تک بیتیهای صائب تبریزی ( 90 شعر کوتاه تک بیتی عاشقانه صائب)
صائب تبریزی استاد تک بیتی است. هیچ شاعری در تاریخ ادبیات فارسی به اندازه او تک بیتی نگفته و از طرفی هیچ شاعری در حد او ظاهر نشده است. اشعار کوتاه او ویرانگر و بسیار روشنگر است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی متنها تکبیتیهای صائب تبریزی را برای شما دوستان آماده کردهایم. با ما باشید.
بهترین تکبیتیهای ادبیات فارسی از استاد صائب تبریزی
نیست جز پاکیِ دامن، گُنَهام، چون مَهِ مصر
کو عزیزی، که بُرون آوَرَد از بَند، مرا؟
فغان، که همچو قلم ، نیست از نگونبختی
بهغیرِ روسیـَهی، حاصل از سجود، مرا
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیالهٔ زر میدهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچهٔ تصویر میباید مرا
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه
میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا
گران نیم به خریدار از سبکروحی
به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا
مطلب مشابه: شعر عاشقانه تک بیتی (بیش از 100 اشعار تک بیتی احساسی شاعران مختلف)
زیباترین اشعار تک بیتی صائب
ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم
که صبح وصل شود دیدهٔ سفید مرا
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
افتاد چون دو قطرهٔ اشک از نظر مرا
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
میکند ساز از برای محفل دیگر مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
میکُشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تا در کمند رشتهٔ هستی فتادهام
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد
نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
از نوازش، منت روی زمین دارد به من
چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا
میکِشم تهمتِ سجّادهی تَزویر از خَلق
گرچه فرسوده شد از بارِ سَبو، دوش، مَرا
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست
مگر به خانه برد محتسب به دوش، مرا
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
که صبح عید بود روی گلفروش مرا
مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و …
گر بدانی چه قدر تشنهٔ دیدار توام
خواهی آمد عرقآلود به آغوش، مرا
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید
که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا
مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
چه حاجت است به رهبر که گوشهٔ چشمش
کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
از عزیزانِ جهان، هرکَس به دولت میرسد
آشنایی میشود از آشنایان کم، مَرا
دل چو رو گَردانْد، بَرگرداندنِ او مشکل است
رویِ دل تا بَرنَگَردیدهست، بَرگَردان مَرا
شور و غوغا نَبُوَد در سَفَرِ اهلِ نظر
نیست آوازِ دَرا، قافلهی شبنم را
حِرصی که داشتم به شِکارِ پَریرُخان
چون باز، بیش شد ز نظردوختن، مَرا
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
با چُنین سامانِ حُسن، ای غنچهلب، انصاف نیست
از برای بوسهای خون در جِگر کَردن، مَرا
مطلب مشابه: شعر تک بیتی ( 100 اشعار تک بیتی بی نظیر ناب و عاشقانه )
صورتِ حالِ جهان زَنگیّ و من آیینهام
جُز کُدورت نیست حاصل از دلِ روشن، مَرا
خون هزار بوسه به دل جوش میزند
از دیدن حنای کف پای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا
میداشت کاش حوصلهٔ یک نگاه دور
شوقی که میبرد به تماشای او مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام
نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی
نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
باور نمیکنند تهیدستی مرا
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود
میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را
آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم
چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی
ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
مطلب مشابه: اشعار هاتف اصفهانی؛ 100 شعر احساسی شامل غزیات، رباعیات، مقطعات و …
به هشیاران فشان این دانهٔ تسبیح را زاهد
که ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
چو شد زَهر، عادت، مَضرَّت نبخشد
به مرگْ آشنا کُن، بهتدریج، جان را
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
اشعار تک بیتی عاشقانه صائب تبریزی
زِ جسم، جانِ گُنَهکار را، مَلالی نیست
که: دلپذیر کُنَد، بیمِ قتل، زندان را
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم
که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش
باد مراد داند، دمسردی خزان را
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم
که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما
ما قافلهٔ ریگ روانیم جهان را
مطلب مشابه: اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟
اگر ز ما نستانند چشم گریان را
مَرا، از صافیِ مَشرَب، زِ خود دانند، هر قومی
که: هر ظرفی، به رنگِ خود بَرآرد، آبِ روشن را
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
زُ اْفتادگی، به مَسنَدِ عزّت رسیده است
یوسف، کُنَد چگونه فراموش، چاه را؟
غافلان را، گوش، بر آوازِ طبلِ رِحلَت است
هَر تَپیدن، قاصدی باشد، دلِ آگاه را
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
میشناسد دل من بوی دل سوخته را
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نیست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
سینهها را، خامُشی، گنجینهی گوهر کُنَد
یاد دارم از صدف، این نکتهی سربسته را
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
بیم رسوایی نباشد نامهٔ ننوشته را
زود گردد چهرهی بیشَرم، پامالِ نگاه
میرود گَُلشن به غارت، باغبانِ خُفته را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
مَشمُر زِ عمرِ خود، نَفَسِ ناشمرده را
دفتر مَساز، این وَرَقِ بادبُرده را
میکند بادِ مخالف، شورِ دریا را زیاد
کِی نصیحت میدهد تسکین، دلِ آزُرده را؟
ساحلی نیست به جز دامن صحرای عدم
خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را
پروای باد نیست چراغ نشانده را.
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
آسمان، آسوده است از بیقراریهای ما
گریهی طِفلان، نمیسوزد دلِ گَهواره را
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
عقل میزان تفاوت در میان میآورد
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
مطلب مشابه: شعر عاشقانه دو بیتی زیبا { 70 اشعار احساسی دو بیتی از شاعران معروف }
شد جهان در چشمِ من، از رفتنِ جانان، سیاه
بُرد با خود، میهمانِ من، چراغِ خانه را
مِیلِ دل، با طاقِ اَبروی بُتان، امروز نیست
کَج بنا کردند از اوّل، قبلهی این خانه را
آسمانها، دَر شکستِ من، کَمرها بستهاند
چون نگه دارم من از نُه آسیا، یک دانه را؟
از خرابی، چون نگه دارم دلِ دیوانه را؟
سیل، یک مهمانِ ناخواندهست، این ویرانه را
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
رَحم کُن بَر ما سیـَهبَختان، که: با آن سَرکِشی
شمع، دَر شبها، بهدست آرَد، دلِ پروانه را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
چون غنچهٔ نشکفته نسیم سحری را
خمارآلودهی یوسف، به پیراهَن نمیسازد
زِ پیشِ چَشمِ من بَردار، این مینای خالی را
مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب آشفته بود مردم زندانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را
حیاتِ جاودان، بیدوستان، مرگیست پابَرجا
بهتنهایی مَخور، چون خضر، آبِ زندگانی را