تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار آذر بیگدلی با مجموعه شعر عاشقانه شامل غزلیات، قطعات، رباعیات و …

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار آذر بیگدلی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. آذر بیگدلی، لطفعلی بیگ شاملو، شاعر و تذکره‌نویس سده دوازدهم هجری. وی علاوه بر دیوان اشعار، مشتمل بر ده هزار بیت، یک مثنوی به نام یوسف و زلیخا دارد که به شیوه یوسف و زلیخای جامی سروده است. مثنوی دیگری نیز به نام گنجینه به تقلید بوستان سعدی به او منسوب است. مهم‌ترین اثر آذر بیگدلی تذکره عمومی معروف و مفصّل او آتشکده مشهور به آتشکده آذر است که آن را در طی 30 سال به نام کریم‌خان گردآوری و تألیف کرده‌است.

فهرست اشعار آذر بیگدلی

غزلیات

گفتی: که دلت از عشق پیوسته غمین بادا

تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!

از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛

گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!

صید دل از این وادی، دارد سر آزادی

امید که صیادی، بازش بکمین بادا

اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛

حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!

افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛

زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا

تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛

در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا

غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛

هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!

دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!

دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!

گشت این دل شورانگیز ، ویران ز تو چون تبریز؛

این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا

تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،

آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا

دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را

گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را

من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه

خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را

یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی

با آشنا بگوید، احوال آشنا را

چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی

با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را

دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛

ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را

کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛

کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!

گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛

بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را

روزی نگهی افتاد، بر روی کسی ما را؛

ز آن روز نشد مایل دل سوی کسی ما را

گویند که: فردا شب باشد شب عید، اما

امشب بگمان افگند، ابروی کسی ما را!

دانی که چه می بینم از دیدن غیر آنجا

جز کوی خود ار بینی در کوی کسی ما را

ترسم بزبان آید، بیخود گله یی از تو؛

در مجلس خود منشان، پهلوی کسی ما را!

تا باغ همی رفتم، هر روز ببوی گل

گم شد در باغ امروز، از بوی کسی ما را!

خوش آنکه از آن چوگان، بینند که در میدان؛

هر سو شده سر غلطان، چون گوی کسی ما را

چون صید حرم بودم، آزاد زهر قیدی؛

دردام کشید آذر گیسوی کسی ما را

مطلب مشابه: اشعار جهان ملک خاتون با مجموعه 60 شعر عاشقانه شامل غزلیات، رباعیات و …

کنم شبها ازین پس پاسبانی پاسبانش را

نهان از من شبی بوسد مبادا آستانش را

گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را

باین تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را

نیارم بیتو ماند و دید مجلس را، خوش آن بلبل

که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را

درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را

چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!

مکن انکار دلم این همه، انگار که رفت؛

وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!

غیر می‌خواهدم از کوی تو آواره کند

وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را

گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!

ای که ایام به شادی گذران است تو را!

آذری را که کنون از نظر انداخته‌ای

یکی از جملهٔ خونین‌جگران است تو را!

کی بود کی، رو به خاک آستان آرم تو را؟!

نقد دل، با تحفهٔ جان ارمغان آرم تو را

قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست

آنقدر نالم، که سوی آشیان آرم تو را

چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون

از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را

گر نیارم گل ز باغ آوردت، ای مرغ قفس

چون روم آنجا، بیاد باغبان آرم تو را!

رخصت حرفی بده، ای بدگمان امشب؛ مگر

گویمت یک حرف و، بیرون از گمان آرم تو را

نالم اینک از تو، نالی چند از جانان دلا؟!

تو به جان آوردی او را، من به جان آرم تو را!!

رحمی امشب پاسبان را منع کن از تیغ من

تا چو آذر بنده‌ای بر آستان آرم تو را!!

دم مردن شدن دمساز چون من ناتوانی را

مرا گر زنده کردی، کشتی از رشکم جهانی را

درین گلشن بود جای من ای گل، بلبلم، بلبل؛

نه جغدم کو بهر ویرانه خوش کرد آشیانی را!

دریغا گشت صرف مهربانی عمر و، نتوانم

که با خود مهربان سازم دل نامهربانی را

هر گل که دمیده از گل ما

خونی است چکیده از دل ما

ما کشته ی کشته ی تو از رشک

مقتول تو گشت قاتل ما

بر شکوه و جور داده عادت

ما را دل تو، تو را دل ما

تا کی نگری بجانب غیر؟!

غافل زنگاه غافل ما!

ای وای بغرقه یی در این بحر

کافتد گذرش بساحل ما

از کوی وفا برون نیاییم

دامن گیر است منزل ما

مجنون توایم و، خواهد افتاد؛

لیلی ز قفای محمل ما

ما را، از درد دوستی کشت

شد دشمن جان ما دل ما

مایل دل ما بکس، نه جز تو؛

گر نیست دل تو مایل ما

مشکل شده کار آذر از عشق

مشکل تر از اوست مشکل ما

مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی با مجموعه شعر گلچین شده عاشقانه (غزلیات و ترجیعات)

رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها؛

زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها!

