تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

عبید زاکانی از شاعران بزرگ ایرانی است که همواره نگاه نقادانه و زبان تند او؛ مورد استقبال بسیار ویژه‌ای قرار می‌گرفت. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها قصد داریم اشعار عبید زاکانی را در قالب‌های مختلف برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

فهرست اشعار عبید زاکانی

غزلیات

بکشت غمزهٔ آن شوخ، بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام دیده و دل

هنوز هیچ نمی‌باشد انتباه مرا

ز مهر او نتوانم که روی برتابم

ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

عبید از کرم یار بر مدار امید

که لطف شامل او بس امیدگاه مرا

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا

بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد

غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما

مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه

و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد

که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست

که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست

بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو میگوید

ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا

عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم

تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله میزند

تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار

تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او

دیوانه میکند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی

خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

تا چون عبید بر سر کویش مجاورم

هیچ التفات نیست به خلد برین مرا

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما

بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

با هیچکس شکایت جورش نمیکنم

ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او

دیوانه میشود دل آشفته رای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک

او میکند همیشه خرابی بجای ما

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

ای خط و خال خوشت مایهٔ سودای ما

ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما

چونکه قدم می‌نهد شوق تو در ملک جان

صبر برون می‌جهد از دل شیدای ما

چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند

راه خرابات پرس گر طلبی جای ما

از رخ زیبای تو قبله‌گه عام را

کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما

مردم لولی‌وشیم ما که و سجده کدام

رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما

صوفی افسرده را زحمت ما گو مده

رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما

رطل گران را ز دست تا ننهی ای عبید

زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما

می‌کُند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا

می‌کِشد نرگس مست تو به میخانه مرا

متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه

از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا

هوس در بناگوش تو دارد دل من

قطرهٔ اشک از آنست چو دردانه مرا

دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت

کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

درد سر می‌دهد این واعظ و می‌پندارد

کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا

چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم

تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید

نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا

دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم

پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا

منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم

کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار

چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم

نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من

جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

مطلب مشابه: شعر عاشقانه دلبرانه برای همسر { گلین اشعار دلبری و دلبرانه احساسی معشوقه }

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

می‌کند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را

تا به دامان وصالت نرسد دست امید

دستْ کوته نکند اشک ز دامان ما را

در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم

گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را

ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر

کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را

دلا با مغان آشنائی طلب

ز پیر مغان آشنائی طلب

به کنج قناعت گرت راه نیست

ز دیوانگان رهنمائی طلب

وگر اوج قدست کند آرزو

ز دام طبیعت رهائی طلب

اگر عارفی راه میخانه گیر

و گر ابلهی پارسائی طلب

دوای دل خسته از درد جوی

نوای خود از بینوائی طلب

اگر صد رهت بشکند روزگار

مکن از خسان مومیائی طلب

عبید ار گدائی غنیمت شمار

وگر پادشاهی گدائی طلب

دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب

نازک‌تر از گلِ تر و خوشبوتر از گلاب

رعناتر از شمایلِ نسرین میان باغ

نازنده‌تر ز سرو سهی بر کنار آب

در تابِ حیرت از رخِ او در چمن سمن

در خوی خجلت از تب او در قدح شراب

شکلی و صد ملاحت و رویی و صد جمال

چشمی و صد کرشمه و لعلی و صد عتاب

خورشید در نقابِ خجالت نهان شود

از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب

در حلقه‌های زلفش جان‌های ما اسیر

از چشم‌های مستش دل‌های ما کباب

فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار

زنهار از آن دو نرگس جادوی نیم‌خواب

هرگه که زانویی زند و باده‌ای دهد

من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب

روزی که با من است من آن روز چون عبید

از عیش بهره‌مندم و از عمر کامیاب

مطلب مشابه: شعر آرامش [ اشعار زیبای حس آرامش و شعر آرامش عشق ]

