اشعار فریدون مشیری با مجموعه اشعار زیبای عاشقانه (20 قطعه شعر زیبا)
در این بخش از سایت ادبی و هنری متنها قصد داریم اشعار فریدون مشیری را برای شما دوستان قرار دهیم. فریدون مُشیری شاعر معاصر ایرانی بود. فریدون مشیری در سیام شهریور 1305 در تهران، خیابان ایران (خیابان عین الدوله) به دنیا آمد.
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در 28 سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در 1334 به چاپ رسید.
فهرست اشعار فریدون مشیری
ریشه در خاکم
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسردهست.
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزردهست.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن بُردهست!
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیانکن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگبرگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابر ظلمتگستر بیرحم بیباران،
تو را این خشکسالیهای پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامۀ شوم شغالان،
بانگ بیتعطیل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندمزار،
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونههای سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرۀ افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است،
تو با چشمانِ غمباری،
ـ که روزی چشمۀ جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکندهست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدروردخواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشق این خاکِ از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقیست میمانم.
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم!
امید روشنایی گرچه در این تیره گیها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه میرانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گُل بر میافشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح میخوانم،
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت!
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }
بگذار سر به سینهی من تا بگویمت
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
به تو میاندیشم
تک و تنها به تو میاندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچلهها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمیاندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
دیوانه نیستم، به خدا سخت عاشقم
صبح از دریچه سر به درون میکشد به ناز
وز مشرقِ خیال
تو
صبحِ تابناکتری را
سر در کنار من
با چهره شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی
من
آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلند شکفتن
من
روز خویش را
با آفتاب رویِ تو
کز مشرق خیال دمیده ست
آغاز میکنم
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوق این محال :
که دستم به دستِ توست
من
جای راه رفتن
پرواز میکنم
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میانِ جمع
خاموش مینشینم
موسیقی نگاهِ تو را گوش میکنم
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست فراموش میکنم
گویند این و آن به هم : آهسته
هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بی خود چو کودکان
لبخند میزند!
با خود چگونه گرم سخن گفتن است! آه !
من ، دور از این ملامت بیگاه
همچنان
سر مست در فضای پریخانههای راز
شاد از شکوهِ طالع و بخت موافقم
آخر ، چگونه بانگ برآرم که : عاقلان !
دیوانه نیستم !
به خدا سخت عاشقم !
مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد با مجموعه اشعار احساسی عاشقانه (12 شعر زیبا)
میرسد سردی پاییز حیات
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمیخندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخهها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته میپرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
میکند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان میلرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
میرسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچهام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
با تمام اشک هایم
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
این ناسازگار
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که میلرزم به خود از وحشت این یاد
نه میبیند
نه میخواند
نه میاندیشد
این ناسازگار، ای داد
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد
نمیداند
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم میکند در خون
ازین پس، ماتم نان میکند بیداد
نمیداند
زمینی را که با خون آبیاری میکند
گندم نخواهد داد
مطلب مشابه: متن کوتاه عاشقانه لاکچری (جملات و اشعار لاکچری احساسی)
مادران با گریه میخفتند
نیمه شب
از ناله مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر میزد
زجا جستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظهای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظههایی شهر سرشار از صدای ناله مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک میپیچید!
مانده بوده سخت در حیرت که آیا هیچکاری میتوانستم؟
آسمان، هستی، خدا، شب، برگها چیزی
نمیگفتند
آه در هر خانه این شهر،
مادران با گریه میخفتند،
دانستم
شوق دیدار توام هست
شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز
دستهامان، نرسیده است به هم
از دل و دیده، گرامیتر هم
آیا هست ؟
دست
آری، ز دل و دیده گرامیتر
دست
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بیگمان دست گرانقدرتر است
هر چه حاصل کنی از دنیا
دستآورد است
هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست
در فروبستهترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سرخود، بانگ زدم
– هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست که هست
بیستون را یاد آر
دستهایت را بسپار به کار
درون آینه ها درپی چه می گردی؟
درون آینه ها درپی چه می گردی؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زان که غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی
گیرم گریختی همه عمر،
کجا پناه بری؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که، من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ، می ترکد
چه جای دل که دراین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام، که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد، که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان، همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
بر ماسه ها نوشتم
بر ماسه ها نوشتم
دریای هستی من ، از عشق توست سرشار
این را به یاد.
بسپار!
بر ماسه ها نوشتی
ای همزبان دیرین
این آرزوی پاکی است؛
اما…
به باد بسپار
مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و …
اشعار عاشقانه از فریدون مشیری
سیه چشمی، به کار عشق استاد،
به من درس محبت یاد می داد!
مرا از یاد برد آخر، ولی من
بجز او، عالمی را بردم از یاد!
