تک فان -مجله خبری و سرگرمی‌

اشعار شفیعی کدکنی / مجموعه غزلیات، شعر کوتاه، رباعی و …

در این بخش این سایت ادبی متن‌ها اشعار شفیعی کدکنی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. محمّدرضا شفیعی کَدْکَنی با تخلّصِ م. سرشک، استاد ممتاز دانشگاه تهران، ادیب، نویسنده، پژوهشگر و شاعر ایرانی است. با ما باشید تا اشعار این استاد بزرگ را بخوانید.

اشعار کوتاه و زیبای شفیعی کدکنی

هیچ میدانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟

زانکه بر این پرده تاریک

این خاموشی نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم

و آنچه میبینم نمی خواهم

هر دم‌ به‌ اشارات‌، شدم‌ هر سویی‌

شاید که‌ بیابم‌ از شفایی‌، بویی‌

دردا که‌ نیافتم‌ به قانون‌، جز شعر

بیماری روح خویش‌ را دارویی‌

از زلزله و ‎عشق، خبر‌ کس ندهد

آن لحظه خبر شوی، که ویران شده ای

وقتی شکسته

خسته و

بگسسته از هستی

باز آمدم، دیدم

بسیار دور از باور من، در همین نزدیک

خیل کبوترهام

پیش از من

در آن غروب روشن تاریک

جمعی نشسته روی پاساره

جمعی به روی آغل در بسته شان، خالی

در کوی محبت به وفایی نرسیدیم

رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم

هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت

چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز

چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم

گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات

چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز

هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم

ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه

رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم

من از خراسان و تو از تبریز و او از ساحل بوشهر

با شعر هامان شمع‌ هایی خرد‌

بر طاق این شب های وحشت بر می‌ افروزیم

یعنی که در این خانه هم

چشمان بیداری باقی‌ ست

یعنی در اینجا می تپد قلبی

و نبض شاخه ها زنده‌ ست

مطالب مشابه: اشعار سیمین بهبهانی (مجموعه اشعار عاشقانه، غزل، کوتاه، بلند و…)

بیرون ز تو نیست آنچه می خواسته ام

فهرست تمام آرزوهای منی

برگرد ای بهار

که در باغ های شهر

جای سرود شادی و بانگ

ترانه نیست

جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای

بر شاخه های خشک درختان

جوانه نیست

چه دعات گویم ای گل

تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی

شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی

نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی

به كجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟

همه آرزویم اما چه كنم كه بسته پایم

به كجا چنین شتابان؟

به هر آن کجا كه باشد به جز این سرا سرایم

سفرت بخیر اما تو و دوستی خدا را

چو از این كویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شكوفه ها، به باران برسان سلام ما را

آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است که زمین چرکین است

هیچ میدانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که بر این پرده ی تاریک

این خاموشی نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم

و آنچه می بینم نمی خواهم

گر درختی از خزان بی برگ شد

یا کرخت از سورت سرمای سخت

هست امیدی که ابر فرودین

برگ ها رویاندش از فر بخت

بر درخت زنده بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ بی درخت

هزار معنی دیگر

به غیر از آنچه تو دانی

درون عشق نهفته‌ ست

کجاست آنکه تواند یک از هزار شمارد؟‌

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ

سپه تتار بشکن

چون صاعقه

درکوره ی بی صبری ام امروز

از صبح که برخاسته ام

ابری ام امروز

مطالب مشابه: اشعار محمد علی بهمنی { اشعار کوتاه، احساسی، غزل و بلند از این شاعر مرحوم }

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی

شادی خاطر اندوه گزارم نشدی

تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید

با که گویم که چراغ شب تارم نشدی

صدف خالی افتاده به ساحل بودم

چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی

بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز

برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی

از جنون بایدم امروز گشایش طلبید

که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

مرا جواب می کند

سکوت چشم های تو

و باز تنگی نفس

و باز هم هوای تو

دوباره می زند به این

سر جنون گرفته ام

دوباره انقلاب من

دوباره کودتای تو

به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز

نخست، عشقی ست سبز

و عشق، در قلب سرخ

و قلب، در سینه ی پرنده ای می تپد

که با دل و عشق خویش

همیشه را خرم است

پرنده بر ساقه ای ست

و ساقه بر شاخه ای

درخت در بیشه ای

و بیشه در ابر و مه

و ابر و مه گوشه ای ز عالم اعظم است

کنون به دست آورید

مساحت عشق را

که چندها برابر عالم است

این‌ جذبه‌ عاشقی‌ نگر تا چند است‌

نام تو شنیدم‌ و دلم‌ خرسند است‌

از نام تو شاد می‌شود دل‌، آری‌

نام تو و نامی‌ که‌ بدان‌ مانند است‌

می شناسمت

چشم های تو میزبان آفتاب صبح سبز باغ‌ هاست

می شناسمت واژه های تو کلید قفل های ماست

می شناسمت آفریدگار و یار روشنی

دست های تو پلی به رویت خداست

شعر زیبای کوچ بنفشه‌ها

00:00

در روزهای آخرِ اسفند

کوچ بنفشه های مهاجر

زیباست.

