بعضی از فیلمها ممکن است تمام اِلمانهای سینمایی را داشته باشند: میزانسن درست، بازیهای عمیق و تاثیرگذار، داستان درگیرکننده، دیالوگهای شنیدنی و هزاران جزئیات دیگر. اما کافی است از یک عنصر اساسی خالی باشند: «حس». «حس» چیزی فراتر از تکنیک و اجراست؛ آن لحظه ناب شوخطبعی، درک ظرافتهای زندگی یا لحظات ویژهای است که تجربه انسانی را زنده میکند. اگر خالق اثر چیزی از آن نداشته باشد، یعنی نگاه او فاقد دقت و نکتهبینی لازم برای یک کارگردان باشد، نتیجه کار، هر چقدر هم تکنیکی باشد، سرد و خشک خواهد بود. سوال اصلی این است: آیا فیلم «اپوس» توانسته با استفاده و بهره از مهارتهای سینمایی این «حس» را درک و به بیننده منتقل کند؟ در این نقد، دقیقا به دنبال پاسخ همین پرسش هستیم.
«اپوس» روایت بازگشت دوباره خواننده افسانهای پاپ، آلفرد مورتی (با بازی جان مالکوویچ)، به صحنه است. او بعد از سه دهه دوری، گروهی از خبرنگاران و شخصیتهای رسانهای را به عمارتش دعوت میکند. در این میان، آریل (با بازی ایو ادبری)، خبرنگار جوان و جاهطلب، فرصت را طلایی میبیند تا با نوشتن از این بازگشت بزرگ، شهرتی برای خودش دستوپا کند. اما حضور یک فرقه مرموز به نام «Levelists» و مرگ مشکوک یکی از مهمانان، خیلی سریع همه چیز را وارد مسیر تاریک و بیپایان میکند.
«Opus» اولین تجربه بلند مارک آنتونی گرین در مقام کارگردان و نویسنده است. گرین پیش از این بیشتر به عنوان روزنامهنگار و نویسنده در حوزه مد و فرهنگ شناخته میشد و حالا با این فیلم اولین گام جدیاش را در سینما برداشته است. فیلم در سال ۲۰۲۳ در نیومکزیکو فیلمبرداری شد و نخستین بار در بخش نیمهشب جشنواره ساندنس ۲۰۲۵ به نمایش درآمد. توزیع آن نیز بر عهده A24 بود.
اگر بخواهیم صادق باشیم، «اپوس» حتی در ابتداییترین تعریف یک فیلمنامه هم نمیگنجد. چیزی که پیشروی چشمانمان میبینیم بیشتر شبیه مُشتی یادداشت پراکنده است که بدون هیچ نظم و انسجامی به هم چسبیده شدهاند. فیلم قصهای درباره خبرنگاری جاهطلب و بازگشت یک خواننده افسانهای را دستمایه خودش قرار داده، اما هیچکدام از این دو خط داستانی آنچنان به هم گره نمیخورند که تبدیل به یک تجربه استثنایی و ویژه شود.
شخصیت اصلی، آریل، از همان ابتدا هدف مشخصی دارد: میخواهد از طریق نوشتن درباره آدمهای مشهور برای خودش جایگاهی پیدا کند. تا اینجای کار بد نیست. اما مشکل اینجاست که فیلمنامه هیچوقت به مسیر او وضوح نمیدهد. انگار شخصیت بیجهت وسط یک تعداد آدم بیهویت پرتاب شده است و فقط تماشاچی قرار است شاهد ادعاهای او در قالب دیالوگ برای رسیدن به عنوان مدنظرش باشد. در طول سناریو اساسا هیچ پیشرفتی دیده نمیشود، هیچ تحول و نقطه عطفی وجود ندارد و حتی انگیزه ساده شهرتطلبی هم به قدری بیجان و بیتوجه پرداخت شده که حس نمیشود شخصیت واقعا دنبال چیزی باشد که ادعایش را دارد.
