اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات
در این قسمت از سایت ادبی متنها قصد داریم مجموعه بهترین اشعار مولانا را برای شما دوستان قرار دهیم. جلالالدین محمد بلخی در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در قرنهای بعد القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفتهاست و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. زبان مادری وی پارسی بودهاست.
فهرست اشعار مولانا
غزلیات مولانا
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی ، اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل، وی لذّت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را
کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان «رَبِّ خَلِّصنی» زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مُستَعجِلَم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا
مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
اِی یوسفِ خوشنام ما، خوش میروی بر بامِ ما.
ای دَرشکسته جامِ ما، ای بردَریده دامِ ما،
ای نورِ ما، ای سورِ ما، ای دولتِ منصورِ ما،
جوشی بِنِه در شورِ ما؛ تا مِی شَوَد انگورِ ما.
ای دلبر و مقصودِ ما، ای قبله و معبودِ ما،
آتش زدی در عودِ ما؛ نَظّاره کُن در دودِ ما.
ای یارِ ما، عیّارِ ما، دامِ دلِ خمّارِ ما،
پا وامَکش از کارِ ما؛ بِستان گِرو دَستارِ ما.
در گِل بِمانده پایِ دل؛ جان میدهم چه جایِ دل؛
وَز آتشِ سودایِ دل، ای وایِ دل، ای وایِ ما.
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم
خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده میخواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
مطلب مشابه: اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
جزوی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا
ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان
برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جامِ مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
مطلب مشابه: اشعار بابا طاهر شامل شعر عاشقانه دو بیتی، غزلیات و قصیده
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحبدولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزهرو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرِمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کاو ز شیران شیر خوَرْد، او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردموار بُد طوفان مردمخوار بُد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خونریز من، هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیام ظاهر خوش و باطن بلا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا، آخر کجا بودی کجا؟
ای فتنهٔ روم و حبش، حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بوَد یا خود روان مصطفی؟!
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش، و ای جمله اَشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
رباعیات
آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو تنها مشمر
کو جمله نمک شد به نمکزار خدا
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا
وان نقش تو از آب منی نیست بیا
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان
کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا
آن کس که ترا نقش کند او تنها
تنها نگذاردت میان سودا
در خانه تصویر تو یعنی دل تو
بر رویاند دو صد حریف زیبا
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
بیرنگ چه رنگ بخشد او مر جان را
مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را
بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
آواز ترا طبع دل ما بادا
اندر شب و روز شاد و گویا بادا
آواز تو گر خسته شود خسته شویم
آواز تو چون نای شکرخا بادا
مطلب مشابه: اشعار سعدی شامل غزلیات، رباعیات، قطعات و مجموعه شعر عاشقانه این شاعر
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زان ماه که خورشید از او شرمندهست
بیشرم بود مرد چه بیشرمیها
از بادهٔ لعل ناب شد گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می بر سر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
از خاک ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
از ذکر بسی نور فزاید مه را
در راه حقیقت آورد گمره را
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز
این گفتن لا اله الا الله را
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
در دریائی کرانهاش ناپیدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
انجیرفروش را چه بهتر جانا
ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان
هم مست دوان دوان به محشر جانا
اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
چون مهره مهر خویش میباخت مرا
چون من همه او شدم بینداخت مرا
ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا
بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا
عالم بیتو غبار و گرد است بیا
این مجلس عیش بیتو سرد است بیا
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا
از ماه تو تحفهها است شبگرد ترا
هر چند که سرخ روست اطراف شفق
شهمات همی شوند رخ زرد ترا
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
آن باغ و بهار و آن تماشای مرا
چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا
اندیشه مکن بیادبیهای مرا
ای باد سحر خبر بده مر ما را
در ره دیدی آن دل آتشپا را
دیدی دل پرآتش و پرسودا را
کز آتش خود بسوخت صد خارا را
ای خواجه به خواب درنبینی ما را
تا سال دگر دگر نبینی ما را
ای شب هردم که جانب ما نگری
بیروشنی سحر نبینی ما را
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها
از نطع دلم ببردهای بازیها
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک
سازم چون ماه کاسهپردازیها
مطلب مشابه: اشعار حافظ شاعر نامدار ایرانی؛ مجموعه غزلیات، قطعات، رباعیات و قصاید
ای داده بنان گوهر ایمانی را
داده بجوی قلب یکی کانی را
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد
بسپرد به پشه، لاجرم جانی را
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را
درباز که راه نیست کم خرجان را
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه
من کی گنجم چو ره نشد مرجان را
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو کرد هلاک چون تو بسیاری را
دل گفت که تا شوم همه یکتائی
این خواستم از بهر همین کاری را
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا
ای دولت و اقبال من و کار و کیا
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا
بیحضرت تو این همه سوداست بیا
ای شب ، شادی همیشه بادی شادا
عمرت به درازیِ قیامت بادا
در یاد من آتشی از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا
ترجیعات
هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا
هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا
ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد
ای ماه روی سروقد ای جانفزای دلگشا
ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی
ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته
طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا
ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین
دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا
ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو
جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا
ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان
وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا
دارم رفیقان از برون دارم حریفان درون
در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا
تنها به سیران میروی یا پیش مستان میروی
یا سوی جانان میروی باری خرامان میروی
در پیش چوگان قدر گویی شدم بیپا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان میروی
از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان میروی
بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان میروی
ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان میروی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان میروی
ای قبلهٔ اندیشهها شیر خدا در بیشهها
ای رهنمای پیشهها چون عقل در جان میروی
گه جام هش را میبرد پردهٔ حیا برمیدرد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران میروی
هجران چه هرجا که تو گردی برای جستوجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان میروی
مطلب مشابه: شعر عاشقانه دو بیتی زیبا { 70 اشعار احساسی دو بیتی از شاعران معروف }
یک مسئله میپرسمت ای روشنی در روشنی
آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی میکنی
خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی
آهن چو مومی میشود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی
شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظهای جان نوم هردم به باغی میروم
بیدست و بیدل میشوم چون دست بر من میزنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها
با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک
حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخون غسلی کند نرگس به حیرت برتند
غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم
یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین بادهشان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نیابی عاقلی در حلقهٔ آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان
جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بیفایده
از دسا ما یا میبرد یا رخت در لاشی برد
از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت
بادهت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان
بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی
آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل
آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما
بربند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا
یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین
که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »
مرغت ز خور و هیضه ماندهست در این بیضه
بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر
خوش با شکم خالی مینالد چون سرنا
خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه
چون نی ز دَمش پر شو وانگاه شکر میخا
بادی که زند بر نی قندست درو مضمر
وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا
گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی
کو سفرهٔ نانافزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم
کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا
صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را می پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
میغرد و میخواند جان را بسوی دریا
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خَر کردی بس کاه و جوش بُردی
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی
گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن
آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد
کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
بیبرگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن
سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن
بیسنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل
تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ رهجو
میدرد این عالم از شاهد سیمین تن
هر شاهد چون ماهی رهزن شده بر راهی
هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
جانبخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان
مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو
از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه
شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن
حکایتی از مثنوی معنوی
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق، جانِ طور آمد عاشقا!
طور، مست و خَرَّ موسی صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی