تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار عارف قزوینی را قرار داده‌ایم. ابوالقاسم عارف قزوینی شاعر، موسیقی‌دان و تصنیف‌ساز ایرانی دوران قاجار و پهلوی بود که در قزوین زاده شد. او به‌خاطر سرودن تصنیف‌ها و غزل‌های سیاسی، میهنی و عاشقانه‌اش شناخته می‌شود.

از مهم‌ترین شعرها و تصنیف‌هایی که همزمان با تحولات دورهٔ مشروطه و جنگ جهانی اول سروده‌است، می‌توان به از خون جوانان وطن لاله دمیده و گریه کن پس از مرگ کلنل محمد تقی‌خان پسیان اشاره کرد.

فهرست اشعار عارف قزوینی

غزلیات

دل به تدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد

وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد

دانه خال لب و دام سر زلف تو دید

شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد

گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت

سینه آتشکده شد آه ز تأثیر افتاد

به نگاهی دل ویرانه چنان کرده خراب

که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد

عارفا بندگی پیر مغانت خوش باد

مس قلب تو چه شد در خور اکسیر افتاد

دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند

دل از کمند تو وارستگی خدا نکند

اگرچه خون مرا بی‌گنه بریخت ولیک

کسی مطالبه از یار خون‌بها نکند

هر آنکه از کف معشوق جامِ می گیرد

نظر به جانب جام جهان‌نما نکند

بسوخت سینه ندیدم اثر ز آه سحر

ز من گذشت، کسی بعد از این دعا نکند

به بلبلان چمن از زبان من گویید

به خواب ناز گلم رفته کس صدا نکند

تو بوسه ده که مَنَت جان نثار خواهم کرد

کسی معامله بهتر از این دو تا نکند

بگفتمش که دلت جای عارف است بگفت

کسی به دیر شهان فرش بوریا نکند

تا گرفتار بدان طره طرار شدم

به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم

گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل

باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم

به امید گل روی تو نشستم چندان

تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم

خرقه من به یکی جام: کسی وام نکرد

من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم

سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم

حال چندی‌ست که سرگرم بدین کار شدم

گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان

من در این عاقبت عمر چه بی‌عار شدم

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست

گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم

نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر

راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم

از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر

به یکی جرعهٔ می، عارف اسرار شدم

بلای هجر تو تنها همان برای من است

چه جرم رفت که یک عمر این جزای من است

من این که قیمتِ وصل تو را ندانستم

فراق آنچه به من می‌کند سزای من است

برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین

غریبِ از وطن آواره آشنای من است

بریز خونم و اندیشه از حساب مکن

به حشر دیدن روی تو خون‌بهای من است

مرا ز روی نکو منع کی توان کردن

که این معالجهٔ درد بی‌دوای من است

از غم هجر تو روزگار ندارم

غیر وصال تو انتظار ندارم

چون خم گیسوی بیقرار تو یک دم

بی رخ ماهت بتا قرار ندارم

بر سر بازار عشقبازی بر کف

جز سر و جانی بتا نثار ندارم

اشک شراب و دلم کباب چه سازم

کز خم گیسوی یار تار ندارم

راز دل دردمند خود به که گویم

من که به جز اشک غمگسار ندارم

زلف تو چون سنبل است روی تو چون گل

گر دهدم دست بیم خار ندارم

سیل سرشکم چکید و نامه سیه شد

آه که مجبورم اختیار ندارم

از غم هجر رُخَت به باغ تصور

چون دل خود لاله داغدار ندارم

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

خَمِ دو طُرّهٔ طَرّارِ یار یکدله بین

به پای دل ز خمش صد هزار سلسله بین

از آن کمندِ خم اندر خمش نخواهد رَست

دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین

نگر قیامت از سرو قد و قامت او

دو صد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین

مکانِ خال به دنبال چشم و ابروی یار

مکین چون نقطهٔ بایی به مدّ بسمله بین

به غمزه چشمش زد راه دل سپرد به زلف

شریکِ دزد نظر کن رفیقِ قافله بین

