویسندگان این دو روایت را تبدیل به دو قسمت از یک سریال یا دو فیلم سینمایی میکردند، تاثیر هر کدام به وضوح بیشتر میشد. به وضوح مشخص است با وجود ارتباطپذیری بهتر نسبت به اثر حاضر، اما محصولی معمولیتر و شاید کمتر بحثبرانگیز میشد.
اما اگر بخواهیم دقیقتر به نقد این سناریو بپردازیم نکات فراوانی برای اشاره وجود دارد. به عنوان نمونه کارگردان از بازیگرهای مشابهای برای پرسوناژهایی با ویژگیهایی مشابه در دو دنیای موازی استفاده کرده است. این انتخاب این ادعا را که هر کاراکتر در زمان معاصر یک همزاد از زمان دانته است را کاملا میتواند ثابت کند. همچنین اشنابل به غنای دراماتیک اثر توجهی نداشته و بیشتر نگاهش به ابعاد شاعرانه و درگیری پرسوناژها مخصوصا دانته و توشس که هردو توسط یک بازیگر بازی میشوند در دنیای درونی خودشان بوده است. این موضوع سبب شده تصاویر هر کدام از ماجراها به شکلی زنجیروار، مستقل و درگیرکننده جان و بُعد نگیرند. در نتیجه وقتی یک پیرنگ غنای کافی برای زیست در دنیای سینما را نداشته باشد پیوند زدنش به پیرنگی دیگر و به همان اندازه ناقص، نتیجه مطلوبی نخواهد داشت.
بد نیست به ساختار روایی اثر هم اشاره کرد. رفت و برگشتهای متعدد میان دو پیرنگ، گاهی بیش از اندازه پرت و ناهماهنگاند. بیننده در طول شرح سرگذشت، در هر لحظه ممکن است در دل یک خرده پیرنگ قرار بگیرد که قرار است بخشی از پازل توشس را کامل کند. از سمتی باید توجه کرد که اثر از بینندهاش زمان میخواهد تا با کنار هم گذاشتن تکههای پازل یک شمای کلی بسازد و شاید بتواند مخاطبش را علاقهمند به پیگیری کند. برای نمونه، توشس را میبینیم که مشغول نوشتن است، سپس به خاطراتش رجوع میکند و ممکن است در طی این خاطره وارد خرده داستان دیگری شود و در نهایت دوباره به نقطه اول برگردد. این تکرارهای رفت و برگشتی، تمرکز و یکدستی را از بین میبرد و اجازه نمیدهد روایت روی یک محور قابل اتکا پیش برود. اما صحنههایی هم وجود دارند که از نظر بازی با دیالوگ حداقل ارزشمند و تا حدودی جذاباند؛ بخصوص در صحنههایی که لوئیس حضور دارد؛ اما چه فایده که چنین لحظاتی به کل اثر وحدت نمیبخشند و نمیتوانند مخاطب را برای نزدیک به سه ساعت مشتاق نگه دارند.
در مجموع، «در دست دانته» برای علاقهمندان به ادبیات و به ویژه دوستداران دانته میتواند جذاب باشد، چرا که مملو از ارجاعات به شعر و فلسفه است. اما در مقام یک ماجرای سینمایی، نه از انسجام و ریتم کافی برخوردار است، نه گرهافکنی و گرهگشایی روشنی دارد. نیت تصویریکردن چنین داستانی توسط فیلمساز نیز بیشتر به عنوان یک تجربه بلندپروازانه و به مقصودنرسیده باقی میماند تا یک دستاورد موفق.
