تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار محمد علی بهمنی { اشعار کوتاه، احساسی، غزل و بلند از این شاعر مرحوم }

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار محمد علی بهمنی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسؤول صفحه شعر و ادب هفت‌تار چنگ مجله روشنفکر بود، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، زمانی که تنها ۹ سال داشت، در مجله روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای وی از همان زمان تاکنون به‌طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف انتشار یافته است.وی در نهم شهریور ۱۴۰۳ پس از ناموفق بودن عملیات احیا درگذشت.

لیست اشعار محمدعلی بهمنی در متن ها

اشعار کوتاه و زیبای محمد علی بهمنی

فکر کردن به تو

یعنی

غزلی شورانگیز !

تو آن شعری

که من جایی نمی‌خوانم…

نگاه می کنی و من ز شوق می میرم…

یک قطره امٖ و گاه چنان موج می زنم

در خود که ناگزیری دریا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

دلت می‌آید آیا از زبانی اینهمه شیرین

تو تنها حرفِ تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی‌رنجم اگر باور نداری عشقِ نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصرِ عیّاری

با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)

” تو “

فصل پنجم عمر منی و

تقويمم به

“شوق” توست كه

تكرار می شود هر سال…

بهار بهار

چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد … اما خودت کجایی

صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار

چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد … اما خودت کجایی …

من همین‌قدر که با حال و هوایت، گهگاه

برگی از باغچه‌ی شعر بچینم کافی‌ست…!

در من

غَزلی اینکــ

دنبالِ تو

می‌گردد …

ای آنکه

تو را دیدن

انگیزه‌ی گویایی‌ست …

‏پژواکِ خودم بودم و خود را نشنیدم

‏ای هرچه صدا،

 هرچه صدا،

هرچه صدا، تو⁩ …

از خانه بیرون میروم اما کجا امشب؟

شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب

پشت ستون سایه ها روی درخت شهر

میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب…

طاقت نمي‌آرم ، تو که مي‌داني از ديشب

بايد چه رنجي برده باشم ، بي تو ، تا امشب

اي ماجراي شعر و شب‌هاي جنونم

آخر چگونه سرکنم بي‌ماجرا امشب

نمی رنجم اگر باور ندارے

عشق نابم را…

ڪه عاشق از عيار

 افتاده در اين عصر عيارے…➻

پر نقش تر از فرش دلم

بافته اي نيست

از بس كه گره زد به

گره حوصله ها را

مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی

اکسیر من! نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

تا نیمه چرا ای دوست‌لاجرعه مرا سرڪش

مڹ فلسفه ای دارم‌ یا خالی و یا لب ریز

از هر چه هست و نيست گذشتم

 ولی هنوز

در مرز چشمهای تو گيرم

فقط همين…

با ديدنت زبان دلم بند آمده ست

شاعر شدم که لال نميرم

فقط همين!

بعد تو قول و غزل هاست

جهان را اما

غزل توست كه در قولی

از آن ما نیست

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود

آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

تو در منی و شعرم اگر “حافظانه” نیست

“عشقت نه سرسری‌ست که از سر به‌در شود”

باید به فکر تنهایی خودم باشم

باید به فکر تنهایی خودم باشم

دست خودم را می‌گیرم و

از خانه بیرون می‌زنیم

در پارک

به جز درخن

هیچ کس نیست

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم

تا پارک

از تنهایی رنج نبرد

دلم گرفته

یاد تنهایی اتاق خومان می‌افتم

و از خودم خواهش می‌کنم

به خانه بازگردد

می پرسد از من کسیتی؟

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

در این زمانه‌ی بی های و هوی لال پرست

در این زمانه‌ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند

به پای هرزه علف‌های باغ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز انالحق نیست

کمال دار را برای من کمال پرست

هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری است

به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام

باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی‌ام

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت

خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی‌ام

حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام

ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟

ها نکشانی به پشیمانی‌ام

مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج با 20 شعر عاشقانه احساسی و اشعار کوتاه این شاعر

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

هوای عشق رسیده است تا حوالی من

اگر دوباره ببارد به خشک سالی من

مگرکه خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه ی سفالی من؟

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالی من

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟نه! خوشا بر من مثالی من

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه ی این شهرک خیالی من

اگرچه بودو نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جای خالی من

هوای بی تو پریدن نداشتم، آری

بهانه بود همیشه شکسته بالی من

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالی من

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت

بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

سیاوش وار بیرون آمدم از امتحان گر چه

دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تـو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

یک بار هم‌ای عشق من از عقل میندیش

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را

تا زود‌تر از واقعه گویم گله‌ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم‌ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را

از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام

از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده‌ی زمین

امشب برای هرچه و هر کار خسته‌ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

وایا … کزین حصار دل آزار خسته‌ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی‌شکیبم و بی یار خسته‌ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

در دیگران می جویی ام اما…

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن

تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!