در نیمروز روشن اسفند

وقتی بنفشه‌ها را،

از سایه های سرد

در اطلس شمیمِ بهاران

با خاک و ریشه،

میهن سیّارشان ــ

در جعبه‌های کوچک چوبی

در گوشه‌ی خیابان، می‌آورند

جوی هزار زمزمه در من

می‌جوشد:

ای کاش،

ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه ها

(در جعبه های خاک)

یکروز می‌توانست

همراه خویشتن ببرد

هر کجا که خواست

در روشنای باران

در آفتابِ پاک.

مطالب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج شامل مجموعه شعر کوتاه و احساسی او

بخوان به نام گل سرخ

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،

که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند

بخوان، دوباره بخوان،

تا کبوتران سپید

به آشیانه‌ی خونین دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ،

در رواق سکوت،

که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد؛

پیام روشن باران،

ز بام نیلی شب،

که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!

 که سد بسی بستند:

نه در برابر آب،

که در برابر نور

و در برابر آواز و در برابر شور …

در این زمانه عسرت،

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند

ژرف تر از خواب

زلال تر از آب.

تو خامشی،

که بخواند؟

تو می‌روی،

که بماند؟

که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

از این گریوه به دور،

در آن کرانه ببین:

بهار آمده،

از سیم خاردار گذشته.

حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست!

هزار آینه جاریست

هزار آینه

اینک

به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق

زمین تهی است ز رندان؛

همین تویی تنها!

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان!

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.

جشنِ هزارهٔ خواب

جشنِ هزارهٔ خواب

جشنِ بزرگِ مرداب

غوکان لوش‌خوار لجن‌زی!

آن سوی این همیشه‌هنوزان

مردابکِ حقیرِ شما را

خواهد خشکاند؛

خورشید، آن حقیقت سوزان.

این‌سان‌ که در سراسر این ساحت و سپهر

تنها طنین تار و ترانه

غوغایِ بویناکِ شماهاست؛

جشن هزارسالهٔ مرداب

جشنِ بزرگِ خواب

ارزانیِ شما باد!

هر چند

کاین های‌هوی بیهوده‌تان نیز

در دیدهٔ حقیقت

سوگ است و سور نیست.

پادافره شما را

روزان آفتابی

دیر است و دور نیست!

غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست

اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست

در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست

چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان

زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست

آیینه شکسته بی روشنی نماند

گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست

با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر

غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست

عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن

عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست

مطالب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا { 120 شعر عاشقانه از شاعر بزرگ مولوی }

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را برای دلم دید

دیری است

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوق ماهیان و تنهایی خودم

پر کرده ام ولی

مهلت نمی دهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پر بگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم

اما

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را برای دلم دید.

وطن در تبعید

کی باز می‌گردد وطن، روزی به سوی ما

در جامه‌ای زیبا، به رنگ آرزوی ما

در جامهٔ رنگینِ آزادی و آبادی

یک گام آنسوتر زِ شهر جستجوی ما

یک پله بالاتر به بامِ شادیِ روشن

آن سوتر از این خانه‌های تنگِ کوی ما

کی باز می‌گردد وطن ز ایّامِ تبعیدش

در لرزهٔ فریادِ شوق و های و هوی ما

کی باز می‌گردد وطن از دوردستِ شب

سوی سحرگاهانِ شاد و خنده‌ روی ما

اینجا همین جایی که در هر لحظه ای نامش،

گردد گِره، با گریه‌هامان، در گلوی ما.