اگر اثر نکند آهِ دل مپرس چرا

میانِ آه و اثر صد هزار مرحله بین

لب و دهانِ ترا تهمتی به هیچ زدند

شکر شکن ز سخن مشکلیِ مسئله بین

اگر فروخته‌ام دین و دل به غمزهٔ یار

هزار سود ز سودای این معامله بین

به راهِ بادیهٔ عشق آی و عارف را

ضعیف و خسته و رنجور و پا پُرآبله بین

جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست

سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست

تا به ویرانهٔ دل جغد غمش مأوا کرد

چون دلم در همه جا کلبهٔ ویرانی نیست

با طبیبِ منِ رنجور بگویید که درد

درد عشق است ورا چاره و درمانی نیست

دلم از طره بیفتاد به چاه زنخش

راه جز چاه مگر درخور زندانی نیست

تو بدین حسن اگر جانب بازار آیی

هیچکس مشتری یوسف کنعانی نیست

خرقهٔ زهد بسوزان و مجرد می‌باش

جامه‌ای هیچ به از جامهٔ عریانی نیست

عارفا عمر به بیهوده تلف شد من بعد

چه خوری غصه که سودی ز پشیمانی نیست

از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد

ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد

ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف

صنما گردش یکدور قمر باید کرد

در ره عشق بتان دست ز جان باید شست

طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد

بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست

گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد

پیش از آنی که جهان گِل نکند دیده من

مشت خاکی ز غم یار به سر باید کرد

در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت

عمدا اندر سر این کار ضرر باید کرد

چشم مستش ز مژه تیر بر ابرو پیوست

ترک مست است و کماندار حذر باید کرد

عارفا گوشه عزلت مده از کف که دگر

از همه خلق جهان صرف نظر باید کرد

بی‌خبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد

همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد

فتنهٔ چشم تو ای رهزن دل تا بسراست

هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد

لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش

سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد

گلهٔ زلف تو با روز سیه خواهم گفت

صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد

وقت پیدا اگر از دیدهٔ خون‌بار کنم

مشت خاکی ز غمِ یار به سر خواهم کرد

گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم

به جهنم که نشد، کار دگر خواهم کرد

خلق گفتند که از کوچهٔ معشوق نرو

گر رود سر من از این کوچه گذر خواهم کرد

تیر مژگان تو روزی ز کمان گر گذرد

اولین بار منش سینه سپر خواهم کرد

گشت این شهرهٔ آفاق که عارف می‌گفت

همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد

ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت

فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت

هلاک ناوک مژگان آنکه سینهٔ ما

نشانه کرد و بر او تیر بی‌حساب انداخت

رها نکرد دل از زلف خود به استبداد

گرفت و گفت تو مشروطه‌ای، طناب انداخت

از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب

قسم به چشم تو عمری مرا به خواب انداخت

خراب‌تر ز دلم در جهان نیافت غمت

از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت

نه من، هر آنکه به دل مهر دلبری دارد

بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت

من آن فسرده‌دل و سر به زیر پر مرغم

که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت

شبی به مجمع عشاق عارفی می‌گفت

خوش آنکه سر به ره یار در شتاب انداخت

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم

تا خراب افتد و ما دست به کاری بزنیم

شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنیم

ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم

سخت‌ها سست شود در گه همدستی ما

همه همدست اگر دست به کاری بزنیم

شیر گیریم و تهمتن تن و مرد افکن و مست

همتی تا که در این شرزه شکاری بزنیم

ز اول عمر چو اندر زد و خوردیم و دفاع

یک صبوحی ز پی دفع خماری بزنیم

محتسب تا نرسیده است ز دنبال بیا

ساغری با تو به یک گوشه کناری بزنیم

حاصل کشتهٔ درویش اگر داد به باد

هر که بر خرمنش از ناله شراری بزنیم

عارفا رشتهٔ تحت الحنک واعظ شهر

ظلم کردیم گر آن را به حماری بزنیم!

