تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

زنی ماجراجوی که به دنبال آبروی چاپلین می‌گشت

یک شب، خبرآنلاین شاهد وقوع یک حادثه عجیب بود. چارلی، هنرمند معروف، به دادگاه رفته بود، اما به ناگهان اتفاقی عجیب رخ داد. یک زن جوان ادعا کرد که از چارلی بچه‌دار است. اما چارلی این ادعا را رد کرد و از بی‌گناهی‌اش اطمینان داد. وکیل او، جری، در دادگاه به خوبی از موضوع دفاع کرد و به نتیجه موفق شدند که محکومیت چارلی از بین برود. این حادثه نشان داد که حتی یک هنرمند معروف ممکن است به مشکلات اخلاقی برخورده و از طریق تقاضای پول یا ادعا‌های نادرست به سختی گرفتار شود. از لحظه‌ی اتفاق تا رسیدن به نتیجه نهایی، این ماجرا نشان داد که فردی چهاره‌ی شرافتمند هم می‌تواند از نظر دیگران به تهمت و اتهام برخورد کند. اما پس از دقت و تحقیقات لازم، حقیقت نهایی پیدا شد و چارلی از بی‌گناهی‌اش ثابت کرد. ترجمه‌ی راضیه میرزاحیدری گویای این ماجرا بود که نشان می‌داد چارلی هرگز از اخلاقیات و شرافت خود فداکاری نمی‌کند.

خبرآنلاین نوشت: می‌خواستم بخوابم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. این موضوع برای من بسیار عجیب و غیرمنتظره بود… به عجله از اتاق خود خارج شده و از پله‌ها پایین رفتم. وقتی به پشت در رسیدم… با منظره‌ی عجیبی مواجه گردیدم. در آستانه‌ی در مرد کوتاه‌قد پریشان‌حالی به چشم می‌خورد که پالتوی تیره‌رنگی به تن و کلاه شاپوی سیاهی بر سر داشت. وقتی درست در قیافه‌اش خیره شدم او را شناختم. او خود چارلی همان هنرمند مشهور بود که نامش زبانزد خاص و عام است…

ماجرای رسوایی‌های اخلاقی هنرپیشگان هالیوود نه امروز که دهه‌هاست هر از چندگاهی در صدر اخبار دنیا قرار می‌گیرد. در دهه‌ سی خورشیدی نیز یکی از همین رسوایی‌ها دامن چارلی چاپلین را گرفت. جری جایسلر وکیل‌مدافع بسیاری از هنرپیشه‌های هالیوود در همان برهه، که در این پرونده نیز از چارلی چاپلین دفاع می‌کرد و از همان جا به بعد بود که به یکی از دوستان صمیمی او بدل شد این ماجرا را با جزئیات بیان کرده است. روایت او را به نقل از اطلاعات هفتگی مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۳۹ با ترجمه‌ی سعید کنعانی می‌خوانید:

چارلی بی‌شک در زمره‌ی یکی از بزرگ‌ترین نوابغ تاریخ سینماست. او فردی است که تمام مردم جهان به هنر واقعی‌اش آشنا هستند و به قدرت و استعداد شگفت‌آورش ایمان دارند. من به نوبه‌ی خود ارزش فراوانی برای او قائل هستم و او را به عنوان نمونه‌ای از یک هنرمند واقعی می‌شناسم. من از دیر زمانی با او دوست بوده‌ام و روزهای خوشی را با هم گذرانده‌ایم. ساعت‌ها در گوشه‌ی خلوتی به درد دل پرداخته و از گذشته‌های از دست رفته‌ی خود سخن رانده‌ایم. داستان زندگی شخصی او بسیار حزن‌انگیز و پرماجراست. شاید شما حرف‌های مرا باور نکنید ولی اگر از نزدیک به چشمان بی‌فروغ و خسته‌ی چارلی نگاه کنید حتما آثار یک زندگی غم‌آور و خسته‌کننده را در پس آن‌ها مشاهده خواهید کرد. خود او می‌گوید: «من در صحنه‌ی سینما هنرمندی ماهر و برعکس در عرصه‌ی زندگی بازیگری ناشی بوده‌ام.» در حقیقت هم همین‌طور است. چون او بارها با مشکلات و بدبختی‌های عظیم مواجه گردیده و رنج‌های فراوانی در دوران زندگی خود برده. همان‌طوری که گفتم من و چارلی در حدود چندین سال است که با هم دوست هستیم و هر دو نفر هم از این دوستی بی‌شائبه و قیمتی خشنود می‌باشیم. آغاز دوستی ما داستان جالبی دارد که در عین حال بسیار تاثرانگیز و ناراحت‌کننده است. من در این مقاله از این داستان تاثرانگیز صحبت خواهم کرد و رازهای نهانی را که تاکنون در سینه مخفی داشته‌ام برای‌تان بازگو خواهم نمود.

