تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

معنای زندگی از نگاه تولستوی

 لئو تولستوی در اواخر عمر خود نوشت: “مفاهیم خدای نامتناهی، خیر و شر اخلاقی، جاودانگی روح، و رابطه بین خدا و امور انسان مواردی هستند که از نظر تاریخی در طول زندگی بشریتی که از چشم ما پنهان مانده شکل گرفته اند. در واقع، مفاهیمی هستند که بدون آن‌ها زندگی وجود نخواهد داشت بدون آن مفاهیم من خود نمی‌توانم زندگی کنم”.

تولستوی از صادق‌ترین و پرشورترین متفکران زمان خود به شمار می‌رفت. موقعیت اجتماعی او و مجموعه‌ای از تصمیمات شخصی اش که در اوایل زندگی گرفته بود، منابع، حریم خصوصی و تمرکز مورد نیاز اش را در اختیار او قرار داد. او چندین بار اعتقادات خود را تغییر داده بود، اما در نهایت به پذیرش ایده خدایی فردی رضایت داد که در تصمیمات و اعمال انسان‌ها از طریق شیوه‌های خارق العاده‌ای مداخله نمی‌کند.

تولستوی الوهیت مسیح و ادعا‌های کتاب مقدس در مورد تصور معجزه آسا، رستاخیز و عروج او را رد کرد. با این وجود، در همان زمان تولستوی این ادعا را رد کرد که خدا نسبت به تصمیمات و اعمال انسان بی علاقه است. به عقیده تولستوی حقایق معنوی و حقایق علمی وجوه مشترکی دارند هر دو برای افراد برخوردار از موهبت استثنایی که به زندگی منضبط، سخت کوشانه و درستکارانه عادت دارند آشکار می‌شود. تولستوی معتقد بود که حقیقتی که بر عیسی نازل شده باید در این چارچوب درک شود. جالب اینجاست که تولستوی به دعا و زندگی پس از مرگ اعتقاد داشت، اما اگر خداوند در خلقت خود دخالت نکند هدف از دعا چیست؟ اگر چیزی به نام وحی الهی وجود ندارد تعلیم عیسی از کجا قدرت اخلاقی انحصاری خود را می‌گیرد؟ تولستوی چگونه این تناقضات آشکار را در برداشت الهیاتی خود با یکدیگر آشتی داد؟

بیش از نیم قرن به طول انجامید تا تولستوی باور‌های خود را توسعه بخشید و اصلاح کرد و همه کتاب‌هایی که او پس از سی و پنج سالگی نوشت چه داستانی و چه غیر داستانی به وضوح از نشانه‌های این روند برخوردار هستند. از نظر تاریخی این فرآیند را می‌توان به چهار دوره زمانی تقسیم کرد که همه آن‌ها را می‌توان در برون داد ادبی تولستوی تشخیص داد. علاوه بر این، در سال ۱۸۸۲ میلادی تولستوی یک کتاب زندگی نامه‌ای (با عنوان اعتراف) منتشر کرد که در آن به کشف مجدد مسیحیت به عنوان دین خود می‌پردازد.

در آن نیز می‌توان شباهتی غیر قابل انکار بین زندگی شخصی او و داستان شخصیت‌هایی که او در سه رمان  پخته اش که پیش از گرویدنش به مسیحیت منتشر کرد را مشاهده نمود. آن رمان‌ها “قزاق ها”، “جنگ و صلح” و “آنا کارنینا” هستند. در واقع، شباهت بین تولستویی که در اعتراف کشف می‌کنیم و شخصیت‌های اصلی این کتاب‌ها یعنی “دیمیتری آندریچ اولنین” در قزاق ها، “پی یر بزوخوف” در جنگ و صلح، و “کنستانتین دیمیتریویچ لوین” در آنا کارنینا خوانندگان را شگفت زده می‌سازند. همه آنان به تولستوی شباهت دارند از جمله از نظر موقعیت اجتماعی، دلزدگی از زندگی اشرافی بی قراری درونی و جستجوی شدید معنای زندگی، و اشتیاق سیری ناپذیر برای خوب بودن و رسیدن به کمال در همه جنبه‌های زندگی شان. برخی از آنان مانند تولستوی در نهایت با ایمان به خدا به آرامش می‌رسند.

