تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

شعر درباره کارگر (اشعار غمگین و زیبا کارگری به مناسب روز جهانی کارگر)

روز جهانی کارگر مصادف با 12 اردیبهشت است. روزی مخصوص کارگردان زحمتکش و بزرگ که طی هزاران سال با رنج و گرسنگی زیسته‌اند. از همین رو شاعران بسیاری که خود مجبور به کارگری شده بودند، درباره کارگر و کارگری اشعار بسیار زیبایی نوشته‌اند که در ادامه بخشی از این اشعار را با شما دوستان به اشتراک خواهیم گذاشت.

شعر درباره کارگر

پدرم کارگر بود

مرد باایمانی

که هر وقت نماز می‌خواند

خدا

از دست‌هایش

خجالت می‌کشید

#سابیر_هاکا

سال‌هاست

که برف می‌بارد

 اما هیچ آدم برفی‌ای جرات کارگر شدن را ندارد

از روزی که

همه‌ی کارگرها زیر آفتاب

آب می‌شدند!

باور کنید

اگر تفنگ را اختراع نمی‌کردند

کمتر انسانی

از فاصله‌ی چند متر آن طرف‌تر کشته می شد!

و خیلی از کارها آسان تر می شد

آسان‌تر می شد

به این ها بفهمانی

یک کارگر

چقدر می‌تواند

زور داشته باشد!

بارها پیش آمده است که آجری از دست یک بنا،

کیسه ای سیمان از شانه های یک کارگر

یا ورقه ای آهنی از قلاب یک جرثقیل لیز بخورد و پایین بیافتد

بعضی دردها تا ابد انسان را آزار می دهند

پس به من حق بده

آنقدر ترس در وجودم نهفته باشد…

که هر وقت آغوش ات می گیرم

از صدای تکان خوردن گوشواره هایت

بترسم

اگر روزی بمیرم

تمام کتاب هایی را که دوست دارم

با خودم خواهم برد

قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد

و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم

بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم

دراز می کشم

سیگاری روشن می کنم

وبرای همه دخترانی که دوست داشتم آغوششان بکشم

گریه خواهم کرد

اما درون هر لذت ترسی بزرگ پنهان شده است

ترس از اینکه

صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگویید؛

بلند شو سابیر

 باید برویم سر کار .

فکر می کنم

خدا هم کارگر است

مثلا یک جوشکار شبیه همه ی جوشکارهای دیگر

و غروب

چشم های اوست که گاهی سرخ می شود

و شب

پیراهن اش

که پر است از سوراخ های ریز و درشت

#سابیر_هاکا

کارگرم

روزگار مجبورم می کند دروغ بگویم

که حالمان خوب است

و غمی در بساط ما پیدا نمی شود

یک بغل خنده داریم

و یک سبد دل خوشی

عادتمان دادند به خودمان هم دروغ بگوییم

همیشه وقت زیاد می آوریم

آنقدر که خراب می شویم روی خودمان

یک کارگرم که گاهی شعر

به سرم می زند

یا به سر خودش

زن و

بچه ای

و خانه ای که در آن جا نمی شویم

جیب زندگی مان عنکبوت تار بسته است

کارگری همین است

دست ما کوتاه ست

زندگی مزخرف درازتر از رویاهامان

چقدر سگدو می زنیم

و گویا قرار نیست برسیم

کسی چه می داند

ریز ریز می ریزیم توی خودمان

و ته می کشیم

عمرمان

کوتاه و بلندش فرقی نمی کند

زندگی رنده امان می کند

و روزی لقمه های خوبی برای زمین می شویم

تمام دروغ هامان را باور کنید

ما دیگر برای خودمان نیستیم

از دست خودمان رها شده ایم

سهراب دلش زیادی خوش بود

سر سوزن ذوقی داشت

و خرده نانی

روزگارش را دروغ می گفت

اینکه بد نیست

کوه خوب آموخته چگونه فرو نریزد

و من کوه بودن را هر روز تمرین می کنم

کارگری دیده اید

نتواند فرو نیفتد؟؟

کوه ماندن جرات می خواهد

در زندگی ای که کاش مفت هم می ارزید

مطلب مشابه: تبریک روز کارگر با متن رسمی و خودمونی (عکس نوشته روز کارگر مبارک)

امروز روز جهانی کارگر است
به کارگر می گویند شادی کن اما او نمی تواند
خسته است
دیر از کار آمده و زود باید خوابیده و صبح اول وقت به سر کار برود
کار که تمام شد دوباره به خانه خواهد آمد
اما اینبار روز او نیست
فرزندش او را دوست ندارد، امروز دومین سالی است که به او وعده دوچرخه جدید داده
همسرش به او یخچال خالی را نشان می دهد
کارگر برای بحث خسته است
می خوابد
باید فردا و فرداهای پس از آن هم به سر کار برود

امیرسالار کریمی

از پرستو

هیچ سراغ از بهار نگیر

چه بداند

وقتی دیگر

سرزمینی برای بازگشت ندارد!