من هرگز خاطره‌ی آن روز را فراموش نخواهم کرد. خاطره‌ی قضات دادگاه را، خاطره‌ی انبوه مردمی را که مات و مبهوت به دهان من نظر دوخته بودند و خلاصه خاطره‌ی سخنان قاطع و محکمی را که سبب رهایی یک وجود هنرمند شد.

آن روز من و چارلی خیلی خوشحال بودیم. وقتی از دادگاه خارج می‌شدیم تمام مردم ما را با انگشت به هم نشان می‌دادند. حتی در خیابان هم عکاسان و خبرنگاران دست از سرمان برنمی‌داشتند. من به‌راستی دفاع خوبی کرده بودم. دلایل و سخنان من به قدری قاطع و محکم بود که هیچ‌یک از قضات دادگاه نتوانستد کوچک‌ترین بهانه‌ای به دست آورند و چارلی را محکوم بکنند.

زن جوان می‌گفت «من از چارلی بچه‌دار هستم»

نمی‌دانم داستان چارلی را از کجا شروع کنم. از روزی که با جون بری همان زن فتنه‌گر آشنا شد و یا از روزی که پریشان و ناراحت به سراغ من آمد.

بگذارید از همان اول داستان شروع کن…

تازه‌ کارهای اداری‌ام تمام شده بود و می‌خواستم بخوابم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. این موضوع برای من بسیار عجیب و غیرمنتظره بود چون معمولا در آن وقت شب کمتر کسی به سراغ من می‌آمد به عجله از اتاق خود خارج شده و از پله‌ها پایین رفتم. وقتی به پشت در رسیدم چند لحظه مکث کرده و با احتیاط آن را گشودم. با منظره‌ی عجیبی مواجه گردیدم. در آستانه‌ی در مرد کوتاه‌قد پریشان‌حالی به چشم می‌خورد که پالتوی تیره‌رنگی به تن و کلاه شاپوی سیاهی بر سر داشت. وقتی درست در قیافه‌اش خیره شدم او را شناختم. او خود چارلی همان هنرمند مشهور بود که نامش زبانزد خاص و عام است. آخر شما که چارلی را فقط روی پرده‌ی سینما می‌بینید نمی‌توانید مجسم کنید که او در پای پله‌ی خانه‌ی وکیل دادگستری ایستاده و تضرع کند. خلاصه او در حالی که بسیار ناراحت به نظر می‌رسید گفت: «آقای جایسلر از آمدن من در این وقت شب زیاد تعجب نکنید چون واقعه‌ی ناراحت‌کننده‌ای برایم اتفاق افتاده و آمده‌ام تا از وجود شما استفاده کنم.»

به عجله چارلی را به داخل اتاق بردم و از جریان ماجرا پرسیدم. او می‌گفت:

