سریال پیکی بلایندرز در نگاه اول سریالی گانگستری به نظر میآید که هیچ معنا و مفهوم خاصی ندارد اما وقتی در عمق سریال و شخصیتها دقیق میشوید، درسهای زیادی یاد میگیرید. در ادامه به درسهای زندگی میپردازیم که از این سریال گرفته میشوند.
مرگ جان شلبی (با بازی جو کول) بیش از یک تراژدی ساده بود؛ گویی عمدا برای این رخ داده بود تا به بینندگان نشان دهد معنای واقعی «در کنار هم بودن» چیست. پیکی بلایندرز همیشه مثل یک واحد نظامی عمل میکردند و جان یکی از وفادارترین اعضای این ماشین بود. اما عشق او به اِزم (با بازی آیمی-فیون ادواردز) باعث شد قضاوتش مخدوش شود؛ او مرز میان عشق و بقا را گم کرده بود و هرگز بهطور واقعی نیاموخت که احساسات به تنهایی نمیتوانند در بحرانها از انسان محافظت کنند.
وقتی جان در کمین کشته شد، این فقط از دست دادن یک برادر نبود؛ بلکه ضعف خانواده را آشکار کرد، زمانی که سپر اتحادشان ترک برداشت، چیزی که تقریبا همیشه اجتنابناپذیر است. اما آنچه خانواده را واقعا قوی میکند، سرعت بازگشت آنهاست. در آن لحظه، تامی (کیلین مورفی) و آرتور (پل اندرسون) فهمیدند که بقا به قدرت فردی وابسته نیست، بلکه به حفظ نزدیکی برادران و حرکت کردن به عنوان یک واحد بستگی دارد. جان متأسفانه مشغول بود و نتوانست تماس تامی را پاسخ دهد.
شلبیها هیچگاه به تنهایی شکستناپذیر نبودند، اما در کنار هم میتوانستند با هر کسی مقابله کنند، از بیلی کیمبر (چارلی کرید-مایلز) گرفته تا لوکا چانگرتا (آدریان برودی). این همان درس واقعی است: حلقه اطرافیان شما سپرتان است. مهم نیست چقدر خود را قوی میدانید؛ افراد اطرافتان اغلب تعیین میکنند که شما بالا میروید یا سقوط میکنید. و وقتی آن سپر میشکند، بقا تبدیل به مسئلهای زمانبندی شده میشود.
وقتی تامی شلبی با بیلی کیمبر رودررو شد، ماجرا فقط تصاحب مسیرهای مسابقه بیرمنگام نبود؛ این یک درس استادانه در انتخاب هوشمندانه نبردها بود. تامی هیچگاه به خاطر غرور به دنبال درگیری نمیرفت. او ابتدا مذاکره میکرد، ریسکها را سنجیده و تنها زمانی که کیمبر او را به گوشهای فشار داد، ضربه کشندهای زد که تعادل قدرت را برای همیشه تغییر داد.
نبوغ تامی در کنترل و صبرش نهفته بود. او میدانست که جنگیدن در هر فرصت، سریعترین راه برای فرسودگی است، اما اجتناب از هر مبارزه هم شما را به طعمه تبدیل میکند. سقوط کیمبر ناشی از غرورش بود؛ او فکر میکرد تامی فقط یک اوباش خیابانی است که بیش از حد توانش بازی میکند. اما آرامش تامی، تواناییاش در محاسبه زمان مناسب برای عقبنشینی و زمان حمله، مرگبارتر از تکبر کیمبر عمل کرد.
حتی وقتی تامی خم شد تا سکهای را بردارد و این کار باعث عصبانیت جان و آرتور شد، هدفش تنها اجتناب از درگیری تا زمانی بود که پیروزی اجتنابناپذیر شود.
تامی شلبی با جنگ، با جانهایی که گرفته بود و با ارواحی که هیچگاه آرامش به او نمیدادند، دست به گریبان بود. او مینوشید، سیگار میکشید، شبها بیدار میماند و نمیتوانست ذهنش را آرام کند. اما به جای اینکه ناامید شود خود را در جاهطلبی بیوقفه غرق کرد. شبهای بیخوابیاش سوختی شد که امپراتوریاش را پیش میراند، قطعهقطعه و معامله به معامله.
ما مردی را میبینیم که نمیتواند از تاریکی درونش فرار کند، اما با نیروی ارادهاش از آن پیشی میگیرد. در حالی که دیگران زیر بار تراژدی فرو میریزند، تامی درد را به حرکت تبدیل کرد. این به ما میآموزد که موفقیت نیازمند یک آغاز پاک نیست؛ نیازمند توانایی ادامه دادن است، حتی وقتی روحتان سنگین است. شما منتظر نمیمانید تا زندگی کامل شود تا پیش بروید؛ بلکه با زخمتان پیش میروید و سریع میسازید، قبل از اینکه زمان تمام شود.
از همان فصل اول، مشخص بود که شلبیها بزرگترین باند بیرمنگام نیستند. بیلی کیمبر نیروی انسانی، پول و نفوذ تثبیتشده داشت. اما تامی شلبی چیزی را میدانست که کیمبر هیچگاه نفهمید: وقتی بقا در میان است، مغز از زور قویتر است.