من وصل یارم آرزو، او را بسوی غیر رو؛

نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها!

زلفت بتاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان

چشمت بخواب و برده خواب از چشم این بیدارها

دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون

چون نامه‌ها آری برون، از رخنهٔ دیوارها!

تا کی به درت نالیم، هرشب من و دربان‌ها؟

آنها ز فغان من، من از ستم آن‌ها؟!

دامان توام شاید، کز سعی به دست آید؛

لیک آه که می‌باید زد دست به دامان‌ها

قطعات

پیش ازین، مدح هر که گفتندی

یافتندی ز جود او صله‌ها

گر اثر می‌نکرد، ز آتش هجو

ریختندی به جانش آبله‌ها

این زمان، نه به مدح ممنونند

نه ز هجو است بر زبان گله‌ها

داد داد، از فزونی امساک؛

آه آه، از کمی حوصله‌ها

بعد ازین بایدم فرستادن

بعدم زین گروه قافله‌ها

بلکه آرند مزد مرثیه پیش

فگنم چون ز نوحه زلزله‌ها

آدم زنده هم نمانده، دریغ

کآدمی خوار گشته قابله‌ها

دفتر انتخاب را گردون

داد بر باد و مانده باطله‌ها

از که گیرم دیت؟ که افزون است

از مجانین جنون عاقله‌ها!

درخشنده تیغ ابوالفتح خان

زلالی است از چشمه ی آفتاب

روان از سر سرکشان بگذرد

چو خونخواره دریاست، این قطره آب

از آن گیسوی عدل یابد شکنج

از آن ابروی فتح گیرد خضاب

سر دفتر اصحاب فتوت فرج الله

کش رزق جهان را کف بخشنده کفیل است

چون سعی جمیلش بود اندر عمل خیر

در روز جزا مستحق اجر جزیل است

در راه خدا ساخت یکی برکه که آبش

شیرین و خنک صافی و خوشبوی چو نیل است

بر طینتش، این آب که صافی است گواه است

بر همتش این خیر که جاری است دلیل است

کرد از پی تاریخ رقم خامه ی آذر:

این برکه بر آن کو طلبید آب سبیل است

مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)

آذر کسان که با تو دم از شاعری زنند

جغدند و جغد را نفس بلبل آرزوست

کی گربه پا بجرگ پلنگان نهد اگر

از شخص شیر بر تن او در کشند پوست

گیرم ذباب، جلوه گر آید بشکل نحل؛

کو نیش بهر دشمن و، کو نوش بهر دوست؟!

ترکیبات

در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان

الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان

بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند

تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان

بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین

رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان

وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!

مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان

گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛

گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!

دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛

دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان

داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال

کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان

خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب

آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب

پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح

در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب

هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم

بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب

عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود

شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب

هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک

آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب

شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!

چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!

گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را

از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب

یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!

خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!

کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق

گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!

گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون

صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!

گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین

پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!

چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان

گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!

عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه

حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!

شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد

هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!

رباعیات

تا دیدمت ای شمع شب افروز، مرا

سوزی است که، جان سوزد، از آن سوز مرا

یک روز چرا نمی نشینی با من؟!

آخر ننشاندی تو باین روز مرا؟!

آن مرغ، که ناله همنفس بود او را

در کنج قفس، باغ هوس بود او را

شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟

آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری با مجموعه اشعار زیبای عاشقانه (20 قطعه شعر زیبا)

طوفان، سرو سر کرده ی اصحاب وفا

از بسکه ز گردش فلک دید جفا

آسود چو در خاک نجف، آذر گفت:

«طوفان در دریای نجف شد ز صفا»

امروز چو عارت آید از صحبت ما

وز ننگ نباشدت سر الفت ما

فردا چو نشینی بسر تربت ما

شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما

ای اهل وطن! آرزوی روی شما

داریم و نداریم گذر سوی شما

ما خود پی کار خود گرفتیم، ولی

مسکین دل ما که ماند در کوی شما

در صبحدمی که کردمی نافله ها

شد سوی جنان روان ز جان قافله ها

دیدم بیکی چشم زدن کاشان را

از زلزله شد عالیه ها، سافله ها

از تو، دل غم کشیده دارد گله ها

وین جان بلب رسیده، دارد گله ها

نی نی ز تو نور دیده، جای گله نیست؛

من از دل و، دل ز دیده دارد گله ها!

