تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار هوشنگ ابتهاج با 20 شعر عاشقانه احساسی و اشعار کوتاه این شاعر

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار هوشنگ ابتهاج را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به ه‍. ا. سایه، شاعر و پژوهش‌گر سیاسی ایرانی بود. او نخستین کتابش به نام نخستین نغمه‌ها را در سال 1325 منتشر کرد. از آثار دیگر او می‌توان به تصنیف «سپیده» و غزل‌های «در کوچه‌سار شب»، «حصار» و «ارغوان» اشاره کرد. او در رادیو از 1350 تا 1356 سرپرست برنامه گل‌ها و همچنین پایه‌گذار برنامهٔ موسیقایی گلچین هفته بود.

فهرست اشعار هوشنگ ابتهاج

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردیست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کن افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

شعر موسیقی

می شنوم می شنوم آشناست

موسیقی چشم تو در گوش من

موج نگاه تو هم آواز ناز

ریخت چو مهتاب در آغوش من

می شنوم در نگه گرم توست

گم شده گلبانگ بهشت امید

این همه گشتم من و دلخواه من

در نگه گرم تو می آرمید

زمزمه شعر نگاه تو را

می شنوم با دل و جان آشناست

اشک زلال غزل حافظ است

نغمه مرغان بهشتی نواست

می شنوم در نگه گرم توست

نغمه آن شاهد رویانشین

باز ز گلبانگ تو سر می کشد

شعله این آرزوی آتشین

موسیقی چشم تو گویاتر است

از لب پر ناله و آواز من

وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه نغمه سرا راز من

مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی

از بنا گوشش

از بنا گوشش سحر بر می دمید

صبح روی شانه اش می آرمید

سینه اش آیینه دار مهر و ماه

مانده در چاک گریبانش نگاه

جنبش چالاک بازو بی شتاب

پیچ و تاب رقص نیلوفر بر آب

سرمه سای چشم مستش دست ناز

سرمه از چشمش سیاهی جسته باز

دست گلگون بر لب چون غنچه برد

غنچه را گل کرد و گل بر گل فشرد

آینه حیران ز روی فرخش

سیب سرخ بوسه می چید از رخش

آه، ای آیینه جان آیینه جان

نیست از خواب تو خوش تر در جهان

خواب خوش دیدی، ولی آن زیب و فر

می کند بیداریت را تلخ تر

آخر از سیبی دلت خون می کنند

زین بهشت نیز بیرون می کنند

مایه ی درد است بیداری مرد

آه ازین بیداری پر داغ و درد

خفتگان را گر سبکباری خوش است

شبروان را رنج بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است و کاش

ای دل دیدار جو بیدار باش

هم به بیداری توانی پی سپرد

خفته هرگز ره به مقصودی نبرد

پر ز درد است آینه، پیداست این

چشم گریان می نهد بر آستین

هر طرف تا چشم می بیند شب است

آسمان کور شب بی کوکب است

آینه می گرید از بخت سیاه

گریه ی آیینه بی اشک است و آه

در چنین شب های بی فریاد رس

روز خوش در خواب باید دید و بس

مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی با مجموعه شعر گلچین شده عاشقانه (غزلیات و ترجیعات)

هرگز این قصه ندانست کسی

هرگز این قصه ندانست کسی

آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست

سر فرو داشت نمی گفت سخن

نگهش از نگهم داشت گریز

مدتی بود که دیگر با من

بر سر  مهر نبود

آه ، این درد مرا می فرسود:

” او به دل عشق  دگر می ورزد ”

گریه سر دادم در دامن  او

های هایی که هنوز

تنم از خاطره اش می لرزد!

بر سرم دست کشید

در کنارم بنشست

بوسه بخشید به من

لیک می‌دانستم

که دلش با دل  من سرد شده است!

می‌بینم آن شکفتنِ شادی را

می‌بینم

آن شکفتنِ شادی را

پروازِ بلند آدمیزادی را

آن جشنِ بزرگ روز آزادی را.