نه کشوری دارم که به آن افتخار کنم

نه پرچمی تا برایش کشته شوم

فقط می دانم

نیم قرن

در شکم زن آواره ی خسته ای بودم

که هیچ کجا میهن او نشد

و من از اهالی هیچ جا هستم

و میلیونها انسان آواره می بینم

که رو به ناکجا آباد قدم می زنند

شاید این ها

خویشاوندان من اند!!

بگذار دیکتاتورها

بی سرزمین مان بدارند

من اما

حاضرم

بی کشور و بی پرچم

تنها

برای تمام انسان ها کشته شوم

همانطور که مادرم

بی گور و بی نشان

کشته شد.

جلوی در کارخانه

کارگر ناگهان ایستاد

هوای خوش گوشه‌ی کت او را کشید

و چون رو برگرداند

و به خورشید نگاه کرد

که تمام سرخ و تمام گرد

درآسمان سربی خود لبخند میزد

چشمک زد

خیلی خودمانی

بگو ببینم رفیق، خورشید

فکر نمی کنی که

احمقانه است

چنین روزی را به یک رئیس دادن؟

کارگرها

زندگی ساده و

زن های زیبایی دارند

آنها هر روز

در پایان کار

از آسمان خراش ها

ابرهای سفید تازه

به خانه می برند

نظر به اینکه

ما ضعیفیم

برای بندگی ما

قانون ساختید

نظر به اینکه دیگر

نمیخواهیم بنده باشیم

قانون شما در آینده باطل است.

تهدید میکنید ما را

تصمیم ما بر اینست

کز زندگانی بد

بیشتر از مرگ بترسیم.

نظر به اینکه

گرسنه خواهیم ماند

اگر زین بیش تحمل کنیم

تا که باز

غارت کنید ما را

مصممیم که زین پس

از نان شب که فاقد آنیم

کسی نیست ما را جدا نماید

جز شیشه های ویترین.

نظر به اینکه

با تفنگ و توپ

تهدید میکنید ما را

تصمیم ما بر اینست

کز زندگانی بد

بیشتر از مرگ بترسیم.

نظر به اینکه

خانه های بسیار

در هر کجا به پاست

ولی ما

بامی بر سر نداریم

تصمیم ما بر اینست

که در این خانه ها بخوابیم

زیرا که دیگر

زاغه هامان خوش نمیاید.

نظر به اینکه

با تفنگ و توپ

تهدید میکنید ما را

تصمیم ما بر اینست

کز زندگانی بد

بیشتر از مرگ بترسیم.

نظر به اینکه

ذغالها به خروار

در انبارهایتان پر است

ما بی ذغال

از سردی زمستان میلرزیم

تصمیم ما بر اینست

که آن ذغال ها را

در اختیار گیریم.

نظر به اینکه

با توپ وتفنگ

تهدید میکنید ما را

تصمیم ما بر اینست

کز زندگانی بد

بیشتر از مرگ بترسیم.

نظر به اینکه

موفق نمیشوید

ما را دستمزدی کافی دهید

خود کارگاهها را

در اختیار خواهیم گرفت.

نظر به اینکه بدون شما

ما را نان کافی خواهد بود

نظر به اینکه با توپ وتفنگ

تهدید میکنید ما را

تصمیم ما بر اینست

کز زندگانی بد

بیشتر از مرگ بترسیم.

نظر به اینکه

به گفته های دولت

ایمان نداریم

زین پس مصممیم

رهبری را خود در دست گیریم

و دنیای بهتری سازیم.

نظر به اینکه

تنها زبان توپ را آشنا هستید

و به زبان دیگری تکلم نمیکنید

ناچار خواهیم بود

لوله های توپ را

به طرف شما برگردانیم

از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست

بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست

از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست

به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

می شکُفت گُل ثروت در دستت

بی رنج و بی زجرِ کارگر مگر ؟

شادی نداشت هرگز جائی

چون کارگر نبود برایت سنگر

اندکی باش با خود صاف

او بود شکار و تو هستی شکارگر

می سازی شمشیر جنگت را

با پینه های دست آهنگر

سر کن بلند ، راست نما قامت

با افتخار ، بر چشمان جهان بِنِگر

آنچه هست ، دسترنج توست

زندگیت آجرکاخ هاست ، کارگر

سهم تو از هرچه هست ویرانیست

برخیز و بزن بر خود یک تلنگر

فریاد بکش ، بخواه حق خود از زمانه

بساز پایانی بر این ، عصر جادوگر

تا به کی می شود کودکت پژمرده

تا به کی نِشسته ، می شوی تماشاگر

بر خیز تا بسازیم بنای عدالت را

با عشق ، با ایمان به همدیگر

دستهای پینه بسته ات

درد می کند

و روح رنج کشیده ات

بیشتر

هر آه تو…

بر دل من

نیشتر

کدام روزت بی رنج است؟

کدام شب را

با شکم سیر خوابیده ای؟

آسایش را

در خواب هم دیده ای؟

چه خنده دار است

روز کارگر

و تبریک های بی ثمر

شرم ام می آید

شادباش بگویم

رنج بی پایانت را

اندک اندک

سفره ی فقیرانه ات

چون چرم ساغری

هر روز

کوچک و کوچک تر خواهد شد

خدا صبرت دهد هم نوع

 رویت سفید کارگر ِ معدنِ زغال

کای می روی به پای خودت در سیاه چال

با آنکه زندگانی ِ تو غرق ظلمت است ،

بی آرزو نشسته ای اندر دلِ محال

خود با زغال روز و شبت را به سر بری

اما نکرده ای تو سیه کس ، که تا به حال!