از سویی دیگر، بازگشت مورتی بعد از سی سال باید تبدیل به قلب تپنده داستان شود. اما چهچیزی نصیب تماشاگران میشود؟ یک سری صحنههای باسمهای، دیالوگهای لوس و انگیزههای نصفهنیمه که نه جذابیتی دارند و نه حتی منطقی. انگار تمام این ایده صرفا به زور به فیلم تزریق شده تا کاراکتر اصلی به شکلی معجزهوار راه رسیدن به آرزویش را پیدا کند. در واقع نه اهمیتی به گذشته مورتی داده میشود و نه به آینده کاری او. او فقط یک اسم بزرگ، تنها برای کاراکترهای فیلم است و فاقد هیچ تاثیری بر مخاطب.
گرهافکنیها و موقعیتهای تعلیقآور هم چیزی بیشتر از سراب نیستند. فرقه مرموزی با نام ویژه «Levelists» عملا هیچ تهدید واقعی یا معنایی تاثیرگذاری برای تماشاگر ندارد. در واقع آنها تعدای آدم با لباس یکشکل هستند که در راهروهای عمارت مورتی پرسه میزنند و قصد ایجاد وحشت و هیجان را در بیینده دارند. اما نتیجه؟ به جای ترس یا تعلیق، صرفا این حس را به تماشاگر منتقل میکنند که تایمی که صرف فیلم کرده است مطلقا هدر رفته است. حتی زمانی که یکی از شخصیتها کشته میشود، فیلمنامه عملا هیچ کاری برای برجسته کردن اهمیت این اتفاق نمیکند. مرگ مانند خطی کشیده شده بر آب رسم و بلافاصله محو میشود.
ریتم داستان هم به طرز فاجعهباری خراب و غیرقابل تحمل است. از همان نیم ساعت ابتدایی معلوم است که قرار بر این است تا انتها در یک مرداب بیپایان و خستهکننده گیر کنیم. البته این مرداب نتیجه تسلط گرین بر اصول فیلمنامه نیست بلکه ناشی از نابلدی اوست که زمان برای تماشاگر به شکل عذابآور جلو میرود. از سویی عیبهایی چون نداشتن هیچ اوج و هیچ افتوخیزی و همچنین تعریف روایت مانند نوار کهنهای که صدایش ناواضح و گنگ است پیش میرود. قابل حدس و پیشبینی است که دیالوگها هم دقیقا در همین راستا عمل میکنند: پرحرفیهای بیهدف، جملههایی که فقط برای پر کردن زمان صحنهها کوتاه و بلند نوشته شدهاند و مکالماتی که به قدری الکن و بیروح هستند که هر لحظه امکان دارد بیینده از خِیرِ نداشته تماشای فیلم بگذرد.
بزرگترین مشکل اینجاست که سناریوی «اپوس» نه به خودش وفادار است و نه به ژانری که ادعا میکند به آن تعلق دارد. نه یک درام جدی اجتماعی میشود، نه یک وحشت معمایی و نه حتی یک کمدی سیاه. فقط ترکیبی نیمبند از همهچیز است که هیچوقت تبدیل به چیز بخصوصی که بتوان آن را یک اثر هنری، سینما یا حداقل یک فیلم سرگرمکننده نامید، نمیشود. داستان در نهایت یک ملغمه بیهویت باقی میماند؛ چیزی که حتی نمیفهمیم چرا ساخته شده و چرا باید تحملش کنیم.
اگر بخواهیم یک لیست از شخصیتهای «اپوس» تهیه کنیم، نتیجه چیزی جز مجموعهای از تیپهای کاریکاتوری و بدردنخور نخواهد بود. فیلم حتی به خودش زحمت نمیدهد تا به آدمهای خودش جان بدهد یا کاری کند که بیینده ذرهای از نظر ذهنی درگیرشان شود.
آریل، خبرنگار جوان، قرار است مرکز روایت باشد. او جاهطلبی مشخصی دارد. اما انگیزه ساده و قابلفهم او در فیلم تبدیل به یک پوسته توخالی میشود. هیچ صحنهای وجود ندارد که واقعا نشان بدهد این دختر در کشمکش یا تصمیم سختی قرار دارد یا حتی به شکلی جدی به دنبال هدفش است. در عوض ما بجای مواجه با یک شخصیت زنده، با یک آدم مکانیکی روبهرو هستیم که فقط برای پر کردن قابها اینور و آنور پرسه میزند. در نتیجه ایو ادبری، با وجود استعداد و پیشینه موفقش (بردن جایزه گلدن گلوب)، در این فیلم گرفتار فیلمنامهای شده است که به او اجازه هیچ کاری را نمیدهد. او تلاش میکند جدی و پرانرژی به نظر برسد و حداقل تاثیری بگذارد، اما وقتی دیالوگها بیمعنی و موقعیتها بیمنطق باشند، هیچ بازیگری نمیتواند معجزه کند.