تامی به جای اینکه بیپروا به جنگها هجوم ببرد، اتحادها ساخت، رقبایش را دستکاری کرد و هر حرکت را مثل یک استاد بزرگ شطرنج بازی کرد. او پیروزیهای کوچک، مثل تصاحب مسیرهای مسابقه و عقد قرارداد با آلفی سولومونز (با بازی تام هاردی)، را به اهرمی تبدیل کرد که باندش را غیرقابل لمس ساخت. همه اینها استراتژی محض بود که با صبر آمیخته شده بود.
درسی که میآموزیم این است که اندازه مهم نیست؛ قدرت واقعی در استراتژی است. در هر بازی قدرت، جایگاه و موقعیت از حجم و تعداد اهمیت بیشتری دارد. شلبیها به ما یادآوری میکنند که جاهطلبی بدون حساب و کتاب، خودکشی است؛ اما جاهطلبی با آیندهنگری، قوانین کل میز بازی را بازنویسی میکند.
آرتور شلبی، بزرگترین برادر، باید رهبر پیکی بلایندرز میبود. اما مبارزه او با اعتیاد، وضوح ذهن و قدرت تصمیمگیریاش را از او گرفت. در لحظاتی که تامی به ثبات آرتور نیاز داشت، او درگیر خشم، از دست دادن کنترل و آشوب بود. به همین دلیل بود که مسئولیت رهبری به تامی محول شد، هرچند آرتور از نظر سن و مقام برتر بود.
استراتژی آرتور این بود که قدرت داشت اما انضباط نداشت. اعتیادهایش قضاوت او را مبهم کرده و او را در مواقع حساس، تکانشی و غیرقابل اعتماد کرده بود. امپراتوری تامی زنده ماند نه به این دلیل که آرتور بزرگترین برادر بود، بلکه به این دلیل که ذهن تامی کافی شفاف بود تا هر حرکت را محاسبه کند. حتی وقتی آرتور مانند سگی دیوانه رفتار میکرد، تامی مطمئن شد که خانواده او را به عنوان یک قدرت ببینند، نه یک معتاد.
درس این داستان تلخ اما واقعی است: اعتیاد صندلیتان در میز تصمیمگیری را از شما میگیرد. رهبری نه از سن و ترتیب تولد و نه از زور حاصل میشود، بلکه از وضوح ذهن، خودکنترلی و توانایی پیشبینی سه حرکت بعدی ناشی میشود. بدون این ویژگیها، حتی قویترین مرد هم به یک نقطه ضعف تبدیل میشود.
لوکا چانگرتا با یک هدف وارد بیرمنگام شد: نابود کردن شلبیها. او نیروی انسانی، پول و حمایت بیرحمانه مافیا را در اختیار داشت. روی کاغذ، باید تامی را خرد میکرد. اما لوکا یک اشتباه کشنده انجام داد؛ او دشمن را دستکم گرفت. فکر میکرد شلبیها فقط یک باند خیابانی هستند که در یک شهر صنعتی بازیهای خانوادگی میکنند، غافل از اینکه تامی برای حرکت ده گام جلوتر ساخته شده بود. تامی طوری طراحی شده بود که دشمنی قویتر از خود را شناسایی کند و سپس با استراتژی خالص او را پشت سر بگذارد.
این دشمنی، سقوط لوکا را رقم زد. تامی با فریب، توافقهای پشت پرده، حذفهای هوشمندانه و وفاداری غیرقابل پیشبینی آلفی سولومونز مافیا را دور زد و با ایجاد اتحاد با رقبای بزرگتر، بازی را به نفع خود تغییر داد. لوکا فکر میکرد ترس و زور، شهر را به او وا میدهد، اما تامی از غرور او نقطه ضعف ساخت. همان لحظهای که لوکا شلبیها را دستکم گرفت، کارش تمام شده بود.
درس این ماجرا ساده و در عین حال تلخ است: اعتماد به نفس بیش از حد کورکننده است. مهم نیست چقدر قدرتمند هستید، دستکم گرفتن دشمن بدون سنجش منابع و زیرکی او، خودکشی است.
مایکل گری (با بازی فین کول) قرار بود آینده امپراتوری شلبی باشد؛ وارث خونی که برای روزی که جای تامی را بگیرد تربیت شده بود. اما جایی که حرکات تامی ریشه در تجربه و محاسبه داشت، تصمیمهای مایکل سرشار از غرور و توهم بود. او به دنبال گسترش جسورانه به آمریکا بود، بدون اینکه به درستی دشمنان آنجا را ارزیابی کند یا حتی با تامی مشورت کند، و همه اینها تحت تاثیر دیدگاه غلط معشوقهاش، جینا نلسون (با بازی آنا تیلور-جوی)، بود.
