تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و …

در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار صائب تبریزی را قرار داده‌ایم. میرزا محمدعلی صائب تبریزی اصفهانی بزرگ‌ترین غزلسرای سده یازدهم هجری و نامدارترین شاعر زمان صفویه بود. او در دربار صفوی به عنوان ملک الشعرایی رسید و به او شاه شاعر سبک هندی می‌گویند. او در جوانی به هندوستان و مکه مسافرت و حدود 7 سال در هندوستان ماند و پس از بازگشت از هندوستان به دربار صفوی راه یافت.

فهرست اشعار صائب تبریزی

غزلیات

اگر نه مدِّ بسم‌الله بودی تاجِ عنوان‌ها

نگشتی تا قیامت نو خط شیرازه دیوان‌ها

نه‌ تنها کعبه صحراییست دارد کعبهٔ دل هم

به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان‌ها

به فکر نیستی هرگز نمی‌افتند مغروران

اگرچه صورت مقراض لا دارد گریبان‌ها

سر شوریده‌ای آورده‌ام از وادی مجنون

تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان‌ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو

که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان‌ها

گلستان سخن را تازه‌رو دارد لب خشکم

که جز من می‌رساند در سفال خشک، ریحان‌ها؟

نمی‌بینی ز استغنا به زیر پا نمی‌دانی

که آخر می‌شود خار سر دیوار، مژگان‌ها

کدامین نعمت اَلوان بود در خاک غیر از خون؟

ز خجلت برنمی‌دارد فلک سرپوش این خوان‌ها

چنان از فکر صائب شور افتاده‌ست در عالم

که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان‌ها

جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا

در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا

از فشردن غوطه در دریای وحدت می‌زند

گرچه از هم بند بند نیشکر باشد جدا

رشتهٔ سازی است کز مضراب دور افتاده است

دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا

خازن گنج گهر را دورباشی لازم است

نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا

بی تکلف، مصحفِ بر طاق نسیان مانده‌ایست

حسن نوخطی که از صاحب‌نظر باشد جدا

از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد

وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا

چون نگینِ از نگیندان بر کنار افتاده‌ایست

از سر زانوی فکر، آن را که سر باشد جدا

می‌کند بی‌اختیاری عاشقان را کامیاب

نیست ممکن بهله را دست از کمر باشد جدا

از جهان سردمهر امید خونگرمی خطاست

شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا

از هم‌آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش

وای بر کبکی که از کوه و کمر باشد جدا

دست کمتر می‌دهد جمعیت نیکان به هم

نقطه‌های انتخاب از یکدگر باشد جدا

سلک جمعیت بدان را نیز می‌پاشد ز هم

نقطه‌های شک اگر از همدگر باشد جدا

تا نگردد پخته دل عضوی‌ست از اعضای تن

کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟

معنی بیگانه صائب می‌کند وحشت ز لفظ

از تن خاکی دل روشن‌گهر باشد جدا

شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا

این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود

بی گداز از سکه هیهات است گردد زر جدا

آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او

با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا

کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن

زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا

گر در آمیزد به گل‌ها بوی آن گل‌پیرهن

من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا

در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی که خضر

یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا

بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا

رشته می‌گردد سبک چون گردد از گوهر جدا

چون نسوزد خواب در چشمم؟ که شب‌های فراق

اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا

نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب

چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا

هر که از خود شد جدا شد از غمِ عالم جدا

نان جو خور در بهشتِ جاودان پاینده باش

کز بهشت از خوردنِ گندم شده‌ست آدم جدا

تا تو را چون گل در این گلزار باشد خرده‌ای

دیده‌ٔ شوری بود هر قطرهٔ شبنم جدا

دور گشتن از سبک‌روحان بود بر دل گران

می‌شود سنگین چو عیسیٰ گردد از مریم جدا

در حریمِ وصل اشکِ شور من شیرین نشد

کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا

چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟

نیست ممکن دل شود زان طره‌ی پر خم جدا

لذتِ خاصی‌ست با هر بوسه‌ٔ لبهای او

می‌شود نقشِ نوی هر دم از این خاتم جدا

چون دو تا شد قد وداعِ روح را آماده باش

کز کمان تیرِ سبکرو می‌شود یکدم جدا

توسنِ عمرِ تو را کردند از آن صَرصَر خَرام

تا تو کاه و دانهٔ خود را کنی از هم جدا

تا دمِ رفتن سبک از جا توانی خاستن

مال را در زندگی از خویش کن کم کم جدا

نی که جان را تازه می‌سازد ز قُربِ همنفس

قالبِ بی‌جان شود چون گردد از همدم جدا

نیک و بد را می‌کند صائب فلک هم‌امتیاز

گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا

گرچه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا

نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا

مستی و مخموری از هم گرچه دور افتاده‌اند

نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا

لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند

هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا

نشأه و می را نماید با کمال اتحاد

از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا

یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر

گرچه باشد برگ برگ لاله‌زار از هم جدا

سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف

می‌نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا

متحد گردند با هم چشم چون بر هم نهند

هست اگر جان‌های روشن چون شرار از هم جدا

از دل روشن، علایق را شود پیوند سست

ماه می‌سازد کتان را پود و تار از هم جدا

چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن

در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟

آشنایی‌های ظاهر پرد‌هٔ بیگانگی است

آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا

غافلی از پشت و روی کار صائب ورنه نیست

چون گل رعنا خزان و نوبهار از هم جدا

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

می‌شوند از سردمهری دوستان از هم جدا

برگ‌ها را می‌کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط

تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا

می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر

تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می‌پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد

گرچه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا تو را از دور دیدم رفت عقل و هوش من

می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند

به که باشد خانه‌های دوستان از هم جدا

در خموشی حرف‌های مختلف یک نقطه‌اند

می‌کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل

هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گرچه در صحبت قسم‌ها بر سر هم می‌خورند

خون خود را می‌خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم

می‌کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید

کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟

تک بیتی

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است

شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا

پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست

شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

می‌کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم

خضر در ظلمات می‌گردد ز اسکندر جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است

چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟

می‌شوند از سردمهری، دوستان از هم جدا

برگ‌ها را می‌کند فصل خزان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من

می‌شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

از متاع عاریت بر خود دکانی چیده‌ام

وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا

چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند

چرخ سنگین‌دل ز من هر دم کند یاری جدا

به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان

که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا

ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن

که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد

که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا

چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند

عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا

من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را

که می‌لرزم ز هر جانب غباری می‌شود پیدا.

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم

که صد دریای آتش از شراری می‌شود پیدا

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد

که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد

به یوسف می‌توان بخشید تقصیر زلیخا را

نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می‌برد ما را

به گلشن لذت ترک تماشا می‌برد ما را

مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل

که دست از جان خود شستن به دریا می‌برد ما را

غزلیات ترکی

نه احتیاج که ساقی ویره شراب سنه؟

که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه

شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار

که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه

اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن

شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه

قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ناب

که گل کیمی یاراشور چهره پرآب سنه

شرابدن نه عجب اولماسون اگر سرخوش

بودوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟

بوآتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین

حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه

دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل

که خط غباری اولور پرده حجاب سنه

سنین صحیفه حسنین، کلام صائب دور

که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه

مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)