شکنجِ طُرّهٔ زلفت شکن شکن شده است

دلم شکنجه در آن زلف پُر شکن شده است

نماند قوتِ رفتن ز ضعف با این حال

عجب که سایهٔ من بارِ دوشِ تن شده است

نمود لاغرم از بس که دردِ هجرانش

به جانِ دوست تهی تن ز پیرهن شده است

به کوی یار رود دل ز من نهان هر شب

امان ز بختِ من این هم رقیبِ من شده است

نماند در قفس از من به غیر مشتِ پری

چه سود اگر قفسم باز در چمن شده است

از آن زمان که در آیینه دید صورتِ خویش

هزار شکر گرفتارِ خویشتن شده است

بسوخت شمع چو پروانه را در آتشِ عشق

ببین چگونه گرفتارِ خویشتن شده است

خوشم که فقر به من تاجِ سلطنت بخشید

از این به بعد شهنشه گدای من شده است

صدای عارف پُر کرد صفحهٔ آفاق

به این جهت غزلش نقلِ انجمن شده است

فتادم از نظر آن لحظه‌ای که دور شدم

خوشم به گریه که از دست هجر کور شدم

گهی به میکده و گاه در خراباتم

هزار شکر که با اهل درد جور شدم

دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب

کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم

به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم

در این قمار دگر لات و لوت و عور شدم

دو چشم مست تو دنبال شور و شر می‌گشت

شدم چو مست به هم‌چشمی‌اش شرور شدم

بهشت و حوری و کوثر به زاهد ارزانی

بیار می که بری از بهشت و حور شدم

ز دست هجر تو کنجی نشسته عارف و گفت

چو نیست چاره ز بیچارگی صبور شدم

خسته از دست روزگار شدم

ماندم آنقدر تا ز کار شدم

خون دل آنقدر بدامن ریخت

که من از دیده شرمسار شدم

تن و جان خسته بار هجر گران

به عجب زحمتی دچار شدم

به امید گل رخت چندان

ماندم ای سرو قد که خوار شدم

نخورد کس شراب عشق که من

خوردم این باده و خمار شدم

به سر زلف گو قراری گیر

که ز اندازه بی‌قرار شدم

دیدمش یک نگاه و جان دادم

خوب از این قید رستگار شدم

شب وصل است من به رغم رقیب

به خر خویشتن سوار شدم

گفت عارف از این خوشم که دگر

با غم یار یار غار شدم

عوض اشک ز نوک مژه خون می‌آید

با خبر باش دل از دیده برون می‌آید

مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان

که از این سلسله آثار جنون می‌آید

اضطرابی به دل افتاد حریفان، بی‌شک

آنکه صید دل ما کرد، کنون می‌آید

پی قتلم صف مژگان ز چه آراسته‌ای

بهر یک تن ز چه صد فوج قشون می‌آید

همچو ضحاک دو مار سیه افکنده به دوش

که به مغز سر انسان به فسون می‌آید

بس که تیر از مژه بر بال و پر دل زده‌ای

پر برآورده و بیچاره زبون می‌آید

خیمه زد پادشه عشق به خلوتگه دل

عقل بیچاره چو درویش برون می‌آید

گذر باد صبا تا که بر آن زلف افتاد

مشک‌آمیز شد و غالیه‌گون می‌آید

عارف از دست تو با چرخ فلک در جنگست

که نفاق از فلک بوقلمون می‌آید

مرا هجرت کشد آخر نهانی

خوش است آن مرگ از این زندگانی

تنم رنجور و جان بیمار، وقت است

اگر رحم آوری بر ناتوانی

به مرغان چمن گویند بر من

قفس تنگ است از بی‌هم‌زبانی

تو در چاک گریبان صبح داری

در ازای شب هجران چه دانی

شکیبایی ز عشق از عقل دور است

کجا از گرگ می‌آید شبانی

برو پند جوانان گوی ناصح

که پیرم کرد عشق در جوانی

سگ کویت مرا پر کرد دنبال

چه می‌خواهد ز یک مشت استخوانی

به جز عارف جفا با کس نکردی

تو هم پیداست کز عاجزکُشانی

گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم

آسمان، ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم

مادر دهر اگر مثل تو دختر زاید

بی‌پدر باشم اگر حرمت مادر نکنم

این تویی در بر من یا که بود خواب و خیال

که من از بخت خود این واقعه باور نکنم

سر از آن شب که ز بالین تو برداشته‌ام

خویش را در دو جهان با فلک همسر نکنم

نیست یک شب که من از حسرت چشمت تا صبح

متصل خون دل از دیده به ساغر نکنم

شعلهٔ آه من آتش به جهان خواهد زد

ز آب چشم خود اگر روی زمین تر نکنم

خون من ریز میندیش تو از حشر که من

شکوه از دست تو غیر از تو به داور نکنم

مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)

سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من

اگر به طالع من بازگردد اختر من

به حشر نامهٔ اعمال اگر برون آرم

پر از حکایت هجران توست دفتر من

چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام

خیال روی تو سدی‌ست پیش منظر من

هلال ابرویت ای آفتاب کشور حُسن

طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من

ز واژگونی بخت این گمان نبود مرا

که روزگار نشاند تو را برابر من

خیال زلف تو دوشم به خواب بود امروز

چو ناف آهوی چین مشکبوست بستر من

شب فراق تو خوشوقت از آن شدم که گرفت

ز گریه داد دل از هجر دیدهٔ تر من

به یار راز نهانی نگفته باز آمد

رقیب دست نخواهد کشید از سر من

نگفتی‌ام که «اگر ناتوان شوی گیرم

به دست دست تو» وقت است ای توانگر من

دردریات

نشسته بودم دوش از درم درآمد یار

شکن به زلف و گره بر جبین عرق به عذار

خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم

نشست پشت به من کرد روی بر دیوار

بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخویی

ز خوبرو نتوان دید فعل ناهنجار

جواب گفت تو سر زیر بال و پر داری

به دام فکر فرو رفته‌ای چو بوتیمار

تو حال تشنه چه دانی که بر لبِ جویی

ز حال مست کی آگاه می‌شود هشیار

کجا به فکر وطن مرغ مانده در قفس است

که کرده ترک وطن خو گرفته با آزار

به عمر خویش تو خوش بوده‌ای به استبداد

بیا ببین که ز مشروطه شد جهان گلزار

ولیک ترسم کز دست خائنین گردد

همین دو روزه مبدل به گلخن این گلزار

بگفتمش به صراحی دراز دستی کن

به شرط اینکه ببندی زبان ازین گفتار

تو را چه کار به مشروطه یا به استبداد

تو واگذار کن این کارها به صاحب کار

چو دیگ ز آتش قهر و غضب به جوش آمد

ز روی درد بجوشید همچو رعد بهار

به خنده گفت که ای رند بی‌خبر از خویش

به سُخره گفت که ای مست شب به روز خمار

ز حال مملکت و مُلک کی تو را خبر است

نشسته‌ای تو و بردند یار را اغیار

وطن چو نرگسِ مخمورِ یار رنجور است

علاج باید شاید نمیرد این بیمار

به دست خویش چو دادی به راهزن شمشیر

ببایدت که دهی تن به نیستی ناچار

گرفت چون ز کفت دزد قلچماق چماق

دگر نه دست دفاعت بُوَد نه راه فرار

امیر قافله لختی بایست دزد رسید

بدار لحظه‌ای ای ساربان زمام و مهار

شده است هیئت کابینه تکیهٔ دولت

که شِمرِ دیروز امروز می‌شود مختار

عروسِ قاسم روزی رقیه می‌گردد

لباس مسلم می‌پوشد عابد بیمار

همان که هنده شدی گاه می‌شود زینب

یزید هم زن خولی شود چو شد بیکار

کسی ندیده که یک نوعروس صد داماد

کجا رواست که تابین یکی و صد سردار

فغان و آه ازین مردمانِ بی‌ناموس

امان ز مسلکِ این فرقهٔ کله‌بردار

ز اعتدالی خالی اگر جهان نشود

همیشه رنجبران را شود تهی انبار

کجایی آن که بیابان رنج پیمودی

بیا ببین به خرِ خویش هر کس است سوار

ز حرف حق زدن عارف نکن دریغ امروز

چه باک از اینکه در این راه می‌زنند به دار!

جان از غم دوست رستنی نیست

زین دام هلاک جستنی نیست

آن فتنه که خاستی و برخاست

تا ننشینی نشستنی نیست

بگسست علاقه‌ای که‌اش من

پنداشتمی گسستنی نیست

از کردنِ توبه توبه کردم

این توبه دگر شکستنی نیست

آن سبزهٔ عشق کو نخورد آب

از چشمهٔ چشم رستنی نیست

از قحبه و هیز عشق و عفت

زینهار مجو که جستنی نیست

بار آورندهٔ شَجَرِ بی‌ثمر پدر

ای زندگانیت همه با دردسر پدر

ای مایهٔ فلاکت و خون جگر پدر

ای تربیت کنندهٔ اولاد خر پدر