قصاید

چو دست قدرت خراط حقهٔ مینا

فشاند بر رخ کافور عنبر سارا

مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد

هزار بیدق سیمین به دست سحرنما

ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک

زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا

برای فکرت و اندیشه در منازل قدس

قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها

فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم

درون هر طبقی جای والیی والا

مقیم طارم هفتم معمری دیدم

رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا

ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار

وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما

فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی

نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا

خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال

سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا

امیر خطهٔ پنجم دلاوری دیدم

خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا

حسام قاطع او هادم اساس امل

سنان سرکش او هالک وجود بقا

سریر گاه چهارم که جای پادشهیست

فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا

تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم

ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا

فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال

چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا

گهی به زخمهٔ سحر آفرین زدی رگ چنگ

گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا

خدیو عرصهٔ دیوان پیشگاه دوم

محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا

قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش

لطیف خاطر و شیرین زبان و نکته‌سرا

هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد

ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا

مطلب مشابه: شعر عاشقانه دو بیتی زیبا { 70 اشعار احساسی دو بیتی از شاعران معروف }

شه سریر چهارم که شاه انجم اوست

نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا

کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق

کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا

مسبحان فلک در سجودگاه افول

زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی

زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر

فلک به دور درافتاده من به چون و چرا

که چیست حاصل این روشنان بی حاصل

که چیست مقصد این قاصدان ره‌پیما

چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار

نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا

در این تفکر و اندیشه مانده تا دم صبح

به سیم خام بیندود چرخ را سیما

خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح

به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا

در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی

به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا

که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل

ندانی این قدر و خویش را نهی دانا

حصول گردش چرخ بلند و سیر نجوم

غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا

وجود قدسی این پادشاه دادگر است

پناه دین محمد امین ملک خدا

جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق

خدایگان منوچهر چهر دارا را

قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان

فلک مهابت گردون سریر مهر سخا

صریر خامهٔ او مشرف خزانهٔ غیب

ضمیر روشن او کاشف رموز سما

دهان غنچهٔ دولت به طلعتش خندان

زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا

جهان پناها گر امر نافذت خواهد

به یک اشاره عالی که هست عقده گشا

دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی

خلاص بخشد خورشید را ز استسقا

همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود

حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا

از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد

به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا

مدام رای هنرپرور تو حکم روان

همیشه طبع سخا پیشهٔ تو کامروا

هزار عید برانی به کامرانی و عیش

هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا)

مطلب مشابه: بهترین اشعار خیام شاعر بزرگ (گلچین 50 شعر عاشقانه کوتا و بلند)

مقطعات

چون ز بهر فال بگشائی کتاب

از عبید آن فال را بشنو جواب

حرف اول را ز سطر هفتمین

بنگر از رای بزرگان سر متاب

از حروف آن حرف کاندر فاتحه است

باشد آن بی شک دلیل فتح باب

وآنچه شرحش میدهم کان نامده است

نیک باشد گر کنی زان اجتناب

ثا و جیم و خا و زا آنگاه شین

ظاء و فا والله اعلم بالصواب

مرا قرض هست و دگر هیچ نیست

فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست

جهان گو همه عیش و عشرت بگیر

مرا زین حکایت خبر هیچ نیست

هنر خود ندانم و گر نیز هست

چو طالع نباشد هنر هیچ نیست

عنان ارادت چو از دست رفت

غم و فکر برگ و دگر هیچ نیست

به درگاه او التجا کن عبید

که این رفتن در به در هیچ نیست

خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک

توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد

قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود

قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد

کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد

چه التفات به جام جهان نما دارد

به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو

نظر حرام بود گر به کیمیا دارد

توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر

ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد

حمایت تو کسی را که در پناه آرد

چه غم ز گردش ایام بی‌حیا دارد

ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر

خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد

جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند

دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد

ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد

رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد

خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم

کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد

گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه

عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد

بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد

یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد

«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند

حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»

آری از چاه به جز آب تمنی نکند

بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد

تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود

نظری باز کند مرگ مفاجا برسد

مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار

جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه معروف شاعران بزرگ (100 شعر کوتاه و بلند احساسی)