شاید همه در این موضوع متحدالقول باشند که دلیل سر و صداها و توجههای بیشمار به این فیلم، حضور بازیگران و شاید بهتر باشد بگوییم ستارههای سینما، در نقشهای متعدد است؛ از نقشهای اصلی تا حتی نقشهای فرعیِ چند ثانیهای. به همین دلیل کمی به بازیگران و پرسوناژهایشان میپردازیم:
اولین و اصلیترین بازیگر، اسکار آیزاک است. او نقش توشس و دانته را بازی میکند. همانطور که اشاره شد، بازیگرانی که دو نقش دارند، نقشهایشان تقریبا در یک دنیای واحد قرار دارد. دنیای توشس و دانته نیز از نظر نوع نگاهشان به دنیا، دغدغهها و عشقورزیها و ارزشها شباهتهای فراوانی به یکدیگر دارد. توشس شاید نسخه مدرنتر و امروزیتر از دانته باشد که در گیر و دار زندگی قرن بیستویکمی کمی تغییر کرده است. به عنوان نمونهای برای تشابه این دو نقش، وقتی توشس در ایتالیا به سراغ خانهای میرود که منشیاش، ژولیتا (با بازی گل گدوت) آماده کرده، اعتراف میکند که آن محیط برایش آشناست. حتی رابطه او با ژولیتا بر همان تشابه شخصیتی استوار است؛ تشابهی که پرسوناژ دیگر گل گدوت، به نام جِما، در روایت دانته نیز با نقش همسر او تکرار میشود. این انتخابهای اشنابل را میتوان بازی آگاهانه او با ذهن تماشاگر دانست؛ ایجاد حس آشناپنداری مداوم که مخاطب را در فضایی مابین دو خط داستانی نگه میدارد تا در نتیجه پیام خودش را منتقل کند.
جرارد باتلر نیز که در نقش لوئیس با نیک توشس رابطهای دائما تنشزا و پر از درگیری دارد، در بخش مربوط به قصه دانته در نقش پاپ بونیفاسیو ظاهر میشود. گویی این درگیریهای شخصی و ادبی میان نیک و لوئیس در زمان معاصر، ریشهای تاریخی در ماجرای تبعید دانته توسط پاپ دارد. این انتخاب نشان میدهد خالق کوشیده تضادها و کشمکشهای بنیادین را در هر دو روایت بازتاب دهد.
اما بدون تردید یکی از درخشانترین حضورها در این عنوان متعلق به آلپاچینو است. او که در نقش دایی نیک نوجوان ظاهر میشود، با وجود زمان کوتاه حضورش، تاثیری عمیق و صمیمانه بر لحظات ابتدایی میگذارد. بازی پاچینو محوکننده است؛ وقتی او را در تنها صحنهای که حضور دارد، گفتوگو با برادرزادهاش میبینیم، تمام حواس مخاطب به سوی متانت، آرامش و شمردگی او در بیان تکتک کلمات کشیده میشود. حضوری که نه تنها خستهکننده نیست، بلکه میتوان قاطعانه گفت اگر سکانسهای بیشتری هم به او اختصاص داده میشد، باز هم تماشاگر را دلزده یا خسته نمیکرد. در بازی او ریزهکاریها و حتی طنزهای ظریفی وجود دارد که کیفیت لحظهها را بالا میبرد.
از سوی دیگر، کارگردان/نویسنده بهجای پرداخت عمیق به کاراکترهای فرعی، تلاش کرده این خلا را با استفاده از نامهای بزرگ پر کند. حضور کوتاه اما باشکوه مارتین اسکورسیزی در نقش مرشد دانته نمونه بارز همین انتخاب است. او نقش استادی دلسوز و بلندمرتبه را ایفا میکند؛ حضوری که برای مخاطبانی که هویت بازیگر را میشناسند، لایهای فَرارَوایی ایجاد میکند و برای کسانی هم که نمیدانند، همچنان جذابیت و وقار لازم را دارد. همین شیوه برای جیسون موموآ نیز به کار رفته؛ نقشی کوتاه اما پررنگ به عنوان وارث کدخدای شهری که توشس در آن به سرقت دستنوشته اقدام میکند.
اگرچه آیزاک، گدوت، جان مالکوویچ و سایر بازیگران، بازیهای درخشان و لایق جایزهای از خود به نمایش نمیگذارند، اما قطعا حضور آنها تاثیرگذار و مانع سقوط این اقتباس به سطحی پایینتر شده است. بازیها در بسیاری از لحظات باورپذیرند و کشمکشهای شخصی یا تاریخی کاراکترها را منتقل میکنند، اما مشکل اصلی در جای دیگری است: قالب فیلم و روایت پراکندهاش اجازه نمیدهد این بازیها به اوج برسند یا شخصیتها رشد و تکامل لازم را پیدا کنند. در واقع انگیزهها و مسیر تحول بسیاری از کاراکترهای فرعی مبهم باقی میماند و حتی با وجود ستارههایی در این نقشها، «در دست دانته» به وحدت دراماتیک نمیرسد. با این همه، دیدن آلپاچینوی بزرگ، اسکورسیزی دوستداشتنی، یا سفر پر پیچ و خم آیزاک به دنبال دستنوشته و همسرش (ژولیتا/جِما) تجربهای دیدنی و جذاب است. حضور این چهرهها اگرچه جای پرداخت عمیق را نمیگیرد، اما همچون لحظههای درخشان در تاریکی، ارزش این ماجراجویی سینمایی را بالا نگه میدارند.
