اشعار سهراب سپهری {اشعار نو، کوتاه و عاشقانه این شاعر بزرگ}
در این بخش از سایت ادبی متنها اشعار سهراب سپهری را برای شما دوستان قرار دادهایم. سهراب سپهری شاعر، نویسنده و نقاش اهل ایران بود. او از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شدهاست.
اشعار زیبا و کوتاه سهراب سپهری
شراب باید خورد
و در جوانیِ یک سایه راه باید رفت
همین!…
روی باغهای روشن پرواز میکنم
چشمانم لبریزِ علفها میشود
و تپشهایم با شاخ و برگها میآمیزد …
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تو را
سارها درو کردند؟
و فصل
فصلِ درو بود
و با نشستنِ یک سار
روی شاخهٔ یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود؛
حیات
غفلتِ رنگینِ یک دقیقهٔ ” حوا” ست…
تو نیستی
و تپیدن گردابیست
تو نیستی
و غریو رودها گویا نیست
و درهها ناخواناست…
پشت شمشادها كاغذ جمعه را
انسِ اندازهها پاره میكرد
اين حراج صداقت
مثل يک شاخه تمرهندی
در ميان من و تلخی شنبهها سايه میريخت !
چه ادراکی
از طعم مجهولِ نان
در مذاق رسالت تراوید !..
مادری دارم
بهتر از برگ درخت …!
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بُهت پرپر خواهد شد…
مطلب مشابه: اشعار مهدی اخوان ثالث با مجموعه 25 شعر عاشقانه و احساسی
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج با 20 شعر عاشقانه احساسی و اشعار کوتاه این شاعر
اشعار کوتاه سهراب سپهری
روی علفهای اشکآلود به راه افتادهام
خوابی را میان این علفها گم کردهام
دستهایم پر از بیهودگی جست و جوهاست !
و عشق
تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد …
گرچه میدانم که چشمی راه دارد به افسون شب
لیک میبینم ز روزنهای خوابی خوش
آتشی روشن درون شب …
و تو تنهاترین “من” بودی
و تو نزدیکترین “من” بودی
و تو رساترین “من” بودی
ای “من” سحرگاهی پنجرهای
بر خیرگی دنیاها سرانگیز!
انجیر کهن سر زندگیاش را میگسترد
زمین باران را صدا میزند
گردش ماهی، آب را میشیارد
باد میگذرد
چلچله میچرخد
و نگاه من گم میشود
ماهی زنجیری آب است
و من زنجیری رنج !
نگاهت خاک شدنی
لبخندت پلاسیدنیست
سایه را بر تو افکندم
تا بت من شوی !…
پیکرت زنجیریِ دستانم میسازم
تا زمان را زندانی کنم !…
در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟!
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کند
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بیتار و پود رویاها بیاویزم !…
من اناری را میکنم دانه
به دل می گویم
خوب بود
این مردم دانههای دلشان پیدا بود …
آری؛ ما غنچهٔ یک خوابیم
— غنچه خواب ؟ آیا میشکفیم ؟
— یک روزی، بی جنبش برگ
— اینجا ؟
— نی در دّرهٔ مرگ
— تاریکی، تنهایی ؟
— نیٖ ، خلوت زیبایی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشههای رنگی پنجرهها
میان لکهای دیوارها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد!…
شاخهٔ خشکیم
تا زیبد سبکباری به ما
رنگِ نابودی به نقشِ برگها
برها زدیم…
ریشهام از هوشیاری خورده آب
من کجا
خاکِ فراموشی کجا …
فانوس
در گهوارهٔ خروشان دریا شست و شو میکند
کجا میرود این فانوس
این فانوسِ دریاپرست پُر عطشِ مست ؟.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینهای از خاکِ “سیلک”
نسبم شاید به زنی فاحشه
در شهر بخارا برسد …
دیری است
که خویش را رنجاندهایم
و روزن آشتی بسته است
مرا بدان سو بر
به صخره برتر من رسان
که جا ماندهام…
او نمیداند که روییدهاست
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمیداند که من در زهر میشویم
پیکر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است کرم فکر من زنده،
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من…
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
” دوست” را زیر باران باید برد
” عشق ” را زیر باران باید جست
دستی برای نوازش و
زانویی برای زسیدن اگر ماندهاست
با خود مهربان باش
اگرچه تو نیز دروغی میگویی گاهی مثل من
دروغت را چون قندی در دهان گسم آب میکنم
با خود مهربان باش….
و غم
تبسمِ پوشیده نگاهِ گیاه است!…
هیچکی
زاغچهای را سر یک مزرعه
جدی نگرفت…
شعرهای عاشقانه سهراب سپهری
میرفتیم
خاک از ما میترسید
و زمان بر سر ما میبارید …
گلهای قالی میلرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر میزنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شدهای
انسان مه آلود !
و عشق
صدای فاصلههاست
صدای فاصلههایی که غرقِ ابهامند
نه؛
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند !
و قصه نمیپردازم
در باغستان من
شاخه بارور خم میشود
بی نیازی دستها پاسخ میدهد
در بیشه تو آهو سر میکشد
به صدایی میرمد
در جنگل من
از درندگی نام و نشان نیست …
در سایه آفتاب دیارت قصهٔ خیر و شر میشنوی
من شکفتن ها را میشنوم
و جویبار از آن سوی زمان میگذرد …
من از مجاورت یک درخت میآیم
که روی پوست آن دستهای ساده غربت اثر گذاشته بود؛
“به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی”
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در
متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است …
به بلندیهای احساس بالا که رفتی
بام هنر را بلند نخواهی دید
دستهایی میآفرینند
که از یک روان بیتاب و فرومانده فرمان میبرند
و نه از روانی که از پرواز وهمانگیز خود
در ناشناسیها باز نمیماند.
شعرهای نو سهراب سپهری
سفر
مرا به زمینهای استوایی برد
و زیر سایه آن “بانیان”سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که ییلاق ذهن وارد شد ؛
وسیع باش و
تنها
سر به زیر
و سخت…!
مرا خواب کن زیر یک شاخه
دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از . . .
پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد !
بهترین چیز
رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی
مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)
قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که
لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
دنگ دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
هنوز در سفرم.
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من- مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده ی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود
در بلندی ها ما
دورها گم سطح ها شسته و نگاه از
همه شب نازک تر
دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