کیوان

خندان به سایه می‌گوید:

دیدی؟

به تو می‌گفتم!

آری.

تو همیشه راست می‌گفتی.

می‌بینم.

می‌بینم.

نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟

تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم

زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا

که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر

خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم

زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل

که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها

بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت

خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

چه مبارک است این غم

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غمِ خوش به جهان ازا ین چه خوشتر

تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین

به از این درِ تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی

نظرِ کدام سروی؟ نفسِ کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی

همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی

که ندیده دیده رویت به درونِ دل فتادی

به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمین‌کن

نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه‌پرداز شب ظلمانیست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره‌ی غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره‌ی باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

خانه دلتنگ غروبی خفه بود

خانه دلتنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم

یک روز گذشت

مادرم آه کشید

زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه…

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری با مجموعه اشعار زیبای عاشقانه (20 قطعه شعر زیبا)

آخر دل است این

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این

من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش مگوی که بی حاصل است این

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این

گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست

ای وای بر من و دل من، قاتل است این

منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این

اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

در کوچه سار شب

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشــت پـر مـلال مـا پـرنـده پـر نمی زند

یـکی زشـب گرفتگــان چـراغ بـر نمی کند

کسی به کوچه سـار شـب در سحر نمی زند

نـشسته ام در انـتظار این غـبـار بی سـوار

دریغ کـز شـبی چنین سـپیده سـر نمی زند

دل خـراب من دگـر خـراب تـر نمی شود

که خنجر غمت از این خـراب تر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندرو به غیر غم

یـکی صلای آشــنـا بـه رهگـذر نـمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

بـرو کـه هـیچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند

نـه سـایه دارم و نـه بـر، بیفکننـدم و سـزاست

اگـر نـه بـر درخــت تـر کـسی تـبـر نمی زند

ره پرواز

ره پرواز ندادیمش

هستی ما که چو اینه

تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز

نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟

دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد

دست ها با دشنه همدستان گشتند

و زمین از بدخواهی به ستوه آمد

ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد

وینک از سینه دوست

خون فرو می ریزد

دوست کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد

چه توان گفتمش؟

بیگانه ست

و سرایی که به چشم انداز پنجره اش

نیست درختی که بر او مرغی

به فغان تو دهد پاسخ زندان است

من به عهدی که بدی مقبول

و توانایی دانایی ست

با تو از خوبی می گویم

از تو دانایی می جویم

خوب من! دانایی را بنشان بر تخت

و توانایی را حلقه به گوشش کن

من به عهدی که وفاداری

داستانی ملال آور

و ابلهی نیست دگر افسوس

داشتن جنگ برادرها را باور

آشتی را

به امیدی که خرد فرمان خواهد راند

می کنم تلقین

وندر این فتنه بی تدبیر

با چه دلشوره و بیمی نگرانم من

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

بنششینیم و بیندیشیم

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }

چه غریب ماندی ای دل

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم

چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد با مجموعه اشعار احساسی عاشقانه (12 شعر زیبا)

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوشترم‌ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می‌برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیرآشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایۀ بی‌دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

ز پرده گر بدر آید نگار پرده نشینم

چو اشک از نظر افتد نگارخانۀ چینم

بسازم از سر زلف تو، چون نسیم به بویی

گرم ز دست نیاید که گل ز باغ تو چینم

مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو

که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم

ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک

کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم

ز تاب آنکه دلم باز سر کشد ز کمندش

کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم

اگر نسیم امیدی نبود و شبنم ذوقی

گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم

به ناز سر مکش از من که سایۀ توام‌ای سرو

چو شاخ گل بنشین تا به سایۀ تو نشینم

صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من

جان مایۀ آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی فزودم من‌

می‌سوختم و مرا نمی‌دیدی

امروز نگاه کن که دودم من

تا من بودم نیامدی افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

هوای آمدنت دیشبم به سر می‌زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم‌تر می‌زد