گفتی:” که ام به معدن و هم خانه رو سیاه

من را چه حاصلست پس از رنجِ بی مثال”

روزی رسد زمان رهاییت ازین غبار

رویت سفید کارگر معدن زغال

کارگر خسته نباشی

دست رنج تو

در سفره پر برکت ماست

عرقت در حال کار

مقدس تر از آب وضو

پیشانی سجده گر ماست

می دانم

کارگر مرد وزنش

غرور افت دارند

چون صبح تا شب

همیشه در فکر کارند

مال دزدی وحرام لب نزدند

می دانم

خستگی در دست وپایت

نه عزیز درنگاهت، صورتت

می ماند

اما

دلت زیبا درخشنده

نگاهت خیس بارانی

درشب های غم ناک است

ولی دستت پراز پینه

نشانه از سر کار است

خدااین دست را

از آتش جهنم

دور نگه دار است

خدا با کارگر همراه است……

دیروز، حقوقم را ندادند

گرسنه ماندم

فردا، کاری که نخواهم داشت

می‌میرم …

کارخانه تعطیل است

کارگرها بسیار

مزدوران خشمگین می‌آیند

و سهمگین می‌گذرند

از کارخانه

تعطیلی می‌ماند و

خاطره‌ی کار

امروز، روز کارگر است

می‌خندیم

دربند راه می‌رویم

راه راه آهن

در برابرمان

یکی را کشته‌اند

دیگری گم شده است

من شعر می‌گویم!

دست‌ها بسته‌اند

روز جهانی کارگر

عزای سرمایه‌داران جهان است

فعلاً که

متحد می‌شوند …

فردا، آرزویی خواهد بود

در یاد که می‌ماند

رنج آرزوهای ما

که گرسنه بودیم، دیروز

امروز که فریاد

فردا که نخواهیم بود

باکی نیست

جز این قیود کهنه

زنجیرهای بردگی

چیزی برای از دست دادن نمانده است

فریاد می‌شویم

فریاد می‌شوند

فردا خجسته باد…

بوسه بر دستان تو خواهم زنم ای باهنر

آب بر لبهای خشکت می شوم زین شعر تر

ای که گنجِ زندگیت حاصلی از رنج توست

زردی رخسار تو رنگین تر از هر روی زَر

هر کجا را بنگرم گلهای باغستان توست

بر درخت زحمتت روییده صدها شاخ و بر

چرخهٔ سازندگی را چرخِ دوّاری به پیش

خاک پاک زندگی را آمدی همچون مطر

چون الف بودی و اکنون زیر بار مشکلات

خَم چو دالی خسته اما با تلاشی مستمر

کار و تفریح از تو اینجا آشنا گردیده اند

چون رفیقانی شفیق و عاملانی پُر ثمر

پیچک تابنده ای و دائم افزون می شوی

عشق را با کار، گر آمیختی ای کارگر!

صاحبان معرفت گویند در جریان عشق

عاشقانِ کارگر چون مجریانی با بصر

هر یکی اندر گروه و دسته ای مشغول کار

بسته زُنّاری زِ عشق و کار و خدمت بر کمر

«هیچ»، اصلِ عشق باشد، عاملی در رأسِ کار

عاشقان زِ اکسیرِ او دارند خونها بر جگر

“ما انسان را در رنج آفریدیم”

پس ما انسانیم

نفس … می کشیم … آزادیم

آب داریم ؟ آری

ازسراب سیرابیم

نان داریم ؟ آری

ازگشنگی سیریم

دست درحوض ناپاک زندگی می شوییم

وقسم یاد می کنیم پاکیم

خداراشکر

براوج دعا دست می بریم

تا دستهایمان نلرزد

تاعقربه ی تیز زمان

برصفحه ی حوادث نایستد

برچشم مادری در گذر لحظه ها غبارننشیند

وپای دختری زیر ساطور شرافت نرود درگچ

پس من هم انسانم

کجای این برج بلند جای من است؟

نفس دارم آزادی ؟ نه

آبرو دارم،آب چی؟ نه

نا دارم ، نان چی؟ نه

نان می خواهم برای امروز ، فردا

زاغ نیستم کارگرم

بی مزد انسانم

بی منت دستهایم بوی هیچ می دهد

×صمیم.ع.اسمعیلی×

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!