تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار حافظ شاعر نامدار ایرانی؛ مجموعه غزلیات، قطعات، رباعیات و قصاید

حافظ شیرازی را می‌شناسید. او حتما یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است که به راستی با قلم خود هرچه نوشته، شاهکار بوده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری متن‌ها قصد داریم اشعار حافظ شیرازی را در تمامی قالب‌ها برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

فهرست اشعار حافظ

غزلیات

صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟

ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس

کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا؟

چه نسبت است به‌ رندی صَلاح و تقوا را؟

سماعِ وَعظ کجا نغمهٔ رَباب کجا؟

ز رویِ دوست دلِ دشمنان چه دریابد؟

چراغِ مُرده کجا شمعِ آفتاب کجا؟

چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست

کجا رویم؟ بفرما ازین جناب کجا؟

مَبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است

کجا همی‌ رَوی ای دل بدین شتاب کجا؟

بِشُد! که یادِ خوشش باد روزگارِ وصال

خود آن کِرِشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا؟

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌ دست‌ آرد دلِ ما را

به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را

بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت

کنار آب رُکن‌آباد و گُلگَشت مُصَلّا را

فَغان کـاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

مَنَ ازْ آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم

که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرد زُلِیخا را

اگر دشنام فرمایی وَگَر نفرین، دعا گویم

جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لعلِ شِکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را

حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو

که کس نَگْشود و نَگْشاید به حکمت این مُعمّا را

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثریّا را

صبا به لُطف بگو آن غزالِ رَعنا را

که سَر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شِکرفُروش که عُمرَش دراز باد چرا

تَفَقُّدی نَکُنَد طوطیِ شِکرخا را

غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد اِی گُل

که پُرسِشی نَکُنی عَندَلیبِ شِیدا را

به خُلق و لُطف تَوان کرد صیدِ اهلِ نَظَر

به بند و دام نَگیرَند مرغِ دانا را

نَدانَمَ ازْ چه سبب رنگِ آشنایی نیست

سَهی‌قَدانِ سیَه‌‌چشمِ ماه‌سیما را

چو با حبیب نِشینی و باده پِیمایی

به یاد دار مُحِبّانِ بادپیما را

جُز این قَدَر نَتوان گفت در جَمالِ تو عیب

که وضع مِهر و وفا نیست رویِ زیبا را

در آسمان نه عجب گَر به گفته‌یِ حافظ

سُرودِ زُهره به رقص آوَرَد مَسیحا را

مطلب مشابه: شعر کوتاه عاشقانه خواندنی [ 40 اشعار جذاب رمانتیک و احساسی ]

به ملازمانِ سلطان، که رساند،  این دعا را؟

که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران، گدا را.

ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود، پناهم.

مَگَر آن شهابِ ثاقب، مددی دهد، خدا را!

مُژِه‌یِ سیاهتَ ارْ کرد به خونِ ما اشارت،

ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا.

دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی.

تو از این چه سود داری، که نمی‌کنی مدارا؟

همه‌شب در این اُمیدم، که نسیم صبحگاهی،

به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را.

چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی؟

دل و جان فدای رویت، بنما عِذار، ما را.

به خدا، که جرعه‌ای دِه تو به حافظ سحرخیز؛

که دعایِ صبحگاهی، اثری کند، شما را.

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل‌فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین

کآنجا همیشه باد به دست است، دام را

در بزم دور، یک‌دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه‌سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

ساقیا برخیز و دَردِه جام را

خاک بر سر کن غمِ ایام را

ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر

بَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام را

گرچه بدنامی‌ست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده دَردِه چند از این بادِ غرور

خاک بر سر، نفسِ نافرجام را

دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من

سوخت این افسردگانِ خام را

محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره بُرد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سروِ سیم‌اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانهٔ خَمّار دارد پیر ما

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین‌چنین رفته‌ است در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

