اشعار بیدل دهلوی با مجموعه شعر گلچین شده عاشقانه (غزلیات و ترجیعات)
در این بخش از سایت ادبی و هنری متنها قصد داریم بهترین اشعار بیدل دهلوی را برای شما دوستان قرار دهیم. ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، متخلص به بیدل، و نیز مشهور با نام بیدل دهلوی شاعر پارسیسرای سبک هندی در اواخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم هجری است.
در آثار بیدل، افکار عرفانی با مضامین پیچیده، استعارات، و کنایات بههم آمیخته، و خیالپردازی و ابداع مضامین تازه با دقت و موشکافی زیادی همراه گردیدهاست. در نظم و نثر سبکی خاص دارد، و از بهترین نمونههای سبک هندی بهشمار میآید.
فهرست اشعار بیدل دهلوی
غزلیات
آیینه بر خاک زد صُنعِ یکتا
تا وانمودند کیفیتِ ما
بنیادِ اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودایِ خامی
چندان که خندید آیینه بر ما
از عالمِ فاش بیپرده گشتیم
پنهان نبودن، کردیم پیدا
ما و رُعونت، افسانهٔ کیست
نازِ پری بست گردن به مینا
آیینهواریم محرومِ عبرت
دادند ما را چشمی که مگشا
درهایِ فردوس وا بود امروز
از بیدماغی گفتیم فردا
گوهر گره بست از بینیازی
دستی که شستیم از آبِ دریا
گر جیبِ ناموس تنگت نگیرد
در چینِ دامن خفتهست صحرا
حیرتطرازیست، نیرنگسازیست
تمثالِ اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از سازِ وحدت
همچون خیالات از شخصِ تنها
وهمِ تعلّق بر خود مچینید
صحرانشیناند این خانمانها
موجود نامی است، باقی توهّم
از عالمِ خضر رو تا مسیحا
زین یأسِ مُنزَل ما را چه حاصل
همخانه بیدل، همسایه عَنقا
مطلب مشابه: اشعار شیخ بهایی با مجموعه شعر عاشقانه شامل غزلیات، مثنویات، رباعیات و …
اگر به گلشن ز ناز گردد قدِ بلندِ تو جلوهفرما
ز پیکرِ سرو، موجِ خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشمِ مستت اگر بیابد قبولِ کیفیّتِ نگاهی
تپد ز مستی به رویِ آیینه نقشِ جوهر چو موجِ صَهبا
نخواند طفلِ جنون مزاجم خطی ز پست و بلندِ هستی
شوم فلاطونِ مُلکِ دانش اگر شناسم سر از کفِ پا
به هیچ صورت ز دورِ گردون نصیبِ ما نیست سربلندی
ز بعدِ مردن مگر نسیمی غبارِ ما را بَرد به بالا
نه شامِ ما را سحر نویدی، نه صبحِ ما را گلِ سفیدی
چو حاصلِ ماست ناامیدی، غبارِ دنیا به فرقِ عُقبا
رمیدی از دیده، بیتأمّل، گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدنِ دل، شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ رازِ این دبستان، ز نسخهٔ رنگِ این گلستان
نگشت نقشِ دگر نمایان مگر غباری به بالِ عَنقا
به اولین جلوهات ز دلها رمید صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبارِ حیرت درین تماشا
به دورِ پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف مِیفروشی
نفس به رنگِ کمند پیچد ز موجِ می در گلویِ مینا
به بویِ ریحانِ مُشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگِ برگِ گل ندارم چو طایرِ رنگ، رشته بر پا
به هرکجا ناز سر برآرد، نیاز هم پایِ کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهارِ خطِّ نظرفریبی
به معجزِ حسن گشت آخر رگِ زمرّد ز لعل پیدا
کردهام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقیامشبچهجنون ریختبهپیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفانکرد
هست حیرانی عاشق لبگویا،گویا
داغ معماری اشکمکه به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشتهام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکیکه دهد طرح بهصحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبالکند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده، مطلب رفتهست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا
جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا
واماندگیست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیمکه بیمنت طلب
ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسلهٔ ما نمیرود
چون جادهایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است
تاوان ز چشمگیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگیکشید
خشتی نچیدهایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبمکار عقل نیست
نقاش عاجزست به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است
غافل نیام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موجگوهریم
ما را سریست برخط تسخیرخواب پا
بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است
ما و شکستکوشش وتدبیر خواب پا
مطلب مشابه: اشعار هاتف اصفهانی؛ 100 شعر احساسی شامل غزیات، رباعیات، مقطعات و …
روزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا زطبع چمن موج میزند
شسهست گویی آن گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای موکشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر
روز سوار، شب کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلق گذشتهای
بیدل درازکن به بساط فراغ پا
آخرزفقر بر سر دنیا زدیم پا
خلقی به جاه تکیه زد وما زدیم پا
فرقی نداشت عزت وخواریدرین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمریست طعمهخوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا
زین مشت پرکه رهزن آرامکس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکستدل نشناسی ستمکشیست
ما بیخبربه ریزة مینا زدیم پا
به اوجکبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا
سر موییگراینجا خمشوی بشکنکلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم
تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگانگیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری بایدکشیدنگاهگاه آنجا
به دعوت همکسی راکس نمیگوید بیا اینجا
صدای نان شکستنگشت بانگ آسیا اینجا
اگربااین نگونی هاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج برکشکول میگریدگدا اینجا
فلک در خاک پنهانکرد یکسر صورت آدم
مصورگردهای میخواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یارانکه میگیرد
سر وگردن چوجام وشیشه است ازهم جدا اینجا
جهان نامنفعلگلکرد، اثر هم موقعی دارد
عرقواری به رویکس نمیشاشد حیا اینجا
ز بیمغزی شکوه سلطنت شد ننگکناسی
بهجای استخوانگه خورده می گردد هما اینجا
که میآرد پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرمدار از سیر اینگلشن
ز عبرت خاک بر سرکرده میآید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا میکند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمریست با سازکدورت برنمیآبد
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم درکنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
کهاز دلهای پر در بزمصحبت نیست جا اینجا
مطلب مشابه: اشعار رودکی با مجموعه 100 شعر عاشقانه شامل رباعیات، قصاید، مثنوی و …
آبیار چمن رنگ، سراب است اینجا
در گلِ خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصتِ کار
شیشهٔ ساعت موهوم حباب است اینجا
چیست گردون؟ هوسافزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چه قدر شب رود از خود که کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قدِ خمگشته نشان میدهد از وحشت عمر
بر درِ خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پاداشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صدجنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذتِ داغ جگر حق فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم
با شرر سنگْ گروتازِ شتاب است اینجا
رستن از آفت امکان، تهی از خود شدن است
تو ز کشتی مگذر عالَم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث سئوالیست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانهخراب است اینجا
صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تار و پود کفنت موی سفید است اینجا
ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا
جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ
چمنآراست قدیمی که جدید است اینجا
نقشی از پردهٔ درد است گشاد دو جهان
هر شکستی که بود، فتح نوید است اینجا
غنچهٔ وا شده مشکل که دلی نگشاید
بستگی چون رود از قفل، کلید است اینجا
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر ز کفن چشم سفید است اینجا
تخم گل ریشه طراز رگ سنبل نشود
هم در آنجاست سعید آنکه سعید است اینجا
مگذر از رنگ که آیینهٔ اقبال صفاست
دود بر چهرهٔ آتش شب عید است اینجا
جهد تعطیلصفت نقص کمال ذاتست
یا بگو یا بشنو گفت و شنید است اینجا
در جنون حسرت عیش دگر از بیخبریست
موی ژولیده همان سایهٔ بید است اینجا
زین چمن هر رگ گل دامن خونآلودیست
حیرتم کشت ندانم که شهید است اینجا
بوی یأس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
جوش اشکیم وشکست آیینهدار است اینجا
رقص هستی همهدم شیشه سوار است اینجا
عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیداییست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا
عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود میکنم اثبات برون میآید
تا بهکی رنگ توان باخت بهار استاینجا
هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخکار است اینجا
سایهام باکه دهم عرضه سیهبختی خویش
روز هم آینهدار شب تار است اینجا
دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا
زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چهگناه
عرق جبهه همان سبحه شماراستاینجا
عشق میداند و بس قدرگرانجانی من
سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا
چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن
جیبت ازکف ندهی دامن یار استاینجا
نه طرح باغ و نه گلشن فکندهاند اینجا
در آب آینه روغن فکندهاند اینجا
غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکندهاند اینجا
رسیده گیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که ز گردن فکندهاند اینجا
جنون مکن که دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکندهاند اینجا
یکیست حاصل و آفت به مزرعی که شبی
ز دانه مور به خرمن فکندهاند اینجا
به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکندهاند اینجا
سر فسانه سلامت که خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکندهاند اینجا
نهفته است تلاش محیط موج گوهر
یه روی آبله دامن فکندهاند اینجا
رموز دل نشود فاش بیچراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکندهاند اینجا
مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکندهاند اینجا
چو شمع گردن دعوی چسان کشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکندهاند اینجا
مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات
کسی در بندغفلتماندهای چون من ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و میجویم کلید اینجا
سراغ منزل مقصد مپرس از ما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمیگردد سفید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توان گر پای تا سر اشک شد نتوان چکید اینجا
ز گلزار هوس تا آرزو برگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه میباید دوید اینجا
تحیر گر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت میتوان چیدن ز آغوش امید اینجا
ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل
چو شیر این سرکهات از یکدگر خواهد برید اینجا
به دل نقشی نمیبندد که با وحشت نپیوندد
نمیدانم کدامین بیوفا آیینه چید اینجا
مرا از بیبری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایهای رنگینتر از گل داشت بید اینجا
گواه کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی
کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا
کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا
هجوم درد پیچیدهست هستی تا عدم بیدل
تو هم گر گوش داری نالهای خواهی شنید اینجا
به مهر مادر گیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها میخورد تا شیر میگردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
که سعی هر دو عالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطره صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم بر نمی آرد
ز خاکستر شدن گل میکند چشم سفید اینجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردهٔ گوشم
نوایی میرسد کز بیخودی نتوان شنید اینجا
درین محنتسرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بیدست و پایی هم مرا باید دوید اینجا
کباب خامسوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا
نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا
تپشهای نفس از پردهٔ تحقیق میگوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا
بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
که بیسعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جز گرد تحیر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفه که سنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جز کج نظری پیچ و خمی نیست در اینجا
بر نعمت دنیا چه هوسها که نپختیم
هر چند غذا جز قسمی نیست در اینجا
برهم نزنی سلسلهٔ ناز کریمان
محتاج شدن بیکرمی نیست در اینجا
گرد حشم بیکسیات سخت بلندست
از خویش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بیخبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است بهگردش، قدمی نیست در اینجا
از حیرت دل بند نقاب تو گشودیم
آیینهگری کار کمی نیست در اینجا
بیدل من و بیکاری و معشوقتراشی
جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا
مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)
چون غنچه همان بهکه بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت؟
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهیکه شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا
آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد؟
اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا
با گردش چشمت چه توانکرد؟ وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم؟ که بیدوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
در کوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است
غیراز نفس خویش چهگیرد عسس اینجا؟
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رامکسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا.
شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اینجا
که باشد دشمن خمیازه، آغوشِ هوس اینجا
چو بوی گل گرفتارم به رنگِ الفتی، ورنه
گشادِ بال پرواز است هر چاک قفس اینجا
سراغ کاروان ملک خاموشی بود مشکل
به بوی غنچه همدوش است آواز جرس اینجا
دل عارف چو آیینه بساط روشنی دارد
که نقش پای خود را گم نمیسازد نفَس اینجا
تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی
کمال عشق افزون نیست از نقص هوس اینجا
غم مستقبل و ماضیست کان را حال مینامی
نقابی در میان است از غبار پیش و پس اینجا
غبار خاطر تیغات چرا شد کوچهٔ زخمم
که جز خونابهٔ حسرت نمیباشد عسس اینجا
نیندازد ز کف بحر قبولش جنس مردودی
به دوش موج دارد نازبالش خار و خس اینجا
درین ره نقش پا هم دارد از امید منشوری
نبیند داغ محرومی جبین هیچکس اینجا
چه امکان است از خال لبش خط سر برون آرد
ز نومیدی نخواهد دست بر سر زد مگس اینجا
غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن
چه لازم چون سحر منت کشیدن از نفس اینجا
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل
ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا
در محفل ما و منم، محو صفیر هر صدا
نمخورده ساز وحشتم، زین نغمههای ترصدا
حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهام
تا در درون خانهام دارم برون در صدا
یاد نگاه سرمهگون خواندهست بر حالم فسون
مشکلکه بیمار مرا برخیزد از بستر صدا
در فکر آن موی میان از بسکهگشتم ناتوان
میچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا
زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن
دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا
رنج غم و شادی مبر،کو مطرب وکو نوحهگر
مشت سپند بیخبر دارد درین مجمر صدا
درکاروان وهمو ظن، نی غربتاست ونی وطن
خلقی زگرد ما ومن بستهست محمل بر صدا
از حرف و صوت بیاثر شد جهل لنگر دارتر
برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا
چند از تپش پرداختن، تیغ تظلم آختن
بیرون نخواهد تاختن زینگنبد بیدر صدا
آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب
ز بس بهخشکی زد طربمیگشت درساغر صدا
آسان نبود ای بیخبر از شوق دل بردن اثر
درخود شکستمآنقدرکاین صفحه زد مسطر صدا
بیدل به خود تا زندهام صبح قیامت خندهام
کز شور نظم افکندهام درگوشهای کر صدا
ترجیعات
ما حریفانِ بزمِ اسراریم
مستِ جامِ شهود دیداریم
جوشِ بحرِ محیطِ لاهوتیم
فیضِ صبحِ جهانِ انواریم
اثر و فعلِ حق ز ما پیداست
بیگمان عرضِ سرِّ اظهاریم
جلوهفرماست حق به کسوتِ ما
لاجرم طرفه رنگها داریم
گاه جامیم و گاه بادهی ناب
گاه ساقی و گاه خمّاریم
گاه مجنون و گاه جوهرِ هوش
گاه مستیم و گاه هشیاریم
گاه مجنونِ کارهای خودیم
گاه از فعلِ خویش بیزاریم
گاه از خویش رفته چون سیلاب
گاه تمکینبنا چو کُهساریم
گاه معمورهی وجودی را
به غذا و شراب معماریم
گاه در عالمِ تغافلِ شوق
بینیاز از خیالِ تیماریم
گاه در دل ز خالِ لالهرخان
تخمِ سودایِ عشق میکاریم
گاه از زلفِ عنبرینمویان
به شکنجِ هوس گرفتاریم
حاصلِ کار و بارِ عشق و هوس
همه از ماست تا چه برداریم؟
در چمنزارِ عالمِ امکان
از رهِ جسم و جان گل و خاریم
گاه لطفیم موجِ آبِ حیات
دمِ سرگرمیِ غضب ناریم
برقِ عشقیم شعله میخندیم
ابرِ شوقیم ناله میباریم
گرچه بالذّات واحدیم به حق
لیک با اسم و فعل بسیاریم
شوقِ ما با وجودِ بیرنگی
تا به رنگ آشناست گلزاریم
کفر و دین است گفتوگو ورنه
عینِ تسبیح و عینِ زنّاریم
به فضولان ز درسگاهِ یقین
این دو مصرع گواه میآریم