کشف رازهای زیرزمینی: موجودات بعثی در خرمشهر
متن بالا توصیفی است از بررسی و برگرداندن تصاویر و خاطرات از جنگ و آزادسازی خرمشهر در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران. در متن اشارههایی به اهمیت عوامل مختلفی که نبرد بیتالمقدس و آزادی خرمشهر را از سایر نبردهای دوران جنگ تحمیلی متمایز میکنند، انجام شده است. همچنین توضیحاتی از تجربیات فردی از سفر به خرمشهر، مراحل رسیدن به این منطقه، و شرایط محیطی و اجتماعی در آن زمان آورده شده است.
همچنین از جنایات و زحمات مردم و نیروهای مسلح در این نبرد و زمینههای مختلف فرهنگی و منطقهای که تحت تأثیر قرارگرفتند، به تصویر کشیده شده است. واژهها و جملاتی که استفاده شده اند، تصاویری از ترس و شجاعت، از لحظههای شادی و غم و از همبستگی و یکپارچگی بین افراد خویشاوند و دوستان در زمانهای سخت جنگ، را به ذهن مخاطب منتقل میکنند. این توضیحات و روایتها در ارتباط با سفر و تجربیات زنده و زندگانی افراد در این شرایط و در این مکانها، تصویری شفاف از برخورد مردم با واقعیت جنگ و رویدادهای آن را ایجاد میکند.
ایسنا نوشت: با کنجکاوی مسیر تونل را جلو رفتیم تا ببینیم از کجا سر درمیآوریم. از خیابان ساحلی دور شدیم. تونل زیرزمینی عراقیها از خانههای مردم خرمشهر گذشت و در یکی از خیابانهای اصلی شهر به سنگر عراقیها رسید .
بهرهگیری از انگیزههای دینی و میهنی برای آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامهریزیشده، انسجام ارتش و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه نبرد، تأثیرات منطقهای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای گوناگون نبرد بیتالمقدس را نسبت به سایر نبردهای دوران هشت سال جنگ تحمیلی متمایز میکنند و باعث میشود که نبرد بیتالمقدس و آزادی خرمشهر قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب شود.
علی عچرش از امدادگران و مسئولان ستاد پشتیبانی جنگ ماهشهر در دوران دفاع مقدس، در کتاب خاطرات خود با عنوان «امدادگر کجایی» روایت می کند: «دنبال فرصتی بودم به خرمشهر بروم. اسحاق به نیت دیدن خرمشهر به ماهشهر آمد. او در جزیره سیری روی چاههای نفت کار میکرد.
با بچههای ستاد تصمیم گرفتیم باهم به خرمشهر برویم. من و اسحاق و آقای آتش پنجه از دوستان شرکت شیمیایی رازی با جیپ لندرور و تعدادی از بچهها مثل عباس حسنپور، یاسر زائری، حاج عابدی، علی فلاحی، با مینیبوس هلالاحمر، دوماشینه به خرمشهر رفتیم.
اگر نیروهای نظامی اجازه میدادند، سیل جمعیت از همه کشور به خرمشهر سرازیر میشد. ماقبل از ظهر از مسیر سربندر به شادگان رفتیم. در خیابانهای شادگان، جشن و شادی برپا بود. عربهای شادگان در خیابانها یزله میکردند. ما هم از ماشین پیاده شدیم و با عربها یزله کردیم.
مردم قدمبهقدم، شیرینی و شربت پخش میکردند. تعداد زیادی از جنگزدههای خرمشهر به شادگان مهاجرت کرده بودند. از قدیم بین مردم خرمشهر و شادگان پیوند دوستی و فامیلی برقرار بود. آنها بیشتر از بقیه مردم این پیروزی را مال خودشان میدانستند.یکی دو ساعت را در شادگان گذراندیم و بعد به سمت سهراهی دارخوین حرکت کردیم. ازآنجا به سمت کارون رفتیم و از روی پل شناور رودخانه کارون که رزمندهها برای عملیات بیتالمقدس زده بودند، گذشتیم.
در همان مسیری که رزمندهها در شب عملیات بهطرف خرمشهر رفته بودند، حرکت کردیم تا به جاده اهواز خرمشهر رسیدیم. در اطراف جاده راکتهای عملنکرده و تانکهای سوخته و ماشینهای منهدم شده، پراکنده رهاشده بود.در جاده منتهی به خرمشهر، هنوز نیروهای رزمنده در حال جابهجایی مهمات و تجهیزات بودند. چهره رزمندهها خسته ولی شاد بود. آنها مردهای بزرگی بودند که همه ما را در پیروزیشان شریک کردند. با حسرت به آنها نگاه میکردم.
در ده کیلومتری خرمشهر، با اسحاق از لندرور پیاده شدیم و روی یکی از تانکها ایستادیم و با ژست پیروزی، عکس یادگاری گرفتیم. بعدازظهر به خرمشهر رسیدیم و بهطرف مسجد جامع رفتیم.خیلی از محلهها به تلی از خاک تبدیلشده بود و از کوچه و خیابان خبری نبود. بااینکه هرکدام از ما محلههای خرمشهر را میشناختیم، اما بااینهمه خرابی، راه را گم کردیم و نمیدانستیم از چه راهی به سمت مسجد جامع برویم.