– آقای جایسلر! زنی به نام جون بری از دست من به دادگاه شکایت کرده و مرا متهم نموده است. او ادعا می‌کند که من او را فریب داده‌ام و با او روابط نامشروع برقرار کرده‌ام. آخر شما فکرش را بکنید… چنین تهمتی درباره‌ی من چگونه مرا در هم می‌شکند… اما آقای وکیل دعاوی! او برای ادعای خود دلیل بزرگی دارد، دلیلی که من و شما به هیچ وجه قادر به رد کردن آن نیستیم. بله او باردار است ولی باور کنید آقای جایسلر که او از من باردار نشده، بلکه این بچه‌ از مرد بیگانه‌ایست که هیچ‌کس جز خود جون بری از هویت او آگاه نیست. من آمده‌ام تا به کمک شما بی‌گناهی خود را اثبات کنم. چون هیچ‌ک از قضات دادگاه زیر بار حرف‌های من نمی‌روند و گویی مصمم هستند تا هر طور شده مرا محکوم سازند… بلی خوب محکوم کردن آدمی مانند چارلی چاپلین همین‌قدر که نام قضات را بر سر زبان‌ها خواهد انداخت هوس دادگستری‌چی‌ها را خاموش می‌کند و همین برای آن‌ها جالب است.

من که از سخنان چارلی دچار یک نوع بهت و حیرت شده بودم. گفتم: «آقای چارلی واضح‌تر صحبت کنید من از حرف‌های شما هیچ سر درنمی‌آورم. جریان چیست؟ جون بری کیست؟ خواهش می‌کنم ماجرا را از اول برایم شرح دهید.»

چارلی آه بلندی کشید و چنین شروع به صحبت کرد:

– بله آقای جایسلر، حق با شماست بهتر است از اول ماجرا برای‌تان تعریف کنم تا شاید تمام نکات مبهم این داستان برای‌تان روشن شود. در حدود سه سال پیش بود که من با جون بری آشنا شدم. او زن جذاب و با استعدادی به نظر می‌رسید. نمی‌دانم چطور شد که از طرز رفتار و اخلاق او خوشم آمد و او را برای بازی در یکی از فیلم‌های خود انتخب کردم. اما بدبختانه او یک هنرمند کارآزموده‌ای نبود و احتیاج به تمرین و تجربه‌ی کافی داشت. من هم از هیچ‌گونه کمک و مساعدتی دریغ نکردم و کم‌کم فنون و رموز کار را به او آموختم. اما بر خلاف تصور من به جای آن‌که او هر روز مطالب جدیدی بیاموزد و نکات تازه‌ای یاد بگیرد از تجارب و درس‌های من استفاده‌ای نکرد و پس از شش ماه تمرین مداوم از کارهای خود هیچ‌گونه نتیجه‌ای نگرفت. من که از این موضوع بسیار ناراحت شده بودم قرارداد خود را با او لغو کرده او را روانه‌ی شهر نیویورک نمودم. البته فراموش کردم بگویم که او و مادرش هر دو در شهر نیویورک زندگی می‌کردند و در این مدت شش ماه خرج آن‌ها را من از جیب خود می‌پرداختم. جون بری که از عمل من بسیار ناراحت شده بود پس از مدت کمی باز به هالیوود بازگشت و مستقیما به سراغ من آمد. آن روز طرز برخورد ما بسیار زشت و زننده بود. او که دستش از همه جا کوتاه مانده بود به من گفت: «چارلی! همه می‌دانند که من و تو از خیلی وقت با هم آشنا بوده‌ایم و می‌دانند که تو با من خیلی رفت و آمد داشته‌ای. درست گوش کن! موضوع آبروی تو در میان است. اگر بخواهی حرف‌های مرا نادیده بگیری سر و کارت با دادگستری و مقامات پلیس خواهد بود. من با کمال احترام از تو خواهش می‌کنم که زیر این سفته را امضا کنی (و در حالی که چکی به مبلغ ۱۰۰۰ دلار را جلوی من می‌گذاشت ادامه داد) اگر آن را امضا نکنی به دادگاه شکایت خواهم کرد و خواهم گفت که من از چارلی بچه‌دار هستم. البته او برای ادعای خود دلیل محکمی داشت و در حقیقت این دلیل قاطع هم بارداری او بود. من که کاملا از طرز صحبت کردن او ناراحت شده بودم فریاد زدم: «نه، جون! این دروغ محض است. تو نمی‌توانی مرا متهم کنی. من پدر این طفل نیستم و هرگز هم زیر این چک را امضا نمی‌کنم… جون که از جواب من بسیار عصبان شده بود به عجله مرا ترک گفت و از در بیرون رفت. هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم ورقه‌ی احضاریه‌ای از طرف دادگستری برای من آمده. وقتی به دادگاه رفتم متوجه شدم که بلی جون از دست من به مقامات قضایی شکایت کرده و ادعای شرف نموده است!

