ژانر خانوادگی، فانتزی و دوربین خوب. اینها به خودی خود تداعی کننده روزهای درخشانی در سینمای جهان است که نارنیا و هری پاتر را به ما هدیه کرد. اما شاهکار بودنِ این آثار تنها معطوف به ژانر نیست. این آثار بهره اصلی خود را از قصه و ساعتها تلاش سینمایی به دست آوردند. The Legend of Ochi شاید سعی کرده تداعی کننده این روزهای نوستالژیک در سینما باشد. اما نقطه قوت آثار ذکر شده نقطه ضعف این فیلم است. یعنی عملا خبری از قصه نیست. فیلمنامه یک شوخی است. یک شوخی زشت با سینما که من قادر به درک آن نیستم.
فیلم افسانه اوچی (The Legend of Ochi) یک فیلم فانتزی و ماجراجویانه آمریکایی محصول سال ۲۰۲۵ به کارگردانی ایسایا ساکسون است که بر اساس رمانی به همین نام از آلاسدایر گری ساخته شده است. داستان در جزیره خیالی کارپاتیا در دریای سیاه رخ میدهد و حالوهوایی خانوادگی و نوستالژیک شبیه به فیلمهایی مانند ای.تی یا گرملینز دارد.
داستان حول محور دختری جوان و خجالتی به نام یوری میچرخد که در دهکدهای دورافتاده در شمال جزیره کارپاتیا زندگی میکند. یوری از کودکی آموخته که نباید پس از تاریکی هوا به بیرون برود و از موجودات مرموز جنگلی به نام اوچی بترسد. این موجودات در فرهنگ محلی به عنوان مخلوقاتی منزوی و ترسناک شناخته میشوند. با اینحال، هنگامی که یوری به طور اتفاقی با یک بچه اوچی که از گروه خود جدا افتاده رو به رو میشود، دیدگاهش تغییر میکند. او متوجه میشود که این موجود کوچک، برخلاف باورهایش، دوستداشتنی و بیآزار است.
یوری تصمیم میگیرد این بچه اوچی را به خانهاش در جنگل بازگرداند، اما این ماجرا او را وارد سفری پرمخاطره در دل طبیعت وحشی میکند. در این مسیر، یوری با چالشهای متعددی رو به رو میشود، از جمله تعقیب توسط پدر وسواسیاش که او را نادیده گرفته و موانع طبیعی و خطرات دیگر. در یکی از لحظات بحرانی، یوری در حالت وحشت یک ماشین را میدزدد، اما یکی از چرخهای آن آسیب میبیند و سفرش را پیچیدهتر میکند.
بر روی فیلمنامه و در یک کانسپت کلی، ایده قصه بد نیست. چیزی شبیه به موجود فضایی اسپیلبرگ است. اما مسئله چه گفتن نیست، چگونه گفتن است. در اصل هنر یک فیلمساز در چگونگی روایت یک فیلم است. The Legend of Ochi مشکل روایت و فضاسازی دارد. قصهاش مخاطب را همراه خود نمیکند. المانهای قصه هرچه هستند، هنری نیستند. صحنه افتتاحیه را در نظر بگیرید. مشتی بچه به دنبال موجودات ترسناک هستند. قطعا اولین سوال و مهمترین سوال این خواهد بود که چرا بچهها؟ برای اینکه اثر کودکانه باشد؟ این نیاز به پیش زمینه سازی دارد. حتی خود موجودات ترسناک نیاز به این دارند که فُرمی حول محور آنها شکل بگیرد. مخاطب باید در ذهن خود تصویری نسبتا ترسناک از این موجودات داشته باشد. این در حالی است که ما اصلا این موجودات را نمیشناسیم. راوی در ابتدای فیلم صرفا اشارهای میکند که در فرهنگ این منطقه، این موجودات ترسناک و خطرناک هستند. فُرم باید این صفتها را به ذهن مخاطب پیوند بزند. اگر این صفتها صرفا همان صفت بمانند یعنی اثر به حاشیه رفته است. به غیر از این موجودات، فضای فیلم نیز اصلا ساخته نمیشود. به دور از بازی درخشان ویلیام دفو، شخصیت او واقعا بد است. از زره گرفته تا ادا اطوار در شان این بازیگر بزرگ نیست. روستا و بچهها نیز یک المان سنجاق شده به این فضا هستند. کارگردان در پیادهسازی ایده خود بسیار ضعیف عمل کرده است. رابطه پدر با دختر، شخصیت مادر و رابطهاش با دختر خود، مواجه دختر با مدرنیته، رابطه خواهر و برادر ناتنی. همه اینها مواردی هستند که به هیچ وجه بر روی پرده سینما ساخته نشدهاند. هرچه هست شعار است.
شاید برای فیلمسازِ The Legend of Ochi تمام موارد نام برده شده صرفا حاشیه بودند و بیس اصلی داستان دختر و رابطه او با میمون کوچک (اوچی) است. رابطهای که فراتر از محدودیتها رفته و چیزی بسیار احساسی را به تصویر میکشد. همانطور که در ابتدای مقاله هم عنوان کردم این ایده بارها توسط فیلمسازان بزرگ استفاده شده است. استفاده دوباره از آنها هیچ ایرادی ندارد. حتی اگر کلیشه هم باشد مشکلی نیست. به شرطی که این رابطه ساخته شود. ما در مواجه اول با یک دختر اگزوتیک طرف هستیم و هیچ سمپاتی با او نداریم. بعضی صحنهها اکت او چندان هم خوب نیست. در سوی دیگر میمون کوچکی را داریم که فیلمساز تلاش بسیاری کرده تا شخصیتاش را بامزه (کیوت) بسازد. اما این کیوتسازی صرفا در دیجیتال تصویر بوده و اوچی هیچ هویتی ندارد. دوستی او با دختر هم سریع و به دور از ذهن شکل میگیرد. سفر این دو در دل طبیعت هم هیچ حس ماجراجویانهای در خود ندارد. با اینکه دوربین خوب است و تصاویری که کارگردان از طبیعت میدهد تماشایی و جذاب، با این حال این تصاویر روح ندارند. گویی بخشی از این قصه نیستند. چیزی مستقل از فیلم که جذاب است اما صنمی با درون فیلم ندارد. موسیقی هم بعضی جاها جلوتر از درام تصویر رفته و در ذوق میزند. پس اولا فیلم فُرم ندارد. دوما تکنیک هم ندارد. حال اگر هم کمی داشته باشد، به حدی نیست که بتواند فیلم را نجات دهد.