از مجموعهٔ تازهٔ شعرِ «نامه‌ای به آسمان»

رهروِ عشق

باز در خاطره‌ها، ياد تو ای رهروِ عشق‌

شعلهٔ سركشِ آزادگی افروخته است

يک جهان بر تو و بر همّت و مردانگی‌ات‌

از سرِ شوق و طلب، ديدهٔ جان دوخته است

نقشِ پيكار تو در صفحهٔ تاريخ جهان

‌می‌درخشد، چو فروغ سَحَر از ساحل شب

پرتوش بر همه كس تابد و می‌آموزد

پايداری و وفاداری در راه طلب

چهرِ رنگين شفق، می‌دهد از خون تو ياد

كه ز جان بر سر پيمان ازل ريخته شد

راست، چون منظرهٔ تابلوی آزادی‌ست

که فروزنده به تالارِ شب آویخته شد

رسمِ آزادی و پيكار و حقيقت‌جويی

همه‌جا صفحهٔ تابندهٔ آیین تو بود

آن‌چه بر ملّت اسلام، حياتی بخشيد

جنبشِ عاطفه و نهضتِ خونين تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد

بر سر ايدهٔ انسانی خود جان دادی

در رهِ كعبهٔ حق‌جويی و مردی و شرف

‌آفرين بر تو كه هفتاد و دو قربان دادی

آن‌كه از مكتب آزادگی‌ات درس آموخت

‌پيش آمالِ ستم‌گر ز چه تسليم شود؟

زور و سرمايهٔ دشمن نفريبد او را

كه اسير ستمِ مردمِ دژخيم شود

رهروِ كعبهٔ عشقی و در آفاق وجود

با پرِ شوق، سوی دوست برآری پرواز

يكه‌تازِ ملكوتی كه به صحرایِ ازل

‌روی از خواستهٔ عشق نتابيدی باز

جان به قربانِ تو ای رهبرِ آزادی و عشق‌

كه روانت سرِ تسليم نياورد فرود

ز آن فداكاریِ مردانه و جانبازیِ پاک

جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

مطالب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی با مجموعه 60 شعر زیبا از بهترین اشعار شاعر بزرگ

شعر «عبور»

سفر ادامه دارد و شب از کناره می‌رود

گریوه‌ها و دشت‌های رهگذر

دوباره شکل یافتند و روشنی

-که آفریدگار هستی است-

 دوباره آفریدشان

 سفر ادامه دارد و من از دریچۀ ترن

 به کوه‌ها و دشت‌ها سلام عاشقانه‌ای

 که جویبار جاری و

 جوان روشنی است

 در کویرِ پیرِ سوختن

 روانه می‌کنم

لطافت هوای بامداد را

زِ گیسوان دختری که از میان پنجره

فشانده موی نرم خویش را به دوش باد

روایتی رها و عاشقانه می‌کنم…

اینجا کسی‌ آرمیده‌ست

اینجا کسی‌ آرمیده‌ست‌

که‌ در همه‌ عمر،

قلبش‌،

با مهرِ ایران‌ تپیده‌ست‌.

ای‌ رهگذارِ شتابان‌!

آن‌ کس‌ که‌ در زیرِ پایت‌

خوابیده‌ در زیرِ این‌ سنگ

‌بیداریِ زندگی‌ را

در جانِ مشرق‌ دمیده‌ست‌.

بی‌اعتنا مگذر این‌ سان‌

اینجا کسی‌ آرمیده‌ست‌.

بگو به باران

بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبارِ این کوچه باغ‌ها را

که در زلالش

سَحَر بجوید

ز بی‌کران‌ها

حضورِ ما را.

به جست‌وجوی کرانه‌هایی

که راهِ برگشت از آن ندانیم

من و تو بیدار و

محوِ دیدار

سبک‌تر از ماهتاب و

از خواب

روانه در شطّ‌ نور و نرما

ترانه‌ای بر لبان بادیم

به تن همه شرم‌و‌شوخِ ماندن

به جانِ جویان،

روانِ پویانِ بامدادیم.

ندانم از دور و دور‌دستان

نسیمِ لرزانِ بالِ مرغی‌ست

و یا پیام از ستاره‌ای دور

که می‌کشاند

بدان دیاران

تمام بود و نبودِ ما را.

درین خموشی و پرده‌پوشی

به گوشِ آفاق می‌رساند،

طنینِ شوق و سرودِ ما را.

چه شعرهایی

که واژه‌های برهنه امشب

نوشته بر خاک و خار و خارا

چه زادِ راهی بِه از رهایی

شبی چنان سرخوش و گوارا!

درین شب پای مانده در قیر

ستاره سنگین و پا‌به‌زنجیر

کرانه لرزان در ابرِ خونین

تو دانی آری،

تو دانی آری

دلم ازین تنگنا گرفته.

بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبارِ این کوچه باغ‌ها را

که در زلالش سَحَر بجوید

ز بی‌کران‌ها

حضورِ ما را.

محمدرضا شفیعی کدکنی

تهران، ۱۳۴۹

دفتر «مثل درخت در شب باران»

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!