قطعات

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس

چرا بایدت دیگری محتسب

وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ

وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِب

سرای مدرسه و بحثِ عِلم و طاق و رَواق

چه سود، چون دلِ دانا و چشمِ بینا نیست؟

سرای قاضی یزد اَرچه منبعِ فضل است

خلاف نیست که عِلمِ نظر در آن‌جا نیست

مطلب مشابه: شعر عاشقانه بلند { 50 اشعار رمانتیک برای عشق از شاعران خوش سخن }

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف

که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود

سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

بهاء الحق و الدین طاب مثواه

امام سنت و شیخ جماعت

چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند

بر اهل فضل و ارباب براعت

به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت

قدم در نه گرت هست استطاعت

بدین دستور تاریخ وفاتش

برون آر از حروف قرب طاعت

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ من

سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

گفتم: اکنون، سخنِ خوش، که بگوید با من؟

کـ‌آن شکرلَهجه‌ی خوش‌خوانِ خوش‌الحان می‌رَفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت

زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان

چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت

رحمان لایموت چو آن پادشاه را

دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت

جانش غریق رحمت خود کرد تا بود

تاریخ این معامله رحمان لایموت

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق

به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

نخست پادشهی همچو او ولایت بخش

که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین

که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد

دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین

که یمن همت او کارهای بسته گشاد

دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف

بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل

که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند

خدای عز و جل جمله را بیامرزاد

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد

ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست

دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد

غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

مطلب مشابه: شعر جذب کننده عاشقانه احساسی { اشعار جذب کننده عشق از شاعران معروف }

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد

دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد

ذروهٔ کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع

راهروان وهم را راه هزار ساله باد

ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی

بادهٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد

چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز

حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله باد

نه طبق سپهر و آن قرصهٔ ماه و خور که هست

بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد

دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد

مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد

روح القدس آن سروش فرخ

بر قبهٔ طارم زبرجد

می‌گفت سحر گهی که یا رب

در دولت و حشمت مخلد

بر مسند خسروی بماناد

منصور مظفر محمد

رباعیات

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ار چه خوش آمد همه را در عهدت

حقّا که به چشم دَر نیامد ما را

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حبّ نبات

گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا

شادیِ همه لطیفه‌گویان صلوات

ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست

آیینه به دست و روی خود می‌آراست

دستارچه‌ای پیشکشش کردم، گفت

وصلم طلبی زهی خیالی که تو راست

من با کمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش که در میان چیزی هست

پیداست از آن میان چو بربست کمر

تا من ز کمر چه طرْف خواهم بربست

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست

هر روز دلم به زیر باری دگر است

در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگر است

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت

دل‌ها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا دَرنگرد که بی‌ تو چون خواهم خفت

مطلب مشابه: شعر آرامش [ اشعار زیبای حس آرامش و شعر آرامش عشق ]

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت

نی حالِ دلِ سوخته‌دل بتوان گفت

غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت

اوّل به وفا میِ وصالم درداد

چون مست شدم جام جفا را سرداد

پر آب دو دیده و پر از آتش، دل

خاک ره او شدم به بادم برداد

نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

نی لذّت مستی‌اش الم می‌ارزد

نه هفت هزار ساله شادی جهان

این محنت هفت روزه غم می‌ارزد

هر دوست که دَم زد زِ وفا، دشمن شد

هر پاک‌رُوی که بود، تَردامن شد

گویند شب آبِستَن و این است عجب

کـ‌او مَرد ندید، از چه آبستن شد؟

چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود

نرگس به هوای می قدح‌ساز شود

فارغ دل آن کسی که مانند حباب

هم در سر میخانه سرانداز شود

با می به کنار جوی می‌باید بود

وز غصّه کناره‌جوی می‌باید بود

این مدّت عمر ما چو گل ده روز است

خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود

این گل ز بر همنفسی می‌آید

شادی به دلم از او بسی می‌آید

پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش

کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبُوَد

پس موی سیاه من چرا گشت سفید

ایّام شباب است شراب اولیٰتر

با سبزخَطان، بادهٔ ناب اولیٰتر

عالم همه سر به سر رباطیست خراب

در جای خراب هم خراب اولیٰتر

خوبانِ جهان، صید توان کرد به زَر

خوش خوش بَر از ایشان بتوان خورد به زَر

نرگس که کُلَه‌دارِ جهان است، ببین

کـ‌او نیز، چگونه سَر درآورد به زَر

سیلاب گرفت گِرد ویرانهٔ عمر

وآغاز پُری نهاد پیمانهٔ عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکِشد

حمّال زمانه رخت از خانهٔ عمر.