مورتی، ستاره پاپی که بعد از سی سال قرار است با شکوه برگردد، شاید روی کاغذ جذابترین عنصر داستان باشد. اما «Opus» حتی یک لحظه هم نمیتواند عظمت یا کاریزمای یک اسطوره موسیقی را به تصویر بکشد تا بدین طریق مخاطب را به دیدن و ملاقات با او به انتظار بکشاند. با اینکه جان مالکویچ بازیگر بزرگ و اثرگذاری است اما میتواند وزنهای برای فیلم باشد. پرسوناژ مورتی نه هیجانانگیز است و نه الهامبخش و نه حتی ترسناک. فقط پیرمردی سردرگم است که در دل یک روایت بیجان رها شده است. جان مالکویچ با وجود داشتن پتانسیل برای قوتبخشیدن به فیلم، انگار میداند که میان چه فاجعهای گیر کرده است و بالفعل کردن این پتانسیل امری بعید به نظر میرسد. در واقع بازیاش بیشتر شبیه اجرایی از روی وظیفه است تا یک نقش جدی.
شخصیتهای فرعی هم چیزی فراتر از سیاهیلشکر نیستند. یک مجری تلویزیونی، یک اینفلوئنسر، یک عکاس پاپاراتزی و چند نقش دیگر. همه آنها فقط برای پر کردن جای خالی به عمارت مورتی یا شاید عمارت فیلم دعوت شدهاند و هیچکدام در داستان نقشی ندارند؛ حداقل عاری از نقشی که بیینده بتواند درک کند. بقیه بازیگران هم چیزی فراتر از ظاهرشدنها و محوشدنهای پشت سر هم ارائه نمیدهند. وقتی حتی مرگ یکی از این شخصیتها کوچکترین تاثیری در روایت یا در احساس تماشاگر نمیگذارد، روشن است که نویسنده/کارگردان هیچ درکی از مفهوم پرداخت شخصیت ندارد.
به طور خلاصه، «اپوس» در شخصیتپردازی و بازیگری هم مثل همه بخشهای دیگرش هدر رفته است. هیچ کاراکتری وجود ندارد که بخواهیم اندکی دنبالش کنیم و دوستش بداریم؛ هیچ لحظهای نیست که با کسی همذاتپنداری کنیم و البته هیچ بازیگری هم نیست که بخواهد (و بتواند) بار فیلم را به دوش بکشد. همهچیز در سطح میماند؛ یخزده و بیاثر.
اگر یک فیلم جایی برای نشان دادن هویت واقعیاش داشته باشد و خودش را لو بدهد، در کارگردانی است. «اپوس» از همان لحظه اول نشان میدهد که چیزی به اسم هویت و شخصیت و البته اصالت در وجودش نیست. مارک آنتونی گرین، که اولین تجربه بلندش را با این فیلم رقم میزند، به جای اینکه یک نگاه مشخص و سبک قابل تشخیص به فیلم بدهد، همهچیز را با بیسلیقگی مطلق در هم قاطی میکند و تحویل تماشاگرانش میدهد.
نقدهای دیگری که به فیلم گرین میتوان وارد کرد این است که فیلم هیچوقت نمیتواند فضا بسازد. قرار است عمارت مورتی یک مکان رازآلود و تهدیدکننده باشد، اما کارگردانی به قدری بیحال و بیذوق است که همهچیز شبیه یک لوکیشن معمولی تلویزیونی به نظر میرسد. حتی صحنههایی که قصد ایجاد تعلیق را دارند، بهخاطر انتخابهای بیجا در قاببندی و نورپردازی، بیشتر شبیه تمرین دانشجویی در یک کلاس فیلمسازی میشوند.