در پایان چنین میشود گفت که فیلم در بخشهایی دچار افت ریتم میشود، به ویژه در میانه داستان که تمرکز بیش از حد روی جلوههای بصری و فضاسازی، روایت را کمی کند کرده است. این مسئله ممکن است برای مخاطبانی که به دنبال داستانی پویاتر هستند، خستهکننده باشد. فیلم شباهتهایی به ای.تی (به دلیل رابطه عاطفی بین انسان و موجود بیگانه) و داستان بیپایان (به دلیل فضای فانتزی و سفر قهرمانانه) دارد، اما به دلیل تمرکز بر جلوههای عملی و فضای گوتیک، هویت خاص خود را حفظ کرده است. با اینحال، در مقایسه با آثار مدرن فانتزی مانند هری پاتر یا ارباب حلقهها، داستان آن سادهتر و کمتر حماسی است.
یکی از بزرگترین ایرادهای فیلم، ریتم به شدت کند آن است. داستان که حول سفر یوری برای بازگرداندن یک بچه اوچی به جنگل میچرخد، در بخشهای میانی به طرز آزاردهندهای کشدار میشود. سکانسهای طولانی در جنگل، بدون پیشرفت قابلتوجه در داستان یا شخصیتپردازی، باعث میشوند مخاطب احساس کسالت کند. این کندی بهویژه برای مخاطبان بزرگسال که انتظار روایتی پویاتر دارند، آزاردهنده است. با وجود ادعای فیلم به کاوش مضامین عمیقی مانند بلوغ و به چالش کشیدن باورهای سنتی، روایت در نهایت بیش از حد سادهانگارانه و قابل پیشبینی باقی میماند. خط داستانی یوری و رابطهاش با بچه اوچی، اگرچه در ابتدا جذاب به نظر میرسد، به سرعت به کلیشههای آشنا در فیلمهای فانتزی خانوادگی تبدیل میشود. فیلم فرصتهای زیادی برای تعمیق مضامین، مانند نقد جامعه مردسالار یا فرهنگ جزیره کارپاتیا، را از دست میدهد و به جای آن به روایتی خطی و تکراری اکتفا میکند. شخصیتهای فرعی، به ویژه پدر یوری (با بازی ویللم دفو)، بهشدت کمعمق و تکبعدی هستند. انگیزههای پدر وسواسی او مبهم و بدون پیشزمینه کافی به تصویر کشیده شدهاند، که باعث میشود رفتارهایش گاهی غیرمنطقی به نظر برسد. حتی شخصیت اصلی، یوری، با وجود بازی قابل قبول هلنا زنگل، در لحظات کلیدی فاقد پیچیدگی احساسی است و تحولش از دختری خجالتی به قهرمان داستان بیش از حد سریع و غیرقابل باور رخ میدهد.
جزیره کارپاتیا و موجودات اوچی پتانسیل بالایی برای خلق جهانی فانتزی غنی داشتند، اما فیلم در ارائه جزئیات فرهنگی و تاریخی این دنیا بسیار ضعیف عمل میکند. اوچیها، که قرار است قلب داستان باشند، اطلاعات کمی درباره پیشینه و نقششان در اکوسیستم داستان ارائه میدهند. این کمبود جهانسازی باعث میشود مخاطب ارتباط عمیقی با دنیای فیلم برقرار نکند.
حضور بازیگرانی مانند ویللم دفو و امیلی واتسون در فیلم تبلیغ شده، اما نقشهای آنها محدود و کم اثر است. این بازیگران استعداد خود را در نقشهای حاشیهای هدر دادهاند و فیلم نتوانسته از حضور آنها برای افزودن عمق به داستان استفاده کند. حتی فین ولفهارد، که برای جذب مخاطبان جوانتر به فیلم اضافه شده، نقشی کمرنگ و فراموششدنی دارد.
فیلم تلاش میکند هم برای کودکان و هم برای بزرگسالان جذاب باشد، اما در این هدف شکست میخورد. داستان برای بزرگسالان بیش از حد ساده و برای کودکان گاهی بیش از حد تاریک و پیچیده است. این عدم تعادل باعث میشود فیلم نتواند مخاطب مشخصی را کاملاً راضی کند.
اگرچه استفاده از انیماترونیک بهجای CGI در طراحی اوچیها تحسینبرانگیز است، اما اجرای این جلوهها در برخی صحنهها ناهماهنگ و ناشیانه به نظر میرسد. حرکات اوچیها گاهی مصنوعی است و در مقایسه با استانداردهای مدرن جلوههای عملی، مانند آثار استودیوهای بزرگ، ضعیف عمل میکند.
نمره نویسنده به فیلم: ۴ از ۱۰
طراحی و اجرا :
وین تم
هر گونه کپی برداری از طرح قالب یا مطالب پیگرد قانونی خواهد داشت ، کلیه حقوق این وب سایت متعلق به وب سایت تک فان است
دیدگاهتان را بنویسید