دور از تو شبی در اثر زاری‌ها

دیدم ز تو در خواب بسی یاری‌ها

زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله

یک خواب وز پی این همه بیداری‌ها؟!

بگداخت تنم ز آتش تب امشب

جانم ز غمش رسده بر لب امشب

بگذشت ز من یار، چو هر روز امروز؛

ز آن میگذرد بمن، چو هر شب امشب

مرغ دل من، که بود دست آموزت؛

غلطید بخون، ز ناوک دلدوزت

با ما روزی گر بشب آری چه شود؟!

شکرانه ی اینکه نیست چون شب روزت

گر جز تو کسی دل مرا برد رواست

اما نگه تو جانب غیر خطاست

صد ناوک و یک نشانه، سهل است ؛ ولی

یک ناوک و دو نشان، نمی آید راست!

باد سحری، ز مرغزاری برخاست؛

وز هر طرفی، بانگ هزاری برخاست

از عشق گلی، در آشیان نالیدم؛

از هر قفسی ناله ی زاری برخاست!

ای اهل هوس، عشق شماری دگر است

آب و گل عشق، از دیاری دگر است

هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست

کاری دگر است، و عشق کاری دگر است!

ما را شب هجر، سینه سوداخیز است

وز سیل سرشک، دریاخیز است

صد منت رفته، بازگردد شب هجر

آری شب هجر، روز رستاخیز است

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }

جان رفت و، دل از تو باز دردی دارد؛

اشک سرخی و رنگ زردی دارد

غافل منشین، که خاک غم پرور من

هر چند بباد رفته، گردی دارد

امشب که ز وصلم به طرب می‌گذرد

از غصه به من شبی عجب می‌گذرد

گر دم نزنم، فغان که غم می‌کشدم؛

ور شکوه کنم، آه که شب می‌گذرد

در کوی بتان، گاه نفس میگیرد؛

گفتیم: دل آنکه داد، پس میگیرد

در گوشه ی بام، گفت ماهی: رو رو

در کوچه ما دزد عسس میگیرد

یک قصیده از استاد آذر بیگدلی در وصف امام علی (ع)

ای سوده بر در تو جبین مه، سر آفتاب؛

ناز تو هم بماه رسد هم بر آفتاب

در صحن باغ سروی و، برطرف بام ماه؛

در انجمن چراغی و، در منظر آفتاب

زان خط نشانه یی است، بهر شهر غالیه ؛

زان رخ نمونه یی است، بهر کشور آفتاب

از نسبت رخ تو، که ماهی است مهروش

شد نوربخش ماه و ضیا گستر آفتاب

فرش است بر در تو رخ ماه طلعتان

یا ریخته است بر سر یکدیگر آفتاب؟!

خط نیست آنکه رسته بگرد دو رخ تو را

ای بار سرو قد تو ماه و، بر آفتاب

سنبل ز گل دمیده و ریحان ز یاسمن

در مشک، مه نهان شده، در عنبر آفتاب!

تو مست حسنی و، شب و روزت دو ساقیند؛

در بزم نام این مه و آن دیگر آفتاب

بهر شراب ناب و می صافشان بکف

از سیم کاسه ماه و، ز زر ساغر آفتاب!

گر نیست در دلش ز تو آتش نشسته، چیست

در گلخن سپهر بخاکستر آفتاب؟!

دندان تابناک و رخسار چون مهت

این بر ستاره خنده زند، آن بر آفتاب

رویت که گلشنی و عذارت که دفتری است

از صنع ایزد، ای چو مهت چاکر آفتاب

یک برگ ضایع است از آن گلشن ارغوان

یک فرد باطل است از آن دفتر آفتاب

هر جا که ماه روی تو طالع شود، بود

با آن همه ضیا ز سها کمتر آفتاب

تو آفتاب برج جمالی و طلعتت

از بسکه زد طپانچه ی غیرت بر آفتاب

نبود عجب، که سرزند از چشمه ی سپهر

با چهره ی کبود، چو نیلوفر آفتاب

کنده قبا، فگنده کله بر سریر ناز؛

بیند شبت اگر مه و، روزت گر آفتاب!

میگیردت چو هاله در آغوش خویش ماه

میگرددت چو ذره بگرد سر آفتاب

روزی رخ تو دیدم و اکنون باین امید

ای از شکنج زلف تو در چنبر آفتاب

گاهی بلاله میگذرم، گه بر ارغوان،

گاهی بماه مینگرم، گه بر آفتاب

زینسان که از شعاع وی دیده روشن است

گویا ز روی تست فروغی در آفتاب

یا عکسی اوفتاده بر آیینه ی سپهر

از قبه یی که یافته زان زیور آفتاب

آن زرنگار قبه که تا اوفتاده است

عالم فروز پرتوی از وی بر آفتاب

در قرب و بعد وی، چه عجب آید ار بچشم

چون ماه گاه فربه و، گه لاغر آفتاب؟!