عاشقین گوز یاشینه رحم ایله مز اول آفتاب

آغلاماق ایلن آپارماز اود الیندن جان کباب

باش ویرنده خنجر سیرابینه یتمزمنه

گرچه سانیر ئوزینی باشدان کیچنلردن حباب

ایچدی قانلار اول ستمگر تا کباب ایتدی منی

چکدی اوددان انتقامین دونه دونه بوکباب

خاک اولدوم اول کمان ابرو اوخین صید ایتمگه

بیلمدیم کوک یاییدن دوشمزیره تیر شهاب

گردو توشسا آتش رخساریلن ییرنده دور

ایلسون عاشقلر ایله نیچه یوز سیزلیخ نقاب

شفقت ایلن بیرکرت باشین گوتور توپراقدن

نیچه یولوندا شفقدن ترلسون قان آفتاب؟

فارغم سنگ ملامت ایچره جور چرخدن

نیلسون گوهرده اولان سویه موج انقلاب؟

عقلی عشق ایتمک سوزایلن سهل و آسان گورونور

باش آغاردی نافه نین تاقانین ایتدی مشک ناب

سایمسه هرکیم فنا دنیاده موجود ئوزینی

داخل جنّت اولور محشرده صائب بی‌حساب

الدن چیخارام زلف پریشانینی گورجک

ایشدن گیدرم سرو خرامانینی گورجک

سوسیزلارا گر جان آخیدور چشمه حیوان

من جان ویریرم چشمه حیوانینی گورجک

گر باغلاماسون ایل گوزینی شرم عذارین

جاندان کسیلور خنجر مژگانینی گورجک

ریحان که نزاکت توکولوردی قلمیندن

خط تیره چکر زلف پریشانینی گورجک

بلبل که گلون لعل لبیندن سوزآلیردی

دیلی دولاشور غنچه خندانینی گورجک

رضوان که بهشتین یمیشی گوزینه گلمز

دیشلر الینی سیب زنخدانینی گورجک

تردن خط ریحان ورقین پاک سیلیپدور

نقاش گلستان خط ریحانینی گورجک

گلرنگ اولور صبح اتکی قانلو تریندن

خورشید عذار عرق افشانینی گورجک

مژگانی اولوب قانلو یاشیندان رگ یاقوت

صائب لب لعل گهر افشانینی گورجک

اولمادی خورشیددن داغلارد رنگین قاشلار

گوردیلر لعل لبین قان ترلدیلر داشلار

قیلدی پیدا حکم تقویم کهن، گل دفتری

آچدیلار تا چهره دلداریمی نقاشلار

قیلمادیلار سینه افگاریمی آماجگاه

اسکیک ایتدیلر بیزیملن اول مقوس قاشلار

عاشق صادق بیلور سنگ ملامت قدرینی

مخزن سلطانه لایقدر بویارار داشلار

گون دوننده ایل دیدوم ترک ایتمسون یولداشلیغ

چون قارا اولدی گونوم،یاد اولدولار قارداشلار

یول اگر حقدور، چکریول سیزدان آخر انتقام

یوله تاپشور چیخدیلار یولدان اگر یولداشلار

اولدی مغلوب هوای نفس، استیلای عقل

آلدیلار حاکم الیندن اختیار اوباشلار

چون گوئول بی نوراولور، مطلق عنان اولور هوس

قاش قرالانده چیخارلار یووادن خفاشلار

مهربان اولماز نسیمِ صبحدم هرگز سنه

شمع تک تا توکمسن صائب گوزیندن یاشلار.

منی محروم ایدن رخساردن زلف پریشاندور

بو دریای لطافت موج عنبر ایچره پنهاندور

اگر خورشید تابانیله سن سیز همشراب اولسام

لب لعل می آلودی گوزومده قانلو پیکاندور

دد و دامی مسخر ایلیوپدور جذبه عشقی

دو گون مجنون شیدا باشینه چتر سلیماندور

قاچان عاشقلرین فکرینه دوشدی اول عقیقی لب

که اونین بیر قارا کونلو لریندن آب حیواندور

منی مکر رقیب آواره قیلدی یار کوییندن

چیخاردان آدمی فردوسدن تزویر شیطاندور

مسلمانم دییرمی تک ایچر عاشقلرین قانین

منم کافر، اگر اول دشمن ایمان مسلماندور

محبت اهلی نین جام نشاطی دوردن دوشمز

نیچون چکسون خمار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندور؟

من خاکی نه تنها اولموشام مجنون کیمی رسوا

که اولدوزدان فلک سنگ ملامت ایچره پنهاندور

فلک لر قان ایچر گوردوکجه تجرید اهلینی صائب

که یوخ سیزلر حرامی‌لر گوزینه تیغِ عریاندور

عاشق قانینی وسمه لو قاشون نهان ایچر

جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر

ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین

آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر

تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی

هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر

ایلر یاشار خضرکیمی هر کیم که گیجه لر

گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر

آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب

ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر

ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟

دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر

تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی

هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر

صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره

بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر

مطلب مشابه: اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)