رمانتیسیسم

زندگی تولستوی در دوران نوجوانی و اوایل بزرگسالی تا حد زیادی عاری از معنویت یا میل به آن بود و در عوض او در آن دوره دچار احساسات متضاد و تضاد درونی شدید بوده است. علیرغم آن که تولستوی در یک خانواده ارتدکس روس متولد شد و در کودکی تحت آموزش‌هایی در مورد آموزه‌های کلیسا قرار گرفت او هرگز به آن آموزه‌ها باور نداشت. تا زمانی که تولستوی پانزده ساله شد آگاهانه اعتقاد به آموزه‌های کلیسای ارتدکس را متوقف کرد و به کلی رفتن به کلیسا را کنار گذاشت.

او در زندگی خصوصی نیز از انجام آداب و مناسکی مانند روزه داری دست کشید. به قول خودش او واقعا خدا یا مسیح را رد نکرد، اما او به سادگی نمی‌توانست باور خود را با هیچ قطعیتی تعریف کند. در عوض، او توجه غیرعادی به فلسفه و ادبیات معاصر داشت. تولستوی در سن ۲۶ سالگی به نویسنده‌ای برجسته تبدیل شده بود که در محافل ادبی معتبر  روسیه و اروپا شخصیتی قابل احترام قلمداد می‌شد. در همان زمان او یک زندگی بی پروا و مملو از قمار، مهمانی، رفت و آمد در روسپی خانه‌ها و هدر دادن پول در مقیاسی قابل توجه داشت.

تولستوی در زمانی که کتاب “قزاق ها” را می‌نوشت به دنبال از دست دادن مقدار زیادی پول در نتیجه قمار بازی به شدت غرق در بدهی بود. او که از خود و به طور کلی از زندگی ناراضی بود سنت پترزبورگ را به مقصد قفقاز ترک کرد. شباهت بین وضعیت روانی تولستوی و اولنین (در قزاق ها) و پی یر (در جنگ و صلح) در این دوره گویا می‌باشد. در قزاق‌ها اولنین ثروت خود را در نتیجه قمار بازی هدر می‌دهد و از زندگی ناامید می‌شود سپس زندگی شهری (مسکو) را رد می‌کند و به قفقاز می‌رود جایی که می‌خواهد یک زندگی ساده و سخت کوشانه داشته باشد. او در مسیر رفتن به قفقاز به طرز دردناکی به خود اعتراف می‌کند که زندگی گذشته اش یک فریب بوده است: یک زندگی انگل وار، بی هدف و بدون لذت. در مقابل، او به خود یادآوری می‌کند که اکثریت قریب به اتفاق افراد خارج از حلقه اجتماعی او زندگی سخت و سنگینی دارند و چیزی را تولید می‌کنند که نجیب‌  زاده‌ها با ناسپاسی مصرف می‌کنند. آنان با ایمان ساده‌ای که به خدا دارند استقامت می‌کنند. اولنین به خود وعده یک زندگی جدید را می‌دهد: زندگی‌ای متمرکز بر از خود گذشتن و وقف خویش در خدمت به دیگران.

با این وجود، او زمانی که در قفقاز عاشق دختری قزاق می‌شود که با مرد دیگری نامزد کرده به ضعف فلسفه خود پی می‌برد. او به خودش می‌گوید: “من عاشق این زن هستم برای اولین و تنها بار در زندگی ام عشق واقعی را احساس می‌کنم. من از تحقیر شدن با این احساس نمی‌ترسم از عشقم خجالت نمی‌کشم به آن افتخار می‌کنم. تقصیر من نیست که دوست اش دارم”. با این وجود، عشق برخلاف میل او به وجود آمده و او سعی می‌کند از آن فرار کند، اما هر چه بیش‌تر تلاش می‌کند این احساس قوی‌تر می‌شود و حس حسادت اوج می‌گیرد.

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!