هر چه که در «In The Hand of Dante» میپسندیم یا نمیپسندیم، مستقیما به هدایت اثر برمیگردد و درباره کارگردانی صحبتهای زیادی میتوان کرد. نخست باید انتخاب چنین موضوعی را از سوی جولیان اشنابل ستود؛ موضوعی که کمتر فیلمسازی سراغ آن رفته است و دلیلش هم ساده است: احتمال بالای شکست. اقتباس از آثار ادبی و پرداختن به زندگی نویسندگان و شاعران عزلتگزیده، معمولا به سناریوهایی محکم و پرجزئیات نیاز دارد تا بتوان از دل زندگی درونی هنرمندان و روند خلق آثارشان، فیلمی جذاب و قابل ستایش ساخت. نمونههای موفق در این حوزه کماند؛ شاید یکی از نزدیکترین آنها «ساعتها» ساخته استیون دالدری باشد، اما حتی این مقایسه هم نمیتواند اثر اشنابل را همسنگ جلوه دهد، چرا که زبان بصری و انتخابهای فرمی او متفاوت و ویژه است.
نقاش سابق که بیشتر با عنوانهایی چون «باسکیت» و «لباس غواصی و پروانه» شناخته میشود، پیشینهای در پرداختن به زندگی هنرمندان دارد. « لباس غواصی و پروانه » درباره ژان دومینیک بوبی، نمونهای است از اینکه چگونه توانسته با استفاده از زبان بصری خاص خود، تجربه زیست در بدن و ذهن فردی ناتوان را به تصویر بکشد و تحسین جهانی به دست آورد. همین پیشینه باعث شد توقع از «در دست دانته» بالا باشد. اما تفاوت عمده اینجاست که در آثار قبلیاش، سازنده موفق شد با ریتم، میزانسن و فرم روایی، دنیایی تازه خلق کند؛ در حالی که این بار پیچیدگی سطحی ساختار دراماتیک و دوپارهبودن پیرنگ، مانع رسیدن به همان تاثیرگذاری شده است.
در «In The Hand of Dante» داستان معاصر با تصاویری سیاهوسفید و قابهای عریض تعریف میشود و روایت دانته با قابهای مربعیتر و رنگی. این انتخاب در نگاه نخست میتواند هوشمندانه جلوه کند؛ تاکیدی بر فاصله تاریخی و معنایی دو جهان. اما در عمل این تمهید بصری تازه و بدیع نیست و در تاریخ سینما بارها تکرار شده است. بدتر آنکه در اینجا، به جای آنکه منجر به درک تازهای شود، به پیچیدگی بیدلیل و خودآگاهانه تبدیل شده و بیشتر حاصل تدوینی ناپخته است تا یک نوآوری سینمایی. نقاط عطف دو سرگذشت چنان به هم گره نخوردهاند که تغییر فرمت تصویری برای تماشاگر معنادار و برانگیزاننده باشد.
از نظر میزانسن و انتخاب نماها، گاهی به شدت متاثر از زبان نقاشی هستند؛ قابهایی طولانی، ترکیببندیهای پرجزئیات و تاکید بر ایستایی تصویر. این انتخابها اگرچه یادآور پیشینه هنری اشنابل بهعنوان نقاش است، اما به ریتم کند و کشدار ساختهاش دامن زده است. سکانسهای طولانی با نریشنهای درونی نیک توشس، ریتم اثر را چنان کند میکنند که حتی مخاطب علاقهمند به سینمای هنری هم ممکن است از نفس بیفتد. طولِ زمانِ حدودِ دو ساعت و چهل دقیقه، این مشکل را دوچندان کرده و تحمل آن را دشوار میسازد.
باید اذعان کرد که جسارت سازنده در انتخاب سوژه قابل ستایش است. او دوباره نشان داده علاقهمند به جهان هنرمندان و نویسندگان است و در پی خلق لحظاتی شاعرانه و فلسفی روی پرده است. اما برخلاف «لباس غواصی و پروانه» که در آن فرم و محتوا بهطرزی درخشان در هم تنیده شده بودند، در اینجا فرمی پیچیده بر محتوایی ناپخته سوار شده است. نهایتا «In The Hand of Dante» از منظر کارگردانی تلاشی بلندپروازانه است؛ اما ضعف در انسجام، کندی ریتم و استفاده نادرست از تمهیدات تصویری، مانع شده این اقتباس به جایگاه شایستهاش برسد. در کارنامه اشنابل، آخرین ساختهاش بیش از آنکه ادامهای بر موفقیتهای گذشته باشد، تجربهای ناقص و بحثبرانگیز است.