نماند هیچ کریمی که پای خاطر من

ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید

خیال بود مرا کان غرض که مقصود است

حصول آن غرض از شهریار بگشاید

بدان هوس بر سلطان کامران رفتم

که از عطای ویم کار و بار بگشاید

ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد

مگر ز غیب دری کردگار بگشاید

عبید حاجت از آن در طلب که رحمت او

اگر ببندد یک در هزار بگشاید

در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد

بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد

سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن

نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد

به نای و نی همه عمرم گذشت و می‌گفتم

دریغ عمر و جوانی که می‌رود بر باد

به آه و ناله کنون دل نهاده‌ام چه کنم

قضا قضای خدای است هرچه بادا باد

ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن

هیچ دانی که سحرگاه چرا می‌خندد

با وجود گره غنچهٔ و تنگی دل او

حکمتی هست نه از باد هوا می‌خندد

چون ثبات فلک و کار جهان می‌بیند

به بقای خود و بر غفلت ما می‌خندد

مثنویات

تا فلک را میسر است مدار

تا زمین را مقرر است قرار

تا کند آفتاب زرپاشی

تا کند نوبهار نقاشی

تا بود در میانهٔ پرگار

گردش هفت کوکب سیار

تا بود کاینات را بنیاد

تا بود خاک و آب و آتش و باد

جم ثانی جمال دنیی و دین

خسرو تاج‌بخش تخت‌نشین

پادشاه جهان علی‌الاطلاق

سایهٔ لطف حق ابواسحاق

در جهان شاد و کامران بادا

حکم او چون قضا روان بادا

زحلش کمترینه دربانی

مشتری داعی ثناخوانی

از سپاهش پیاده‌ای بهرام

آن که ترک سپهر دارد نام

پرتو روی ساقیش خورشید

کفش گردان مطربش ناهید

تیر شاگرد منشیان درش

سر نهاده بر آستان درش

چنبر ماه نعل یکرانش

کرهٔ چرخ گوی میدانش

خطبه و سکه عالی از نامش

بر جهانی ز فیض انعامش

رای اعلاش عدل ورزیده

کرمش هرچه دیده بخشیده

تا ابد پادشاه هفت اقلیم

درگه او پناه هفت اقلیم

دولتش در زمان تیغ و قلم

بازویش قهرمان ظلم و ستم

بنده کز بندگان آن درگاه

کمترین چاکریست دولت‌خواه

داشت اندر دماغ سودایی

که گرش فرصتی بود جایی

شمه‌ای شرح حال عرضه کند

صورت اختلال عرضه کند

دید ناگه ظهیر را در خواب

گفت حالی بکن به شعر شتاب

من از این پیش بیتکی سه چهار

گفته‌ام زآنچه هست لایق کار

نسخهٔ آن برون کن از دیوان

وقت فرصت به عزم عرض رسان

بنده بر وفق رای مولانا

می‌کند بیت‌های او انها

«عالمی بر فراز منبر گفت

که چو پیدا شود سرای نهفت

ریش‌های سفید را ز گناه

بخشد ایزد به ریش‌های سیاه

باز ریش سیاه روز امید

باشد اندر پناه ریش‌سفید

مردکی سرخ‌ریش حاضر بود

چنگ در ریش زد چو این بشنود

گفت ما خود در این شمار نه‌ایم

در دو گیتی به هیچ کار نه‌ایم

بنده آن سرخ‌ریش مظلوم است

که ز انعام شاه محروم است

ملک او تا به حشر باقی باد

مهر و ماهش ندیم و ساقی باد»

مطلب مشابه: بهترین اشعار فردوسی؛ گزیده 70 شعر شاعر نامی ایرانی فردوسی

خدایا تا خم طاق دو رنگی

گهی رومی نماید گاه زنگی

خم ایوان شاه کامران را

ابواسحاق سلطان جهان را

به رفعت با فلک دمساز گردان

بدچرخ از جنابش باز گردان

در او قبلهٔ اقبال بادا

حریمش کعبهٔ آمال بادا

ترکیبات

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب

لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب

قدح باده اگر هست به من ده تا من

در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب

در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد

کوربختی که ندارد خبر از روز حساب

بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند

جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب

هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت

مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب

وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود

من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب

وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم

روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم

پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم

دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم

سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم

جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم

شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند

ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم

چند روی ترش واعظ ناکس بینیم

چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم

جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان

تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم

خسروا پیش که این طاق معلی کردند

سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند

هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند

هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند

جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود

بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند

پادشاهان به حریم تو حمایت جستند

شهریاران به جناب تو تولی کردند

از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح

آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند

چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود

این حکایت کرم جود تو تنها کردند

تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد

گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد

والی کشور هفتم که زحل دارد نام

کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد

شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست

بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد

تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است

از مقیمان در منشی دیوان تو باد

جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی

زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد

روز عید است طرب ساز که تا کور شود

خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد

رباعیات

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

داند که میان این و آن فرقی هست

تا مهر توام در دل شوریده نشست

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست

ای مقصد خورشید پرستان رویت

محراب جهانیان خم ابرویت

سرمایهٔ عیش تنگدستان دهنت

سر رشتهٔ دلهای پریشان مویت

گفتم عقلم گفت که حیران منست

گفتم جانم گفت که قربان منست

گفتم که دلم گفت که آن دیوانه

در سلسلهٔ زلف پریشان منست

دوران بقا بی‌می و ساقی حشو است

بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است

چندانکه فذالکِ جهان می‌نگرم

بارز همه عشرتست و باقی حشو است

دنیا نه مقام ماست نه جای نشست

فرزانه در او خراب اولی‌تر و مست

بر آتش غم ز باده آبی میزن

زان پیش که در خاک روی باد بدست

امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست

بودیم به عیش و عهد کردیم درست

ساقی ز بلور ناب بر روی زمین

میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست

میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت

وز عالم راز بی‌خبر خوانندت

گر خیر کنی فرشته خوانند ترا

ور میل بشر کنی بشر خوانندت

هرچند که درد دل هر خسته بسیست

وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست

زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار

در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست

گل کز رخ او خجل فرو می‌ماند

چیزیش بدان غالیه‌بو می‌ماند

ماه شب چهارده چو بر می‌آید

او نیست ولی نیک بدو می‌ماند

این شمع که شب در انجمن می‌خندد

ماند بگلی که در چمن می‌خندد

هر شب که به بالین من آید تا روز

میسوزد و بر گریهٔ من می‌خندد

هر چند بهشت صد کرامت دارد

مرغ و می و حور سرو قامت دارد

ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد

کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد

مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ مجموعه شعرهای زیبای عاشقانه و احساسی پروین اعتصامی

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!