گل کیمی هر کیم که گلزار ایچره نقد جانی وار

سعی ایلر توکسون سنین یولوندا تا امکانی وار

تا ایاغین توپراغینا توکمسون دوتماز، قرار

هر کیمین مجلسده میناتک بیر آوج قانی وار

نه عجب عاشقلری گر باشدان آچسون نازایلن

کاکل مشکین کیمی هر کیم که سرگردانی وار

ایچمامیش جان بخشلر نظاره دن عاشقلره

ترلو رخسارین عجایب چشمه حیوانی وار

ایلیوپدور نقطه خالین منی پرگار سیز

یوخسا دریا اوزره هر بیر قطره نین دورانی وار

گز دیریرلر ال به ال داغین کونوللر پاره سی

یرده قالماز جام تک هر کیم که ایستی قانی وار

پوچ دی هر سوز که دییرلر معرفتدن اهل قال

بحردن چیخماز صدف تا گوهر غلطانی وار

چوخ دگول حیرت یری گروارسا شیرین سوزلری

طوطی نین صائب نظرده گوزگی تک میدانی وار

چیخارتدی خط و منم زلف مبتلاسی هنوز

دوگون ساقالدی و باشیمده دور قراسی هنوز

خطین غباری قویاشی اگر چه یاشوردی

گوزیمی خیره قیلور یوزینین صفاسی هنوز

بهار ایدنده نه قانلار که تو کدی گوزلردن

خزان اولاندا نلر ایلسون حناسی هنوز

سو واردیلار قلیجیندان مگر گلستانی؟

که بیر بیرینه قاوشماز گلین یاراسی هنوز

حیات سویینه بیر داغ قویدی رشک لبین

که گیچدی عمر ابد توشمدی قراسی هنوز

محیط عشق آرا، من اول حباب بی باکم

که گیتدی باشیم و باشیمده دورهواسی هنوز

وصال امیدینه عمرین گچیتدی کویینده

یتیشمز ایشلرینه صائبین دعاسی هنوز

مطالع

زشت‌رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟

لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را

چرخ می‌داند عیار آه پرتأثیر را

می‌توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را

چشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز را

بی‌زبان کرده است سحر غمزه‌ات اعجاز را

چون دریغ از دیده داری حسن ذات خویش را

از چه دادی عرض بر عالم صفات خویش را؟

از دست کار رفته بود پیش، کار ما

در برگریز جوش زند نوبهار ما

مطلب مشابه: اشعار بابا طاهر شامل شعر عاشقانه دو بیتی، غزلیات و قصیده

گردون سنگدل نبود مرد جنگ ما

پروای تیغ کوه ندارد پلنگ ما

زد غوطه بس که در تن خاکی روان ما

گردید رفته رفته زمین آسمان ما

تا چند نهد روی به رو آن کف پا را؟

می ریزم، اگر دست دهد، خون حنا را!