تصویربردای اثر بخش مهمی از هویت بصریاش را شکل میدهد، هرچند نتیجه همیشه یکدست و متوازن نیست. دوربین در روایت معاصر اغلب روی دست است و آزادانه به دنبال بازیگران حرکت میکند. در حالی که در روایت دانته سعی شده مطابق با سکون و ریتم زندگی آن زمان از دوربینهایی با تحرک کمتر استفاده شود. این انتخاب در لحظاتی انرژی و پویایی مورد نیاز را به صحنهها میدهد، اما در مواردی هم باعث میشود تمرکز از روایت و درام برداشته شود و توجه بیش از حد روی حضور ستارهها قرار گیرد. گاها حرکات مکرر زوم و جابهجاییهای سریع دوربین این حقیقت را برملا میکند که نگاه کارگردان/نویسنده بیشتر معطوف به نمایش حضور بازیگران بوده تا خلق ریتمی پایدار و کنترلشده.
نورپردازی و قاببندی در دو الگو متمایز میتواند از نظر مفهومی جالب باشد و به تفکیک دو جهان کمک کند، اما در اجرا همیشه نتیجه تازهای به همراه ندارد. گاهی این تغییر قالب صرفا جنبه فرمی پیدا میکند و ارتباط روشنی با پیشرفت درام برقرار نمیسازد. استفادهی پراکنده از تصاویر آرشیوی نیز گرچه به تنوع بصری کمک میکند، اما گاهی بیش از حد پراکنده و کماثر به نظر میرسد. پالت رنگی و جلوههای بصری هم در همین مسیر حرکت میکنند. سیاهوسفیدها میتوانند فضای سنگینتر و تاملبرانگیزتری بسازند و تصاویر رنگی در روایت دانته ظرفیت شاعرانهای دارند، اما به دلیل تکرار و تغییرات نامنسجم، این ظرفیتها همیشه بالفعل نمیشوند. با این وجود، در برخی صحنهها نورپردازی کیفیت بصری ویژهای به فیلم میدهد و نشان میدهد که نگاه زیباییشناسانه هنوز در لحظاتی موثر است.
در مجموع در تصویربرداری هم نقاط قوت قابل توجه وجود دارد و هم کاستیهایی که مانع از انسجام کامل میشوند. انتخابهای فرمی شجاعانهاند و در برخی لحظات به خلق تصاویر چشمنواز منجر میشوند، اما همیشه در خدمت قصهگویی قرار نمیگیرند و همین باعث میشود نتیجه نهایی بیش از آنکه یکدست باشد، ترکیبی از صحنههای تکهتکهشده و پراکنده جلوه کند.
فیلم «در دست دانته» در لایه زیرین خود به پیوند میان ادبیات، عشق و جستوجوی حقیقت میپردازد؛ حداقل قصدش این است. فیلمساز میکوشد نشان دهد که دغدغههای انسانی، از مرگ و ایمان و عشق گرفته تا خیانت و قدرت، در همه زمانها یکسان باقی میمانند. هنر و ادبیات همان چیزی است که چون «کمدی الهی» دانته پلی میان گذشته و حال میسازد و امکان اندیشیدن ابدی در زندگی و معنایش را فراهم میکند. اما باید اعتراف کرد این مفهوم گرچه زیباست اما در قالب سینما بسیار سخت حاصل میشود. اشنابل گامی به سوی آن برداشت اما شک دارم بتوان آن را اثر هنری موفقی دانست. در نتیجه این اثر طولانی را به همه پیشنهاد نمیکنم؛ مگر اینکه عاشق ادبیات، دانته، ستارههای سینما، اسکورسیزی و نوعی سینمای اروپایی آرام باشید. اگر تصمیم گرفتید تماشا کنید فقط و فقط صبوری کنید.
امتیاز نویسنده: ۵ از ۱۰
طراحی و اجرا :
وین تم
هر گونه کپی برداری از طرح قالب یا مطالب پیگرد قانونی خواهد داشت ، کلیه حقوق این وب سایت متعلق به وب سایت تک فان است
دیدگاهتان را بنویسید