یعنی خجسته سقف زر اندود منظری

کافتاده زیر سایه ی آن منظر آفتاب

آرامگاه فخر زمین و زمان علی

کاو را بود غلام مه و چاکر آفتاب

شاهی که گفتمی بودش فرش آستان

چون خشت سیم ماه و، چو خشت زر آفتاب

میداد این محل بخود، ار احتمال ماه؛

میکرد این شرف ز خود ار باور آفتاب

ای چاکر سرای تو را چاکر آفتاب

وی روشنی رای تو را مظهر آفتاب

در جستجوی خاک درت، کآب زندگی است؛

هر شب رود بغرب، چو اسکندر آفتاب

دارد شها دو حلقه در بارگاه تو

از سیم و زر، یکیش مه و دیگر آفتاب

از بهر سجده هر شب و هر روز بر درت

از باختر مه آید و از خاور آفتاب

هر صبح، آسمان و زمین را اگر کند

روشن، برآورد ز افق چون سر آفتاب

هر شام، از شموع قنادیل روضه ات

تابد هزار اختر و، هر اختر آفتاب

افتد اگر ز روزن قصرت بماه عکس

از ماه کسب نور کند دیگر آفتاب

در روضه ی تو، مجمره گردان کف کلیم؛

ریزان ولی چو اخگر از آن مجمر آفتاب

در حجره ی تو، مروحه جنبان دمت مسیح

تابان، ولی از آن دم جان پرور آفتاب

چون لاله، آفتاب فلک سایه ی تو را

جوید چنانکه جوید نیلوفر آفتاب

بهر ادای خطبه ی مدح تو، نه فلک؛

ای در فلک تو را شده مدحتگر آفتاب

نه پایه، منبری است ؛ که جا از ادب گرفت

بر پایه ی چهارم آن منبر آفتاب!

دارند آشیان شب و روزت ببام قصر

مرغی دو، نام این مه و آن دیگر آفتاب

لیک از فروغ روزن آن قصر نوربخش

سیمین جناح شد مه و زرین پر آفتاب

طالع شده ز مشرق صلب تو اختران

زان اختران، شبیر مه و شبر آفتاب

گر روی خادمان درت را ندیده ام

ای بر در سرای تو خدمتگر آفتاب

شب ز ابروی بلال، سراغم دهد هلال؛

روزم نشان دهد ز رح قنبر آفتاب

دارند بسکه شرم ز طاق رواق تو

ای حاجب کمینه تو را بر در آفتاب

از هاله و شعاع، شب و روز افگنند

بر رخ نقاب ماه و، بسر معجر آفتاب

گز خصم تیره روز تو پوشد بتن زره

ای با شهاب تیغ تو از یک سر آفتاب

مشکینه درع شب، که بود زرکش از نجوم؛

گردد بتن قبا، چو کشد خنجر آفتاب

ز اصحاب کالنجوم پیمبر گه جهاد

سرور تویی بتیغ، چو از اختر آفتاب

آری، بروز رزم بود هر کجا بود؛

لشکر ستاره، تیغ زن لشکر آفتاب

رخش تو، کش بوقت عبور از پی نثار

مانند ذره ریخته در معبر آفتاب

از میخ و نعل و سم زده هر یک گه خرام

صد طعنه بر ستاه و بر مه بر آفتاب

شبها، بنقش نعلش و؛ روزان بنقش سم

ای سوده بر رکاب تو چون مه سر آفتاب

هم راکع است، با تن کاهیده ماه نو؛

هم ساجد است، با سر بی افسر آفتاب

تا آفتاب روی تو را، خاک شد نقاب ؛

ای روی تو منیر مه و انور آفتاب

هر صبحگاه، چاک زند بر تن آسمان؛

هر شامگاه، خاک کند بر سر آفتاب

خون شد دلم ز سیر مه و آفتاب چند

گاهی بماه طعنه زنم، گه بر آفتاب؟!

سامان نداد کار مرا ای رفیق ماه

روشن نکرد روز مرا آذر آفتاب

در وصف پادشاه عرب، خسرو عجم؛

کش وقت بذل، سیم مه آرد زر آفتاب

گفتم قصیده یی و، نوشتم بصفحه یی؛

کاو را زد از اشعه ی خود مسطر آفتاب

کردم تمام قافیه اش ز آفتاب لیک

بهتر ز آفتاب سپهرش هر آفتاب

تا از فروغ تربیت آن، منیر ماه

وز پرتو عنایت آن، انور آفتاب!

گردد شبم چو روز و، نشینم بکام دل؛

در گوشه یی که سایه ام افتد بر آفتاب

تا هست از دورنگی ایام شام و صبح

کتان گداز ماه و، گهر پرور آفتاب

قهرت کند بدشمن و، لطفت کند بدوست

کرد آنچه با کتان مه و با گوهر آفتاب

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد با مجموعه اشعار احساسی عاشقانه (12 شعر زیبا)

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!