ای کرده چاک دامن ناموس مادرم

هر شب گرفته تنگ برش در برابرم

پنداشتی که مرده و گر زنده‌ام خرم

مردم ز شرم اینکه چه سان سر برآورم

ای ز آدم بهشت فرو شد ترا نسب

عمری فکنده‌ای تو مرا در غم و تَعَب

ای برخلاف علم و ادب همچو بولهب

گشتم ز دست جهل تو حمّالة الحطب

شاگرد خانه پادو بازار کردیم

پا بست زن اسیر طلبکار کردیم

بی‌علم و بی‌سواد و خر و خوار کردیم

جز خانهٔ خود از همه جا بی‌خبر پدر

نفرین به خانواده و خوان تو نان تو

جانم به لب رسید پدر جان به جان تو

آتش به خانمان تو و آشیان تو

رفتم به کشوری که نیابم نشان تو

تصنیف‌ها

دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

گر گویم سروش، نبود سرو خرامان

این قسم شتابان، چون کبک خرامان

ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

این نیست مگر آینۀ لطف الهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

صد بار گداییش به از منصب شاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

مطلب مشابه: اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)

نکنم اگر چاره دلِ هرجائی را

نتوانم تن ندهم رسوائی را

نرود مرا از سر، سودایت بیرون

اگرش بکوبی تو سر سودائی را

همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح

مه من، چه دانی تو غم تنهائی را؟

چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند

نبود جز این فایده‌ای بینائی را

چه قیامت است این که تو در قامت داری

بنگر به دنبالت عجب غوغائی را

به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد

ز قد تو، ای سرو روان، رعنائی را

نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است

نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را

همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد

چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را

تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف

ز تو طوطی آموخته شکرخائی را

تصنیف از خون جوانان وطن لاله دمیده

عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمه‌ای بر این تصنیف، آورده‌است:

این تصنیف در دورهٔ دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده‌است. به واسطهٔ عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده‌است.

هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد

دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد

از ابر کرم خطهٔ ری رشگ ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان سرو خمیده

در سایۀ گل بلبل ازین غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه کج‌رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

خوابند وکیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یک خانۀ ویران

یا رب بستان داد فقیران ز امیران

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن

غیرت کن و اندیشۀ ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

از دست عدو نالۀ من از سر درد است

اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است

جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده‌ست

جز جام به کس دست چو خیام نداده‌ست

دل جز به سر زلف دلارام نداده‌ست

صد زندگی ننگ به یک نام نداده‌ست

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!