اشتباهات او بسیار پرهزینه تمام شد. مایکل فکر میکرد اعتماد به نفس کافی است، اما استراتژی بدون خرد، تجربه و عمق، همیشه توخالی است. برخلاف تامی که قدرت را از طریق اتحادهای محاسبه شده، تجربیات و مبارزات میساخت، مایکل تلاش کرد با زور و شتاب مسیر را هموار کند، فراموش کرده بود که در دنیای پیکی بلایندرز، یک حرکت بیاحتیاط میتواند نسلها پیشرفت را دفن کند. سقوط مایکل تنها به دلیل خیانت نبود؛ بلکه ناشی از بیصبری، نادانی و امتناع از یادگیری مداوم از میدان نبرد بود، تا اینکه همه چیز ناگهان او را غافلگیر کرد.
پشت سختیها و خشونتهای پیکی بلایندرز، اغلب زنان بودند که طوفانها را آرام میکردند. پالی گری (با بازی هلن مککروری)، مادر خانواده، تنها عضوی از خانواده نبود؛ او استراتژیستی بود که وقتی جاهطلبی تامی به بیپروایی کشیده میشد، او را روی زمین نگه میداشت. نصیحتهای او صریح و گاهی خشن بود، اما بارها جانِ شلبیها را نجات داد. بدون پالی، تامی ممکن بود قدرت را مستقیم به سمت نابودی دنبال کند.
آدا تورن (با بازی سوفی راندل) مسیر متفاوتی را انتخاب کرده بود، خونریزی کمتر، اصول بیشتر. با این حال، حتی او نیز اخلاق را به خانواده یادآوری میکرد و نشان میداد که قدرت بدون هدف پوچ است. مراقبت آدا در استراتژی نبود، بلکه در اعتقاد و باور بود، و ثابت میکرد حتی در میان هرجومرج، حضور یک زن میتواند مرد را به چیزی فراتر از بقا متصل کند. او در لحظاتی که هیچ کس دیگر نبود، کنار تامی ایستاد. این دو زن هدایت، وفاداری و دیدگاه به خانواده آوردند و نشان دادند که حضور زن درست، انگیزهای قویتر در مرد ایجاد میکند تا از او محافظت کرده و تامینش کند، نه اینکه او را ضعیف کند، و این اغلب باعث میشود مرد غیرقابل توقف شود.
یکی از درسهای کمتر دیده شده تامی شلبی نه از خشونت و تجارت، بلکه از کلمات اوست. او یک بار در گفتوگو با وینستون چرچیل (با بازی ریچارد مککیب) گفت: «اعتقاد، احساس را وارد میکند، و احساس دشمن سخنوری است.» چرچیل به او گفته بود که در مجلس زیبا صحبت میکند، اما خود به هیچیک از حرفهایش باور ندارد.
تامی با این جمله نشان میدهد که وقتی اجازه دهید احساساتتان در صدایتان نفوذ کند، کنترل فضا را از دست میدهید. این چیزی است که اکثر مردم، حتی کسانی که در جمع صحبت میکنند، به طور آگاهانه نمیفهمند. شور و احساس وضوح را میپوشاند، اما مردم تصور میکنند برای سخنرانی به احساس نیاز دارند. وقتی تامی صحبت میکرد، احساسات را کنار میگذاشت و کلماتش مثل تیغ بودند؛ حسابشده، دقیق و غیرقابل لغزش.
اگر یک نکتهی کلیدی در بقای تامی شلبی تا قسمت جدید The Immortal Man وجود داشته باشد، این است: او هرگز وارد اتاقی نمیشد مگر اینکه از قبل تصور کرده باشد چگونه از آن خارج خواهد شد. وقتی با یک پین نارنجک در جیبش به دفتر آلفی سولومونز رفت، کاملا آماده بود که اگر لازم شد جانش را بدهد، اما میدانست این تنها فرصت اوست تا امپراتوریاش سالم باقی بماند، زیرا آلفی تلاش میکرد سهم او را تصاحب کند. او تنها به آلفی اعتماد نکرد، بلکه برای بدترین سناریو نیز برنامهریزی کرده بود. این یک استراتژی مبتنی بر آمادگی برای شرایط اضطراری بود. تامی پیشاپیش واکنشها، مقابلهها و پیامدهای هر حرکت را در نظر گرفته بود.
به همین دلیل شلبیها از جنگها با کیمبر، سابینی، ایتالیاییها و حتی دولت جان سالم به در بردند. جایی که دیگران به شانس تکیه میکردند، تامی به برنامهریزی چندلایه اعتماد داشت. او سه حرکت جلوتر را پیشبینی میکرد، نه فقط برای خود، بلکه برای اینکه دشمنانش چگونه فکر میکنند و وقتی به گوشه رانده شوند، چگونه واکنش نشان میدهند.
درس نهایی این است: زندگی به ندرت خطی پیش میرود. اگر میخواهید برنده باشید، بیش از یک برنامه نیاز دارید؛ به برنامههای پشتیبان برای برنامههای پشتیبانتان نیاز دارید. این همان راهی است که بقا را به یک امپراتوری تبدیل میکند.
منبع: کولایدر
طراحی و اجرا :
وین تم
هر گونه کپی برداری از طرح قالب یا مطالب پیگرد قانونی خواهد داشت ، کلیه حقوق این وب سایت متعلق به وب سایت تک فان است
دیدگاهتان را بنویسید