وقتی سخنان چارلی به این‌جا رسید چشمان خود را به نقطه‌ی نامعلومی خیره کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت. من به صحت گفته‌های او ایمان داشتم چون می‌دانستم که او یک بشر شرافتمند است و از هر نوع ریا و تزویری به دور می‌باشد. به همین دلیل از همان روز نخست شروع به فعالیت کرده و مدارک لازم را جمع‌آوری نمودم. و در روز موعود به همراه چارلی روانه‌ی دادگاه شدم.

در دادگاه

در دادگاه ابتدا زن جوان شکایت خود را مطرح کرد و بعد قضات دادگاه چارلی را مورد بازجویی قرار دادند. چارلی بی‌چاره هرچه می‌کوشید تا آن‌ها را قانع سازد هیچ‌کدام به زیر بار نمی‌رفتند و به حرف‌های او وقعی نمی‌نهادند. در آن لحظه چارلی از همه چیز نا امید شده بود شراره‌های خشم و غضب از دیدگانش زبانه می‌کشید. بغض و کینه‌ی شدیدی نسبت به تمام قضات دادگاه و مردم آمریکا در خود احساس می‌کرد… وقتی سخنانش تمام شد نوبت به آخرین دفاع رسید اما این بار مسئول این آخرین دفاع من بودم. به عبارت دیگر سرنوشت و آزادی چارلی در دست من بود و کوچک‌ترین خطا و غفلتی موجب محکومیت او می‌گردید. ولی من بر خلاف تصور چارلی و اطرافیان خیلی زرنگ‌تر از این‌ها بودم. از چند روز قبل تمام جواب‌ها و سوالات را در نظر گرفته و بل سلاح کافی در سر جلسه حاضر شده بودم. وقتی قضات و مردم ساکت شدند از جای خود برخاسته و خطاب به دادستان چنین گفتم: «آقای دادستان و قضات محترم! لابد همه‌ی شما از ادعای این خانم محترم آگاه هستید و می‌دانید که با چه شجاعت و شهامتی چارلی بی‌گناه را متهم ساخته است، من چارلی را بی‌گناه می‌دانم و به گفته‌ی خود ایمان دارم چون چارلی ابدا با این خانم رابطه‌ی نامشروع نداشته و بچه‌ی این خانم هم از مرد ناشناس دیگری است که هیچ‌کس به جز خود او از هویت آن مرد آگاه نیست. اگر به گفته‌ی من اطمینان ندارید چند روز صبر کنید و پس از به دنیا آمدن طفل قضاوت نمایید. آقایا قضات! اصولا قضاوت در این لحظه، عمل بیهوده و غیرعقلانی است چون هیچ‌کدام از شما از نتیجه‌ی موضوع اطلاعی ندارید و نمی‌دانید که آیا واقعا بچه‌ی این خانم متعلق به چارلی است یا نه به نظر من بهتر آن است که جلسه‌ی محاکمه را به بعد از تولد بچه موکول کنیم و پس از آزمایش خون او تصمیم نهایی اتخاذ نماییم. این سخن بسیار مورد توجه قضات قرار گرفت و به همین دلیل به اتفاق آرا قرار بر این شد که جلسه‌ی محاکمه به بعد از تولد بچه موکول شود. خوشبختانه وقتی بچه به دنیا آمد خون او به آزمایشگاه فرستاده شد و نتیجه همان بود که من انتظار داشتم. یعنی به هیچ وجه گروه خون طفل با گروه خونی چارلی تطبیق نمی‌کرد. دادگاه هم به اتکا به جواب آزمایشگاه چارلی را تبرئه نمود و در عوض جون بری را به عنوان یک فرد حقه‌باز مورد تعقیب قانونی قرار داد.

راضیه میرزاحیدری

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!