گرین به وضوح تلاش کرده است «Opus» را در ردیف آثاری مثل «Get Out» یا «Midsommar» قرار بدهد؛ آثاری که در آنها ترس و طنز اجتماعی با هم ترکیب میشوند. اما مشکل اینجاست که این هیجان مفرط از تماشای این آثار، به هیچوجه منتج به یک نتیجه قابلقبول نشده است. در «اپوس» نه طنزی وجود دارد که نیش و کنایهای بزند و نه تعلیقی که بیننده را تکان بدهد. صرفا حرکات تقلیدی توخالی وجود داره که بیشتر به کپیهای ارزانقیمت شباهت دارند.
از همه بدتر، بیانگیزگی کلی فضاست. فیلم نه انرژی دارد و نه ریتم. کارگردانی نه تنها در هدایت بازیگران شکست میخورد، بلکه در خلق کوچکترین لحظات بهیادماندنی هم ناکام میماند. انگار گرین فقط یک لیست از چیزهایی که در فیلم هیجانانگیز باید باشد را برداشته و سعی کرده همه را کنار هم بچیند؛ بدون اینکه بفهمد چرا و چگونه باید استفاده بشوند. در نهایت اولین اثر بلند گرین، یک تمرین تصویری است که نه سبکی داره، نه امضایی، نه حتی ذرهای خلاقیت. او حتی بلد نیست به درستی کپی و تقلید کند.
فیلمبرداری تامی مَداکس آپشو در «اپوس» یکی از خستهکنندهترین و کلیشهایترین بخشهای آن است و به جای اینکه به روایت جان بدهد، مدام آن را سنگینتر و بیجانتر میکند. دوربین بیش از نصف فیلم روی اورشولدرهای تکراری قفل شده است؛ نماهایی که هیچ بار معنایی یا زیباییشناسیای ندارند و فقط باعث خستگی چشمها میشوند شخصیتها حرف میزنند و دوربین بیهدف پشت شانهشان حرکت میکند، بیآنکه چیزی به درک ما از موقعیت یا فضای داستان اضافه شود.
هر از گاهی فیلم برای تنوع به سراغ زوماوتهای عمودی و نماهای پرنده میرود تا عمارت مورتی را از بالا نشان دهد. اما این نماها هم نه فضا خلق میکنند و نه حس تهدید یا تعلیقی میسازند. بیشتر شبیه کارتپستالهایی بیربطاند که به زور به متن چسبانده شدهاند. نمونه دیگری از همین دست، نمای POV راننده اتوبوس یا بعضی از کاراکترهای دیگر است؛ جایی که ظاهرا قصد دارد حس ورود به جهانی غریب را القا کند، اما فقط یک تصویر کشدار و پوچ تحویل مخاطب میدهد.
حتی در لحظاتی که دوربین به سراغ نماهای نزدیک میرود هم اوضاع بهتر نمیشود. چهره شخصیتها یا در تاریکی غیرطبیعی و غیرقابلقبول گم میشود یا زیر نورپردازی تخت و بیروح قرار میگیرد. نتیجه این است که هیچوقت حس تماشای یک تصویر سینمایی به مخاطب منتقل نمیشود؛ بیشتر انگار در حال دیدن تیزرهای تبلیغاتی دستچندم هستیم.
از سویی هیچ حذفگرایی یا مینیمالیسمی هم دیده نمیشود. هیچ قابی با هدف به یاد ماندن ساخته نمیشود. حرکتهای دوربین یا انتخاب زاویهها هدفی ندارند و صرفا مشغول اضافه کردن تصاویر بیاثر به فیلم هستند. در نهایت، فیلمبرداری «اپوس» نه تنها کمکی به روایت نمیکند، بلکه تجربه دیدن فیلم را به یک شکنجه بصری تبدیل میکند.