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن، درد دارد!
می زند من را زمین
می زند بی تو مرا،
این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است،
صعب العلاج یعنی همین!
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهمزدنی
گاهی میانِ خلوتِ جمع،
یا در انزوای خویش،
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!
وز شوقِ این محال،
که دستم به دستِ توست،
من جای راه رفتن پرواز میکنم …!
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز میکشد فریاد
در کنار تو می گذشت ایکاش
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران
مثل مروارید باش
اي همه مردم ، در اين جهان به چه کاريد ؟
عمر گرانمايه را چگونه گذاريد ؟
هرچه به عالم بود اگر بهکف آريد
هيچ نداريد اگر که عشق نداريد
واي شما دل به عشق اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد
مطلب مشابه: اشعار شهریار با مجموعه 100 شعر عاشقانه، غزلیات و اشعار ترکی
من روز خويش را با آفتاب روي تو
کز مشرق خيال دميده است
آغاز مي کنم
من با تو مي نويسم و مي خوانم
من با تو راه مي روم و حرف مي زنم
وز شوق اين محال
که دستم به دست توست
من جاي راه رفتن
پرواز مي کنم
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم
پس هستيم !
وقتي كه شانه هايم
در زير بار حادثه ميخواست بشكند
يك لحظه از خاطر پريشان من گذشت
بر شانههاي تو
ميشد اگر سري بگـذارم
و اين بغض درد را
از تنگـناي سينه برآرم به هاي هاي
آن جان پناه مهر
شايد كه ميتوانست
از بار اين مصيبت سنگـين آسودهام كند
اشعار کوتاه و زیبا از فریدون مشیری
به لطف کارگزارانِ عهدِ ظلمت و دود
_که از عنایتشان میرسد به گردون، آه_
کبوتران سپید،
بدل شوند پیاپی به زاغهای سیاه!
گر در نگری آنچه در اندیشهی اوست
پیکار بزرگ داد با بیداد است.
این دفتر دانایی، این طرفه رهآورد،
الهام خداییست که «فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد.
آفتابت
که فروغ رخ زرتشت در آن گُل کردهست…
نوروز
دوباره چهرهی نوروز و شادمانی عید
دوباره عشق و امید
دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار.
غم زمانه به پایان نمی رسد، برخیز!
به شوق یک نفس تازه در هوای بهار.
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است.
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینهی جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!
با قلم میگویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت،
نیک میدانی چهها دیدم در این دورانِ زشت
شعرهایم را نوشتی،
-دستخوش،
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟
ای دل به کمال عشق آراستمت
وز هرچه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که میخواستمت
بیتو مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم…
کتاب را که باز میکنی
دو بالِ یک پرنده را گشودهای.
گشوده باد بالهای مهر او
که جاودانه بر فراز میپرد…
کس، بدانگونه که بایست،
نخواهد دانست،
این پیامآور عشق،
چه هنرها کردهست.
به فضا در نگرید!
آسمان را،
“که ز خمخانهی حافظ
قدحی آوردهست.”
در نیمههای قرن بشرسوزان
اشکِ مجسمی بود،
در چشمِ روزگار.
جان مایهی محبت و رقت،
ای وای!
شهریار…
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم…
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پردهی سنگین تاریكی، فراموشی
پس از آن، روزها، شبها گذر كرد…
لحظهای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخشتر از داروی اوست!
لحظهای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخشتر از داروی اوست!
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!
تو بخواه
پاسخ چلچله هارا تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو بجای همه گل ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
همه می پرسند:
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟!
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاكم كه در آن
عشق تو میجوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان، سینه سپرساختگان
مهربانان مناند.
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است؟
چراغ میکدهی آفتاب خاموش است!
حیف،
میدانم که دیگر،
برنمیداری از آن خواب گران، سر،
تا ببینیی
خردسالِ سالخوردِ خویش را
کاین زمان چندان شجاعت یافتهست،
تا بگوید:
-«راست میگفتی، پدر»…!
نیمه شب،
از نالهی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر میزد
ز جا جستم.
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظهای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد.
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظههایی شهر سرشار از صدای نالهی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک، میپیچید!
شیراز را همیشه بگردیم!
در کنج حجرههای قدیمی
در دنج هر رباط
پستوی خانهها
در گوشه های مسجد، میخانه، خانقاه
ویرانه ای – هنوز اگر هست –
از دیر، یا خرابات
یا در رواق مدرسه ها – هرجا –
شیراز را همیشه بگردیم
شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری كه میرسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاریست!
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
غروبهای غریب
در این رواق نیاز
پرندهی ساکت و غمگین،
ستارهی بیمارست
دو چشم خستهی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست
تو نیستی که ببینی!