یاسر زائری را جلو انداختیم. بچه خرمشهر بود و بهتر از ما میتوانست راه را پیدا کند. عراقیها از ترس حمله و نفوذ رزمندهها، شهر را به یک دژ بزرگ نظامی تبدیل کرده بودند. از ماشین پیاده شدیم و در کوچه و خیابانها گشتی زدیم.
عراقیها در بعضی محلهها، قسمتی از دیوار بین خانهها را خراب کرده بودند و از بین دیوارها تردد میکردند. بیشتر خانههای خرمشهریها خالیشده بود. بعثیها هر وسیله با ارزش و قابلاستفادهای را برده بودند. تنها چیزی که هنوز روی دیوارها خودنمایی میکرد، قاب عکسهای خانوادگی بود؛ تنها نشانه صاحبان اصلی خانهها که از چشم بعثیها دورمانده بود.
سجده شکر در مسجد جامع خرمشهر
خرمشهر شبیه شهرهای ویران جنگ جهانی دوم در فیلمهای سینمایی بود. هرچه جلوتر میرفتیم، کمتر خرمشهر را میشناختم. عدهای رزمنده در حال شستن حیاط مسجد بودند، عدهای هم در خیابانهای اطراف ایستاده بودند. بیشترشان سرتاپا خاکی بودند.
با بچهها وارد مسجد شدیم. در حیاط مسجد سجده کردم؛ چند بار زمین را بوسیدم و خاک کف مسجد را بو کردم. وارد شبستان شدیم. در و دیوار مسجد را طواف کردیم و به یمن این پیروزی بزرگ، دو رکعت نماز شکر خواندیم.
دالانهای زیرزمینی بعثیها در خرمشهر
یکی از خاطرههای مشترک همه ما از خرمشهر، کبابیها و ساندویچیهای خیابان ساحلی و قایقسواری در کارون بود. با بچهها از رو به روی مسجد جامع گذشتیم و به سمت خیابان ساحلی رفتیم.در مسیرمان متوجه کانالهای زیرزمینی شدیم. داخل کانال رفتیم. سرم را خم کردم که بهجایی نخورد؛ اما متوجه شدم ارتفاع کانال ده تا بیست سانت از قد من بلندتر است. هر چه جلو میرفتیم، این تونل یا کانال زیرزمینی به آخرش نمیرسید.
آنقدر جلو رفتیم تا به لب شط رسیدیم. از دریچه کانال، بخش شرقی خرمشهر در آنطرف رودخانه کارون و مواضع نیروهای خودی را میدیدیم. با کنجکاوی مسیر تونل را جلو رفتیم تا ببینیم از کجا سر درمیآوریم. از خیابان ساحلی دور شدیم. تونل زیرزمینی عراقیها از خانههای مردم خرمشهر گذشت و در یکی از خیابانهای اصلی شهر به سنگر عراقیها رسید.
عراقیها خرمشهر را برگ برنده خودشان در جنگ میدانستند و هر کاری کردند خرمشهر را حفظ کنند. آنها در طول و عرض خیابان ساحلی که در قسمت غربی خرمشهر بود، کانال زیرزمینی حفر کرده بودند.نزدیک اذان مغرب به مسجد جامع برگشتیم و کنار رزمندهها نماز جماعت خواندیم. صف نمازگزارها تا حیاط کشیده شده بود. وسط دونماز، دستبهدست هم دادیم و دعای وحدت را خواندیم.
ساچمهپلو با سنگهای ریزودرشت
هنوز در مسجد بودیم که بچههای تدارکات شام آوردند و بین همه نیروها تقسیم کردند. دورهم نشستیم و پلو عدس یا به قول بچهها ساچمهپلو خوردیم. ممکن نبود با خوردن پلو عدس، چند سنگریز و درشت زیر دندانمان نرود. احتمالاً آشپزها وقت کافی برای پاک کردن برنج و عدس و جدا کردن سنگریزهها نداشتند و برنج و عدس را فله در قابلمه غذا میریختند.
بعد از شام، پیاده به خیابانهای اطراف مسجد رفتیم. حولوحوش خیابان چهل متری، سنگر اجتماعی عراقیها را پیدا کردیم. مثل فاتحان جنگ داخل سنگر رفتیم. سنگر که نبود، بیشتر شبیه انبار تدارکات بود. انواع و اقسام کنسرو، کمپوت و شیر خشک در سنگر پیدا میشد. بیشترشان هم خارجی بودند.بااینکه در مسجد شام خورده بودیم، دوباره دورهم نشستیم و چند قوطی کمپوت و کنسرو باز کردیم و بااشتها خوردیم. شب را در همان سنگر اجتماعی عراقیها خوابیدیم. تا نصفهشب از خاطراتمان از خرمشهر گفتیم و خندیدیم: خاطرات قبل از جنگ و دوره نوجوانی.
صبح برای خواندن نماز جماعت به مسجد جامع رفتیم. بعد از نماز، صبحانه را هم همانجا کنار رزمندهها خوردیم.بعد از صبحانه به فلکه فرمانداری رفتیم و از پل شناور حفار از روی رودخانه کارون گذشتیم و خودمان را به جاده اهواز- آبادان رساندیم و از آنجا برای دیدن دوستانمان به ستاد امداد جبهه آبادان رفتیم.در حیاط ستاد چند نفر از بچهها مشغول تعمیر آمبولانس بودند. همهجا روغن ماشین ریخته بود و بوی بنزین به بینی میزد.بچهها دور ما جمع شدند. ناهار را باهم خوردیم و بعدازظهر به ماهشهر برگشتیم.
راضیه میرزاحیدری