اگر قرار باشد یکی از آزاردهندهترین عناصر «اپوس» را انتخاب کنیم، بیتردید موسیقی و صداگذاری آن است. فیلم مدام تلاش میکند با تکیه بر قطعاتی که ترکیبی از دیسکو و پاپ هستند، فضایی مثلا خاص بسازد. اما این تلاش بیشتر شبیه یک شوخی بیمزه است. موسیقی نه تنها هیچ هماهنگی با فضای قصه ندارد، بلکه مدام حواس مخاطب را پرت میکند. به جای اینکه همراه با داستان پیش برود، مثل یک وصله ناجور روی روایت مینشیند. نمونه بارز این مشکل، اجراهای خود مورتی است. او روی صحنه میآید، آهنگهایی شنگول و سطحی اجرا میکند و فیلم سعی دارد از این طریق نوعی فضای سوررئال ایجاد کند. اما وقتی هیچ زمینهسازی دراماتیکی وجود ندارد، این صحنهها فقط توی ذوق میزنند. موسیقی نه جذاب است و نه متناظر با حال و هوای داستان. بیشتر شبیه کنسرتی اتفاقی است که وسط یک فیلم خستهکننده پخش شود.
صداگذاری هم دست کمی از موسیقی ندارد. افکتهای صوتی هیچ بار روایی یا احساسی ندارند. صداهای محیط، قدمها، زمزمهها همه مصنوعی و بیروحاند. در سکانسهایی که قرار است تعلیق یا ترس ایجاد شود، صدا به جای کمک به فضا، آن را لوس و مضحک میکند. در جاهایی که موسیقی قطع میشود، سکوت هم هیچ معنایی پیدا نمیکند، چون فیلم از قبل موفق نشده فضایی بسازد که این سکوت تاثیرگذار باشد.
در مجموع، موسیقی و صداگذاری «اپوس» تجربه تماشای فیلم را بهبود نمیدهند و آن را به شکلی قابلتوجه بدتر هم میکنند. آهنگها بیربط به محتوا و سطحیاند، صداگذاری سرد و بیجان است و در نهایت نتیجه چیزی جز پسزمینهای اعصابخردکن نیست که فیلم را بیشتر به قهقرا میبرد.
«اپوس» ادعا میکند که قرار است درباره شهرت، رسانه و فرقهگرایی حرف بزند یا حداقل اشاراتی داشته باشد. از همان ابتدا تظاهر میکند میخواهد نقدی اجتماعی بر جهان قرن ۲۱ باشد؛ جایی که آدمها برای دیدهشدن دست به هر کاری میزنند و سلبریتیها با فرقههای عجیب اطرافشان به یک جور خداگونگی تصنعی دست پیدا میکنند. اما مشکل اینجاست که فیلم هیچوقت نمیتواند این مضامین را که بزرگتر و سنگینتر از ابعاد فیلم است، به چیزی جدی و قابل لمس تبدیل کند. همهچیز در سطح باقی میماند: چند اشاره ناقص به رسانه، چند دیالوگ کلیشهای دربارهی شهرت و چند تصویر کاریکاتوری از پیروان یک فرقه. فیلم نه جراتش را دارد وارد لایههای عمیقتر شود، نه حتی میتواند سرگرم کند. ادعای نمادگرایی و زیرمتن دارد، اما در واقع نه هوش آن را دارد و نه توان پرداختش را.
در نهایت «اپوس» فیلمی است که هیچچیز برای ارائه ندارد. نه داستان دارد، نه شخصیت، نه کارگردانی، نه حتی موسیقی درستوحسابی. تماشای آن نه تجربهای منحصربهفرد است، نه حتی یک سرگرمی دمدستی برای پر کردن وقت. بیشتر شبیه یک شکنجه دو ساعته است که آدم مدام از خودش میپرسد «برای چه چیزی ساخته شده؟» و هیچ پاسخی پیدا نمیکند.
تماشای این اثر نه تنها وقتتان را تلف میکند، بلکه اعصابتان را هم خرد میکند. اگر میخواهید یک فضای رازآلود درست را تجربه کنید، دهها نمونه بهتر وجود دارد. اگر تنها قصد دارید سرگرم شوید، این فیلم آخرین گزینهای است که باید به آن فکر کنید. «اپوس» چیزی جز یک شکست و سقوط کامل نیست؛ سقوطی که حتی نمیتواند سقوط جذابی هم باشد.
امتیاز نویسنده: ۱ از ۱۰
طراحی و اجرا :
وین تم
هر گونه کپی برداری از طرح قالب یا مطالب پیگرد قانونی خواهد داشت ، کلیه حقوق این وب سایت متعلق به وب سایت تک فان است
دیدگاهتان را بنویسید