شراب لعل تو می‌دیدم و دلم می‌خواست

هزار وسوسه‌ام چنگ در جگر می‌زد

زهی امید که کامی از آن دهان می‌جُست

زهی خیال که دستی در آن کمر می‌زد

دریچه‌ای به تماشای باغ وا می‌شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می‌زد

تمام شب به خیال تو رفت و می‌دیدم

که پشت پردۀ اشکم سپیده سر می‌زد

مطلب مشابه: اشعار رهی معیری با مجموعه عاشقانه ترین اشعار (غزلیات، قطعات، رباعیات و …)

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم

اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد

که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

شرمم از آئینۀ روی تو می‌آید اگر نه

آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه‌ام آتش بزن‌ای شمع و بسوزان

من بی‌دل نتوانم که به گرد تو نگردم‌

می‌برندت دگران دست به دست‌ای گل رعنا

حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم

غزلم قصۀ درد است که پروردۀ دردم

خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

امروز منم که راهی کوی توام

امید وصال می‌کشد سوی توام

تا دست رسد شبی به گیسوی توام‌

می‌آیم و آشفته‌تر از موی توام‌

ای عشق کهن بودۀ نافرسوده

پیرانه سرم نمی‌هلد آسوده

در حسرت دیدار تو کردیم سفید

این ریش پریشان به اشک آلوده

تو را می‌خواهم‌ ای دیرینه دلخواه!

که با ناز گل رویا شکفتی

به هر زیبا که دل بستم تو بودی

که خود را در رخ او می‌نهفتی

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم

به آغوش تو از بستر گریزم

گشایم در به رویت شادمانه

رخت بوسم، به پایت گل بریزم

من آن ابرم که می‌خواهد ببارد

دل تنگم هوای گریه دارد

دل تنگم غریب این در و دشت‌

نمی‌داند کجا سر می‌گذارد

منظور من که منظره‌افروز عالمی است.

چون برق خنده‌ای زد و از منظرم گذشت

محتاج یک کرشمه‌ام‌ ای مایۀ امید

این عشق را ز آفت حرمان نگاه دار

ما با امید صبح وصال تو زنده‌ایم

ما را ز هول این شب هجران نگاه دار

اشعار کوتاه از سایه

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غمِ خوش به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

نقشی که باران می زند بر خاک

خطی پریشان

از سرگذشت  تیره ی ابرست

ابری که سرگردان به کوه و دشت می راند

تا خود کدامین جویبارش خُرد

روزی به دریا بازگردانَد.

هنوز شب نگذشته ست ای شکیب  بزرگ

بمان که بی تو مرا تاب  زنده ماندن نیست

فروغ  صبح  دروغین فریب می‌دهدت

خروس  تجربه داند که وقت  خواندن نیست

شاخه ها را از جدایی گر غم است

ریشه ها را دست در دست هم است

تو نه کمتر از درختی سر برآر

پای از زندانِ خود بیرون گذار

دستِ من با دستِ تو دستان شود

کارِ ما زین دست، کارستان شود

ای برادر در نشیب و در فراز

آدمی با آدمی دارد نیاز

گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو

پس پدید آید چه دریاهایِ نو

چه مبارک است این غم

که تو در دلم نهادی!

به غمت که هرگز این غم

ندهم به هیـچ شادی …

⁣آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است.

‏ز کدام رَه رسیدی؟

ز کدام در گذشتی؟

که ندیده دیده ناگَه

به درون دل فِتادی؟

گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم

چندان که شب و روز شمردم ، مردم

آری، همه باخت بود سر تا سر عمر

دستی که به گیسوی تو بردم، بردم

تاریک‌ام

هرکه از هرجا می‌گریزد

در من پناه می‌گیرد

و من با این همه پناهنده

می‌خواهم خودم را در دریا غرق کنم

بازآی دلبرا که دلم بی قرار توست

وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست.

ما نامِ تو را در دل

چون نقشی بر یاقوت می‌کندیم.

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!