بگذار شود زیر و زبر جسم گران را

تا چند عمارت کنی این گور روان را؟

بیدار کند بانگ نی افسرده دلان را

نی صور سرافیل بود مرده دلان را

متفرقات

چو روز دگر مهر زرین سنان

زد از کوه شمشیر خود بر فسان

ز صبح آیت فتح بر خود دمید

جگرگاه شب را به خنجر درید

به خون شفق تیغ را آب داد

به تسخیر گردنکشان رو نهاد

دو لشکر به ناورد برخاستند

دو صف چون صف محشر آراستند

ازان فوج آهن، علمهای آل

نمایان چو آتش ز تیغ جبال

ز دست دلیران خارا شکوه

سنان ها نمایان چو رگهای کوه

شد از خود جوشن قبایان کین

نهان زیر سرپوش، خوان زمین

ز نعل تکاور زمین و مغاک

تنوری شد از بهر طوفان خاک

چنان پا فشردند در دشت کین

که شد خرد زانوی گاو زمین

بیابان ازان لشکر پرشکوه

شده چار پهلو به کردار کوه

زمین گشت در ناف مرکز نهان

چو در خال، حسن رخ دلبران

ز نعل ستوران خاراشکن

سواران در مرگ را حلقه زن

ز خرطوم پیلان در آن جنگ گاه

به ملک عدم بود یک کوچه راه

ز گرد آسمان قلزم قیر شد

ستاره همان جا زمین گیر شد

چنان بر سما رفت گرد از سمک

که گردید یک برج خاکی، فلک

ز تیر و ز شمشیر گرد وغا

شبی بود آبستن فتنه ها

دوال آشنا گشت با طبل جنگ

بپیچید بر روی دریا نهنگ

برآمد نفیر از دل کرنا

دهن باز کرد اژدهای بلا

به زاییدن فتنه، کوس نبرد

چو آبستنان ناله بنیاد کرد

در آن رزمگاه قیامت علم

دو صد فتنه زایید از یک شکم

سلامت سر خود گرفت از میان

امان گوشه کرد از جهان چون کمان

ز ره چشم مالیدن آغاز کرد

نی تیر برگ سفر ساز کرد

ز پرچم گره زد سنان موی سر

به خون ریختن بست ده جا کمر

سپر کرد گردآوری خویش را

ز پیکان کمان داد دل کیش را

بپیچید بر خود ز غیرت کمند

چو دیوانگان تیغ بگسست بند

کمر بست چون مار دوزخ سرشت

به قالب تهی کردن خلق، خشت

به انداز مغزیلان گرز خاست

ز خواب گران کوه البرز خاست

ز پرچم سنان خامه موی داشت

به خون صورت مرگ را می نگاشت

ز غریدن شیر مردان جنگ

چو برگ خزان ریخت داغ پلنگ

ز فریاد گردان در آن داروگیر

فرو ریخت در بیشه چنگال شیر

ز آواز دندان کین آوران

جهان شد چو بازار آهنگران

چون به الهام الهی، گرداند

نام خود خسرو جمجاه، صفی

بر سر مسند جم بار دگر

کرد آرام به دلخواه صفی

زین جلوس دوم نامی، یافت

نظر از حضرت الله صفی

کلک صائب پی تاریخ نوشت

«شد سلیمان زمان شاه صفی»

یارب این نام مبارک، بادا

متیمن به شهنشاه صفی

گر چنین ابروی او ره می زند اصحاب را

رفته رفته طاق نسیان می کند محراب را

از شبیخون حوادث عشقبازان غافلند

می کند خون در جگر صید حرم قصاب را

سیر چشمان خیال از فکر وصل آسوده اند

می گزد می شیرمست پرتو مهتاب را

سرگرانی مانع است از آمدن تیر ترا

انتظار تیر خواهد کشت نخجیر ترا

ترک خونریزی نمی گویی، همانا عاشقان

داده اند از دیده خود آب، شمشیر ترا

تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش را

نشکنم از چشمه کوثر خمار خویش را

چون کند برق تجلی پای شوخی در رکاب

کوه نتواند نگه دارد وقار خویش را

آتش افروز جنون شد دامن صحرا مرا

طشت آتش ریخت بر سر لاله حمرا مرا

هر سر راهی به آگاهی حوالت کرده اند

ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا

نیست در بزم تو جایم، ورنه در هر محفلی

می جهد از جا سپند و می نماید جا مرا

چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟

چند در فانوس دارم این چراغ مرده را؟

سیر گلشن بی دماغان را نمی آرد به حال

سایه گل می کشد در خون دل آزرده را

پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟

چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟

در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسید

چاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را

بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام

صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!