قصاید

شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان

از پرتو سعادت شاه جهان‌ستان

خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست

صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان

خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر

دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان

سلطان‌نشان عرصهٔ اقلیم سلطنت

بالانشین مسند ایوان لامکان

اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش

دارد همیشه توسن ایام زیر ران

دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک

خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان

ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین

شاهی که شد به همتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج

آنجا که بازِ همت او سازد آشیان

گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او

از یکدگر جدا شود اجزای توأمان

حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر

مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان

ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک

وی طلعت تو جان جهان و جهان جان

تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد

تاج تو غبن افسر دارا و اردوان

تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی

چون سایه از قفای تو دولت بود دوان

ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن

گردون نیاورد چو تو اختر به صد قران

بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد

بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان

هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست

دارد چو آب خامهٔ تو بر سر زبان

دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد‌‌؟

چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن

با پایهٔ جلال تو افلاک پایمال

وز دست بحر جود تو در دهر داستان

بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج

شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان

ای خسرو منیع جناب رفیع قدر

وی داور عظیم مثال رفیع‌ شان

علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه

در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان

ای آفتاب ملک که در جنب همتت

چون ذرهٔ حقیر بود گنج شایگان

در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است

صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان

عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم

دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان

گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات

از کوه و ابر ساخته پازیر و سایه‌بان

وین اطلس مقرنس زردوز زرنگار

چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان

بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس

این ساز و این خزینه و این لشکر گران

بودی درون گلشن و از پردلان تو

در هند بود غلغل و در زنگ بُد فغان

در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس

از دشت روم رفت به صحرای سیستان

تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد

در قصرهای قیصر و در خانهای خان

آن کیست کاو به ملک کند با تو همسری

از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان

سال دگر ز قیصرت از روم باج سر

وز چینت آورند به درگه خراج جان

تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند

تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان

اینک به طرف گلشن و بستان همی‌روی

با بندگان سمند سعادت به زیر ران

ای ملهمی که در صف کروبیان قدس

فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان

ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار

دارد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان

داده فلک عنان ارادت به دست تو

یعنی که مرکبم به مراد خودم بران

گر کوششیت افتد پر داده‌ام به تیر

ور بخششیت باید زر داده‌ام به کان

خصمت کجاست در کف پای خودش فکن

یار تو کیست بر سر چشم منش نشان

هم کام من به خدمت تو گشته منتظم

هم نام من به مدحت تو گشته جاودان

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من

مباد خسته سمند‌ت که تیز می‌رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور

که گنج‌هاست در این بی‌سری و سامانی

بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست

بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست

ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهر‌پرست نگذشتم

که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن

که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز

وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه‌نشان خواجهٔ زمین و زمان

که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی

که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب

تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد

که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطا‌ی تو دستگیر شود

همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است

چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد

که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس

صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود

که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم

نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم

تبارک‌ اللَّه از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن

به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز

به بادبان صبا کله‌های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار

که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ

به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی

که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه

که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست

بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوهٔ دین‌پروری بود حاشا

همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل

که منجذب نشد از جذبه‌های سبحانی

درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد

ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی

طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار

که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر

برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه

ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی

طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است

وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من

چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست

که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ

هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز

شکفته باد گل دولتت به آسانی

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!